#مسلمیه
-
-
أقسمت لا أقتل إلّا حرّاً
وإن رأيت الموت شيئاً نكراً
ويخلط البارد سخناً مرّاً
ردّ شعاع الشمس فاستقرّا
كلّ امرئ يوماً ملاقٍ شرّاً
أخاف أن أكذّب أو أغرّا
------------------
سوگند خوردهام جز به آزادگی کشته نشوم
گر چه مرگ را امری سخت میدانم
و روزگار امرِ گوارا و تلخی را میآمیزد
نور آفتاب میرود و تاریکی جای میگیرد
همهی مردم، روزی سختی را میبینند
من میترسم هر گاه به امان شما تن
دهم دروغ گفته باشید یا فریب بخورم.
پن؛ رجز خواندن جناب مسلم حین
مقاتله و جنگیدن با سربازان ابن زیاد
📚مخطوطة مصائب المعصومين عليهم السلام
#مسلمیه
-
-
حضرت مسلم به طوعه فرمودند: دیشب
لَختي خوابم برد، و در عالم خواب عموي
خود أميرالمؤمنین عليه السلام را ديدم
كه به من چنین ميفرمودند:
ألْوحا ألْوحا، اَلْعَجَل اَلْعَجَل، وَ ما
أظَنّ ألاّ أنَّهُ آخَر أيّامِي مِنَ الدُّنْيا.
زود باش، زود باش!
شتاب كن، شتاب كن!
و گمان ميكنم كه اين روز
آخرين روزم از دنيا باشد
📚 اولین فدایی امام حسین
علیه السلام، صفحه۲۷
@ketabkhaneh_fazael
#مسلمیه
-
-
مردم کوفه به پشت بام رفته و شروع به
پرتاب سنگ كردند، نيها را آتش ميزدند
و روي سر آن حضرت ميريختند، حضرت
مسلم عليه السلام چون اين صحنه را
ديد و اين گونه نامردي را از آنان مشاهده
كرد با شمشيرِ كشيده، از خانه خارج شده
و در كوچه بر آنها حمله كرد.
📚اولین فدایی امام حسین
علیه السلام ، صفحه۳۰
@ketabkhaneh_fazael
#مسلمیه
-
-
شخصی به نام راشد نقل می کند از مکه
همراه امام حسین صلوات اللّه علیه
بودم عجایب عجیبی از ایشان دیدم،
وقتی حضرت به قطفطانیه رسید در
این اثنا دیدم شیری درنده با نهایت
هیبت آمد،حضرت به او سخن گفت
و احوال مردم کوفه را از او پرسید؟
شیر عرضه داشت، شمشیر های آنها
علیه شماست.
حضرت فرمودند: حکومت کوفه با کیست؟
شیر گفت با ابن زیاد ملعون و ای مولای
ما آن ولدالزنا، پسر عمّت حضرت مسلم
صلوات اللّه علیه را شهید کرد، دل های
ما حیوانات از شهادت حضرت مسلم
صلوات اللّه علیه سوزناک است و ما
حیوانات عزای حضرت مسلم را گرفتیم.
📚مقتل هدية الذاكرين
آقا قلعهای، ص ١٧٥
@ketabkhaneh_fazael
#مسلمیه
-
-
و روي: أنّه لمّا قتل منهم جماعة كثيرة،
وبلغ ذلك ابن زياد فأرسل إلى محمّد بن
الأشعث يقول: إنّا بعثناك إلى رجلٍ واحد
لتأتينا به، فثلم في أصحابك ثلمة عظيمة،
فكيف إذا أرسلناك إلى غيره؟
فأرسل ابن الأشعث: أيّها الأمير أتظنّ أنّك
بعثتني إلى بقّال من بقّالي الكوفة أو إلى
جرمقاني من جرامقة الحيرة أولم تعلم
أيّها الأمير أنّك بعثتني إلى أسد ضرغام
وسيف حسام في كفّ بطل همام من آل
خير الأنام؟فأرسل إليه ابن زياد: أعطه
الأمان؛ فإنّك لا تقدر عليه إلّا به، و روي:
أنّه لقد كان من قوّته أنّه يأخذ الرجل بيده
فيرمي به فوق البيت.
