💌 #شبیه_خورشید
آدمی رو تصور کن که
هرچی کنار همه زندگی میکنه،
اصلاً خوبیهای دیگران رو
نمیبیند و
اگر بتونه به کسی
خوبی برسونه، این کار رو نمیکنه ⛅️
این آدم
همیشه تنهاست و
🍁 کمکم از طرف دیگران
دیده نمیشه؛ شبیه یه
سیاهچاله توی شهر،
که میون همه
هست؛ ولی
دیگران علاقهای
به نزدیک شدن به او ندارند 🍃
#حسادت، همون سیاهچالهست
پس
🔆 خورشید باش و
از رشد و پیشرفت دیگران
شاد شو، تا همه دور و برت بچرخن ...
#انگیزشی
😊📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
عرض سلام و ادب خدمت همراهان قدیمی
و
عزیزانی که به تازگی به جمع ما
پیوستند
☀️به تابستان خوش آمدید☀️
با ادامه ی کتاب صوتی رویای نیمه شب در خدمت شماییم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیزر تبلیغاتی فیلمِ برگرفته شده از کتاب #رویای_نیمه_شب 😍
نوشتهی #مظفر_سالاری
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه ا
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست.
به او گفته بودم در #ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی!
💠 امشب که به #تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم.
دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم تا لحظهای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این #امانت محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود.
💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت.
در سکوتِ مسیر #داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو #دمشق منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.»
💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمیخواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!»
لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت میکرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتنتون مخالفت نمیکنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی #سوریه معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.»
💠 بهقدری ساده و صریح صحبت میکرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من #آرامش شما رو میخوام، نمیخوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحتتره.»
با هر کلمه قلب صدایش بیشتر میگرفت، حس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از #زینبیه رد میشیم، میخواید بریم زیارت؟»
💠 میدانستم آخرین هدیهای است که برای این دختر #شیعه در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا میکشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!»
بیاراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، #نذری که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که میخواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیطتون ساعت ۸ شب، فرصت #زیارت دارید.»
💠 و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟»
جواب این سوال در حرم و نزد #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...»
💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم #حرم؟»
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم #گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و #اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
💠 میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از #زیارت جلو در منتظرتون میمونم!»
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
هر کاری،
وقتی رنگ محبت میگیره،
یه عطر شیرین و دوستداشتنی داره؛
مثل عطر گل، مثل عطر سیب 🍏
میشه
نیت نمازت این باشه که:
دو رکعت، به نیت رفع تکلیف!!
میشه هم این باشه که:
دو رکعت گفتگو با مهربونترین دوست ... 💕
اونوقت،
تفاوت تکبیر و
سجده و قیام و قعودت رو
متوجه میشی 💫
نماز و روزه و حیا
باید حس دوستی بگیره
تا آسونتر و قشنگتر باشه
به قولی یکی که می گفت
، خدا رو، عاشقونه عبادت کن ..
درست مثل #شهیدان....
💚📚💜
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
سلام خدا بر اهالی مهربان #کتابخانه_مدافعان...
🌸🍃
طبق روال دوشنبه ها با ادامه ی کُتُب دفاع مقدس ؛ در خدمتتون هستیم..
4_5866285444928373056.ogg
1.37M
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۳
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
4_5879813247586009269.ogg
720.5K
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۴
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
4_5879813247586009277.ogg
1.16M
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۵
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
4_5884344704371261656.ogg
1.13M
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۶
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
4_5886596504184946922.ogg
1.62M
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۷
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
4_5958723565023920433.ogg
1.11M
فایل صوتی کتاب #آب_هرگز_نمیمیرد
قسمت۱۸
🎧🌷📕
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی فوق خنده دار امام خامنه ای با صادق آهنگران
😅😅😅😅
#دفاع_مقدس
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean