eitaa logo
کتابخانه کوچک من📚
333 دنبال‌کننده
95 عکس
12 ویدیو
15 فایل
کانال کتابخانه کوچک من📚 📝خلاصه ای از کتابها ورمانهای ارزشمند را،همراه ما،مرور کنید. آیدی👇 @Zareei_313_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فروش ویژۀ کتاب «خار و میخک» نوشتۀ شهید یحیی‌السنوار «این داستان شخص من نیست؛ داستان یک شخص خاص هم نیست؛ اما همۀ اتفاقات آن واقعی است... تقدیمش می‌کنم به کسانی که دلشان برای سرزمین إسراء و معراج می‌تپد؛ همۀ آنهایی که در پهنایی به وسعت اقیانوس تا خلیج هستند و حتی از این اقیانوس تا آن اقیانوس!» یحیی ابراهیم السنوار، زندان "بِئرُالسَّبع" با تخفیف ۲۰٪ در فروشگاه کتاب مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری🔻 https://www.tabyinmanzome.ir/shop واحد روابط عمومی مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری @t_manzome_f_r
سلام به روی ماه دوستان کتابخون خودم✋ امیدوارم حالتون عالی باشه🤲 لطفا عذرخواهی بنده رو به خاطر عدم فعالیت طولانی مدت بپذیرید😅🥲 یه خبر خوب😊 در حال مطالعه رمان کیمیاگر هستم،در حین مطالعه نکات زیباش رو قرار میدم کانال؛امیدوارم خوشتون بیاد 🥰 شایدم تشویق بشید که اگه تا حالا این رمان رو نخوندید،برید سراغش😉 @ketabkhane_koochakeman
کیمیاگر سرگذشت چوپانی به نام سانتیاگو را روایت می‌کند. چوپانی که کتاب خواندن را دوست دارد، بالش زیر سرش کتاب‌هایش هستند و عاشق سفر است. شبی از شب‌ها سانتیاگو خواب عجیبی می‌بیند و تصمیم می‌گیرد در مسیر رسیدن به شهر بعدی از یک کولی بخواهد آن را برایش تفسیر کند. کولی به سانتیاگو می‌گوید که اگر به اهرام مصر که کودکی در خواب آن‌ها را به او نشان داده بود، سفر کند، در آن‌جا گنجی در انتظارش خواهد بود. سانتیاگو حرف او را باور نمی‌کند؛ اما روزگار سرنوشت دیگری برای او در نظر گرفته است.👇👇👇 @ketabkhane_koochakeman
📚📚📚 سانتیاگو به کتاب خوندن علاقه زیادی داشت وعاشق دختر بازرگانی میشه که سالی یکبار پشم گوسفندانش رو به اون میفروشه! سانتیاگو قرار بود کشیش بشه ولی چون میخواست سرزمین‌های و زنان دیگه ای رو هم ببینه به پیشنهاد وکمک پدر،چوپانی رو انتخاب میکنه. بخشی از این کتاب رو با هم بخونیم،یه نکته جالب داخلشِ😉👇 "او با مردم بسیاری در آن اطراف آشنا بود و به همین خاطر بود که مسافرت را بسیار دوست داشت.او همیشه دوستان جدیدی به دست می آورد و نیازی نداشت تا تمام وقتش را با زندگی مداوم با آنها بگذراند. _آنچه که در مورد صومعه اتفاق می افتاد_ معمولاً به این امر منتهی می شود که آنان به بخشی از زندگی ما تبدیل می شوند. در آن صورت، اگر خودمان را براساس آنچه که دیگران از ما می خواهند تغییر ندهیم، آنان ما را به باد انتقاد می گیرند. چراکه مردم فکر می کنند به درستی می دانند که دیگران چگونه باید زندگی کنند. حال آنکه، هر یک از آنان نمی دانند، خودشان چگونه باید زندگی کنند." @ketabkhane_koochakeman
سانتیاگو دو شب پست سر هم خواب میبینه که دختر بچه‌ای در دشت با گوسفندانش بازی میکنه و ناگهان دستان او رو میگیره وبه اهرام ثلاثه مصر میبره ومیگه اگر به اینجا بیای یک گنج پنهان پیدا میکنی وبعد جای دقیق گنج رو هم نشون میده برای تعبیر خوابش پیش پیرزن کولی میره،ولی پیر زن همون چیزهایی رو میگه که دختر بچه در خواب گفته بود! سانتیاگو اول شگفت‌زده وبعد عصبانی میشه! چون برای چنین کاری نیازی به پیر زن نداشت!!! بخشی از داستان رو باهم بخونیم👇 "پیرزن گفت:به همین خاطر به تو گفتم که تعبیر خوابت سخت است،چرا که چیزهای ساده همواره شگفت انگیز هستند وفقط داناترین مردم قادر به دیدن آن هستند" اینم یه جمله قشنگ دیگه👌 @ketabkhane_koochakeman
سانتیاگو در مسیر رسیدن به افسانه شخصی‌اش(گنج پنهان)با یک پیرمرد عجیب،یک جوان دزد ،یک کریستال فروش و یک گیمیاگر مواجه می‌شود که در این میان اتفاقات عجیب وآموزنده ای برایش رُخ می‌دهد. پیرمرد عجیب خود را شاه سلیم معرفی کرد وهمه چیز را در مورد جوانک می‌دانست که باعث تعجب او شد! بخشی از کتاب👇 پیرمرد به اوگفته‌ بود :"وقتی که شما خواهان چیزی میشوید،کل کائنات به گونه‌ای به جنب و جوش در می‌آید که شما به آن چیز برسی". @ketabkhane_koochakeman
ملاقات با جوان دزد. سانتیاگو که همرا کاروان به آفریقا وبین اعراب میرسه با جوانی آشنا میشه و ازش میخواد که کمکش کنه که به اهرام مصر بره،جوان بهش میگه باید پول کافی داشته باشی، سانتیاگو پولشو به جوان نشون میده،صاحب بار که گفتگوی اونا رو میشنوه شروع به بحث وجدل با جوان به زبان عربی میکنه وحتی سانتیاگو رو هم میگیره وشروع به حرف زدن میکنه که در این موقع جوان سانتیاگو رو میکشه وبا خودش میبره ومیگه باید از اینجا بریم اون نمیخواد ما اینجا باشیم ،اون پول تو رو میخواد!!! سانتیاگو دوباره شروع میکنه به شمردن پولش ‌که جوان پولا رو میگیره ومیگه اول باید دوتا شتر بخریم! سانتیاگو که نگران پولشِ،چشم از جوان برنمیداره ولی ناگهان در بازار چشمش به شمشیر خیلی زیبایی می‌افته و تا به خودش میاد میبینه خبری از دوست جدیدش نیست😰 بخشی ازکتاب👇 " تازه متوجه علت عصبانیت صاحب بار شد،او سعی داشت به سانتیاگو بگویدکه با آن جوان همراه نشود"😭 "در دل گفت:من هم مانند همه مردم هستم،دنیا را به آن شکلی که دوست دارم باشد میبینم نه به آن شکلی که واقعا هست."!!!!! @ketabkhane_koochakeman
بخشی از کتاب👇 "جوانک با خود فکر کرد: «آفریقا چه جای غریبی است.» او در یکی از بارهای موجود در کوچه پس کوچه های تنگ شهر نشسته بود. برخی از افراد در حال کشیدن چپق های بزرگی بودند که دهان به دهان می گشت. در عرض چند ساعت او مردانی را می دید که دست در دست یکدیگر داشتند، زنانی که صورتشان را پوشانده بودند و یا روحانی ای اذان می گفت- و این درحالی بود که همه ی مردم در اطرافشان، زانو زده و پیشانی بر خاک می مالیدند. به خودش گفت:عجب کافرانی."😳 مطمئنم با خوندن این تیکه از داستان تعجب کردید!!!😉 داستان از این قراره که سانتیاگو از اعراب مسلمان خوشش نمیاد چون زمانی به کشورش حمله کردن،ولی در جریان سفرش به کمک همین اعراب گنجش رو پیدا میکنه و همینطور گنج واقعی رو😊 لطفاًکانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/1179714150C24ecfd9e69 @ketabkhane_koochakeman
سانتیاگو که به توصیه پیرمرد همچنان دنبال نشانه‌ها میگرده به مغازه کریستال فروش میرسه که صاحب اون ۳۰ سال این کار رو انجام می‌داد و مشتری چندانی نداشت واز این یکنواختی خسته وغمگین بود. سانتیاگو ازش میخوادکه اجازه بده ظروف کریستالی رو تمیز کنه ودر عوض کریستال فروش بهش غذا بده. وقتی ظروف رو تمیز میکنه در همون لحظه دوتا مشتری وارد مغازه میشن وخرید میکنن! بعد هر دو میرن که غذا بخورن. بخشی از داستان👇 "مرد کریستال فروش لبخندی زد و گفت:برای غذا لازم نبود چیزی را تمیز کنی. قرآن به ما دستور داده است که به گرسنه ها غذا بدهیم.☺️ جوانک پرسید:پس چرا گذاشتید من آن کار را بکنم؟😳 برای این که کریستال ها کثیف بودند و چه شما و چه من نیاز داشتیم که ذهنمان را از تفکرات نادرست پاک کنیم. لطفاً کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید.👇 http://eitaa.com/joinchat/1179714150C24ecfd9e69 @ketabkhane_koochakeman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاخره سانتیاگو به اهرام مصر میرسه وبر طبق نشانه ها،تا صبح شروع به کندن زمین میکنه. ناگهان چند تا مرد که خودشون رو بازماندگان جنگ قبایل معرفی میکنن بهش نزدیک میشن وازش میخوان بگه چی پنهان کرده چون نیاز به پول دارن. سانتیاگو انکار میکنه وبه همین خاطر مردها شروع به کتک زد اون میکنن؛سرانجام سانتیاگو جریان خوابش رو تعریف میکنه ومیگه دنبال گنج هستم. بخشی از کتاب رو باهم بخونیم👇 "رئیس به افرادش گفت:از اینجا برویم.سپس به سمت جوانك چرخید و گفت:تو نخواهی مرد. زنده می مانی و یاد خواهی گرفت كه انسان نمی تواند این قدر احمق باشد. آنجا در آن مكانی كه تو هستی، من نیز حدود دو سال پیش یك خواب را دوبار دیدم. در خواب دیدم كه باید به دشت ها و مراتع اسپانیا بروم و كلیسای ویرانه ای كه معمولاً چوپان ها با گوسفندانشان در آنجا می خوابند پیدا كنم كه در حیاط آن درخت بزرگی رشد كرده است و اگر من یكی از ریشه های این درخت را بكَنم، گنج پنهانی را می یابم. اما من احمق نیستم تا صحرایی را زیر پا بگذارم، فقط برای این كه یك خواب را دوبار دیده ام.سپس از آنجا رفت. جوانك به سختی از جای خود برخاست و یك بار دیگر به اهرام نگاه كرد. آن اهرام به او می خندیدند و او نیز با قلبی مملو از خوشحالی لبخند زد و بازگشت. او گنج را پیدا كرده بود!" http://eitaa.com/joinchat/1179714150C24ecfd9e69 @ketabkhane_koochakeman
سرانجام... سانتیاگو به اسپانیا وکلیسای مخروبه برمیگردد،آن درخت بزرگ هنوز در ایوان کلیسا بود.شروع به کندن ریشه درخت میکنه. بخشی از کتاب👇 "یك ساعت بعد، در مقابلش یك صندوق پر از سكه های قدیمی طلای اسپانیولی قرار داشت. هم چنین سنگ های قیمتی، ماسك های طلایی با پرهای سفید و قرمز. بخشی از یك پیروزی كه كشور خیلی وقت بود فراموش كرده و حتی فاتحان نیز نقل آن را برای فرزندانشان فراموش كرده بودند. در اینجا بود كه به یاد آن افتاد كه باید تا شهر طاریفا برود و یك دهم آن را به پیرزن كولی بدهد. فكر كرد: «چگونه این كولی ها این همه در كارشان استاد هستند؟ شاید برای آن كه بسیار سفر می كنند.»اما باد مجدداً شروع به وزیـدن كـرد. باد شـرق بود. بادی كه از آفریقا می آمد. این بار نه بوی بیابان را با خود همراه داشت و نه تهدید حملات اعراب را. به جای اینها، رایحه ای بود كه او به خوبی می شناخت. آن عطر فاطمه بود. جوانك خنده ای كرد. اولین باری بود كه از ته دل می خندید. سپس گفت: آمدم فاطمه، آمدم! پایان http://eitaa.com/joinchat/1179714150C24ecfd9e69 @ketabkhane_koochakeman
یادمان باشد... "کیمیاگری تبدیل مس به طلا نیست ؛ بلکه تبدیل جهل به آگاهی ، تبدیل نفرت به عشق و تبدیل غم به شادی است. پس همه ما می توانیم با کلام زیبا کیمیاگر باشیم ... 👇👇👇 @ketabkhane_koochakeman
کتابخانه کوچک من📚
اینم فال آنلاینی که من گرفتم🥰
الهی که در کنار خانواده خوب وخوش باشید.🤲 اوقات به کام😍
🌸شب میلاد زهرای بتول است🌸 🌸ز یُمن او دعا امشب قبول است🌸 🌸شب فیض و شب قرآن، شب نور🌸 🌸شب اعطای کوثر بر رسول است🌸 💖💖روز زن و میلاد حضرت فاطمه(س) مبارک باد💖💖 @ketabkhane_koochakeman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان کتاب دوست وکتاب خوان ان‌شاءالله با هم نکات مهم کتاب انقلاب اسلامی رو مرور میکنیم. و ان‌شاءالله بعد از اون احتمال زیاد کتاب سرخ وسیاه