------------------------
ابنزیاد سوی محمدبناشعث پیام فرستاد
سبحان اللّه! ای ابو عبدالرحمن! ما تو را
فرستادیم که مسلم بن عقیل را نزد ما
بیاوری و اینک، ضربهی شدیدی به یارانت
وارد شده و عدهای کشته شده اند؟!
محمّد بن اشعث چنین پاسخ فرستاد:
ای امیر! گمان میکنی مرا به سوی یکی از
بقّالهای کوفه یاکفّاشی ازحیرهفرستادی؟
یا نمیدانی که مرا به سوی شیری خطرناک
و قهرمانی بزرگ فرستاده ای که در دست،
شمشیریتیز دارد که از آن، مرگ میچکد
و در نقلی دیگر آمده است که قوّت و زور
بازوی مسلم بن عقیل به قدری بود که با
دستش اگر مردی را میگرفت او را پرتاب
میکرد به بالای بام خانه!
📚مخطوطة مصائب المعصومين عليهم السلام
#مسلمیه
-
-
في الإرشاد ابن زیاد گفت کو آن کسی که مسلم بر سر او ضربت زده فيالحال بکر بن حمران حاضر شد، گفت مسلم را ببر به بام و بزن گردن وی را، آن ولد الزنا جناب مسلم را به بام برد و سرش را برید جسدش را از بام قصر به زیر انداخت سرش را برد به حضور ابن زیاد ما میترسید و بدنش مثل بید میلرزید.
في اللهوف ابن زیاد گفت ما شأنک چرا این گونه ترسان و هراسانی گفت ای امیر در آن ساعت که خواستم سر مسلم را جدا کنم دیدم مردی سیاه پوش غضبناک در پیش رو ایستاده انگشت به دندان گرفته چنان ترسیدم که هرگز چنین نترسیده بودم. ابن زیاد گفت هیچ چیز نبوده خیال تو را برداشته که به وحشت افتادی. همین سوال را از شمر کافر کردند وقتی که سر مطهر پسر فاطمه را بریده بود مثل بید میلرزید به حدی که دماغ تیغ کشیده رنگ صورت پریده پرسیدند تو را چه میشود گفت صدای شیونی شنیدم و کسی را ندیدم کی میگفت یا غریب الام و یا مظلوم الام، ای غریب مادر و ای مظلوم مادر..
📚 رياض القدس ج١ ص١٢٤
#مسلمیه
-
-
هنگامی که حضرت مسلم علیه الرحمة را
به سوی کاخ ابن زیاد ملعون میبردند،
طوعه با شتاب پشت سر حضرت می آمد
و با صدایی بلند می گفت: [یا قَومُ خَلّوا
عَن ضَیفي سپاهیان] مهمانم را رها کنید!
📚 المناهج الحسینیه، شبّر، ص۱۰۰
#مسلمیه
-
-
بانو محبوبه درویشی در
راه نجف و کربلا گفت:
«از خدا خواستم قسمتم کند اربعین
بیایم. خیلی دلم می خواست که جزء
پیاده ها باشم..
خانمی دم مسجد کوفه ما را برد خانهاش
با آن خانه فقیرانهاش، این قدر قشنگ از
ما پذیرایی کرد و این قدر با ما خوب بود
که واقعا توی خانه اش احساس راحتی
کردم. احساس کردم خانه خواهرم
هستم این قدر خوب بود این زن.
خدا به سر شاهد است بهترین پذیرایی را
از ما کرد. فقط دلش می خواست فکر
نکنیم همه کوفه بد بودند. گفت: ما مردم
کوفه ایم، ولی ما آن کوفه نیستیم. می
خواهند ثابت کنند خودشان را که ما اگر
آن موقع بودیم، از آن ها نبودیم.
ده نفر آدم را پذیرایی کرد. تک تکمان را
بهترین جای خواب داد، خوابیدیم. موقع
رفتن هم بدرقه مان کرد تا دم مسیر.
خیلی آن شب توی خانه این زن گریه
کردم. گفتم ای کاش یکی مثل تو بود
در را به روی مسلم باز می کرد.»
📚 پادشاهان پیاده، ص۳۵