eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
app-release.apk
4.68M
دانلود مستقیم 🇮🇷 👆👆 📱 دستاوردهای انقلاب اسلامی در زمینه های: 💢 دفاعی، پزشکی، انرژی، صنعت، علمی و فناوی و سایر زمینه ها را در اپلیکیشن ایران مقتدر ببینید. 🔻کاری از سازمان فضای مجازی سراج 📚🇮🇷 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
iranbeyn2enqelab@bamun1.pdf
11.08M
📚عنوان : ✍نویسنده : یرواند آبراهامیان 📝مترجم : احمد گل محمدی 📖موضوع : تاریخ معاصر ایران 📄تعداد صفحات : ۷۳۵ صفحه 📆به مناسبت فرارسیدن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی 📚🇮🇷 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زيبا زيبا زيبايي                      اي ايران ميهن خوب مايي                    اي ايران هم كوه و جنگل داري             هم دريا هم باغ و بستان داري            هم صحرا من يك دنيا خاكت را          دوست دارم من اين خاك پاكت را         دوست دارم هر جاي تو قشنگ است         سرتاسر تو مهربان با مايي                 چون مادر مردم بلند می گفتن       خمينی نازنينه رهبر     انقلاب  و مردِ بزرگِ دينه حرفای  اون  هميشه  تو قلب ما میشينه هدف اون ، تو هر جا    وحدتِ  مسلمينه @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوستان.pdf
12.99M
📚عنوان : ✍نویسنده : سعدی شیرازی 📖موضوع : شعر 📄تعداد صفحات : ۴۰۱ صفحه 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
♨️ 📚 رمان: ✍ نویسنده: کتاب­های دولت ­آبادی را هر وقت دست می­ گیرم می­ دانم که پا بر دامنه کوه بلند توصیفات می­ گذارم. یا نباید خسته بشوم، یا باید که قید بسیاری از پاراگراف­ها را بزنم،😕 یا در جایی باید تندخوانی کنم، و یا نه یکباره، که چند روز یا هفته­ ای به آرامی کتاب را تمام کنم،🙃 و حتما آخر کتاب هم کمی سردرگم و ناامید و دِپرس خواهم بود.🙁 کنار تمام جملات توصیفی زیبا و گاه حکمت­ آمیز و کلماتی که دولت­ آبادی مثل نانوایی با مهارت؛ که خمیر در دستش، آسوده چپ و راست و گلوله و پهن می­ شود؛ دولت آبادی هم چیدن و گزیدن تکرارهای بدون حس تکرار و چسباندن و قید زدن و مضاف کردن و وصف کردن و استعاره و تشبیه و ایهام مثل خمیر است برایش، می­ چیند و جلو می­ برد داستان را.🤗 هر چند که ترجیح می­ دهم چندان دور و بر دولت آبادی نچرخم تا از غم­ها و مشکلات وحشتناک و بی­ پایان انسان­های سردرگم و آواره­ ی از درون و خسته و نابود، دچار افسردگی نشوم😵. جالی خالی سلوچ پدری را به تصویر می­ کشد که بعد از رفتنش جایش چون چاهی عمیق در زندگی خانواده­ اش سرباز می­ کند و بار مشکلات را می ­آورد و درماندگی را چنان در درون خودش جای می­ دهد که رهایی از آن ممکن نیست. 😬 چنان که مادر هاجر به زور عروس شده و عباس پیر شده و ابرام  وامانده را رها می­ کند و به دنبال سلوچ گم و گور روان می­ شود😑 و تو می­ مانی که پس از چند صد صفحه زجر و رنج و سختی، هیچ گشایشی که نشد تازه خانواده از هم پاشید به یک امید واهی.🤭 شاید عمق فاجعه، نبودن ستون یک خانه، یعنی پدری آرام و فقیر آن هم در فضای فقر فرهنگی و دینی قبل از انقلاب را هیچ کس جز دولت آبادی نتواند به تصویر بکشد اما حقیقت جامعه غیر از این است که زنی توانمند چون مردان نتواند زندگی را بچرخاند😊. بگذریم دولت آبادی است و توانمندی قلمش و غورش در دل جامعه­ ای پر از بدی .😟 و من این تصویرسازی را دوست ندارم چون کتاب می­ خوانم تا یاد بگیرم،☺️ تا قدرتمند شوم….💪 تا امیدوار باشم و ….. نه خسته و ناامید و ….😢 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همی
✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ ذات انقلاب، ذاتِ مقدمه‌سازی برای ظهور است! این ذات قدسی، با وجود تمام تحریف‌ها، فتنه‌ها، تحریم‌ها، و نفاق خارجی و داخلی ، به سلامت "عج" به پیش می‌رود! 🌤 امروز در ظهور، که لحظه به لحظه، فتنه‌ها بیشتر و اوضاع سخت تر از پیش خواهد شد؛ تنها به ولی ، به لشکر امام‌شان خواهند رسید! 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎧رمان صوتی اثر الکس هیلی در 7 قسمت بصورت شده با صدای 📗 کتاب ریشه‌ ها ، نوشته آلکس هیلی، نویسنده معاصر و سیاهپوست آمریکایی است. او در این داستان، زندگی خانواده و نیاکانش را به تصویر می‌کشد. پیام محوری این داستان، وضعیت نابسامان آمریکاییان آفریقایی‌تبار و بیان رنج‌ها و کاستی‌های زندگی ایشان در دوران برده‌داری و پس از آن است. در نگاهی دقیقتر، نویسنده به شناساندن مفاهیم تبعیض نژادی، بردگی، بیگاری و زیر تملک دیگران بودن در جامعه آمریکا می‌پردازد و آن را محکوم می‌کند. این نیمه مستند که به شکل رمان نوشته شده است، با زایش قهرمان اصلی داستان کونتا کینته در دهکده‌ای مسلمان و در باخترقاره آفریقا آغاز می‌شود. او با فرهنگ سنتی رشد می‌کند و زندگی آرام و بی‌دغدغه‌ای را به همراه خانواده اش می‌گذراند. اما تراژدی از جایی آغاز می‌شود که بازرگانان برده، او را غافلگیر کرده و می‌ربایند و... 🎧📘 @ketabkhanehmodafean
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎓 🎒ــــلاس درس مهدویت 💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران تا جهانی: ⬅️ 🌍 ✍...وقتی سخن از ظهور به میان می‌آید احساس دلپذیری به آدمی دست می‌دهد. گویی در فضای باغی سبز و کنار نهری جاری نشسته است و به آواز خوش بلبلان گوش می‌دهد. آری ظهور زیبائی‌ها و انتشار خوبی‌ها جان و تن خستگان را نشاط می‌بخشد و برق شادی در چشمان امیدواران روشن می‌کند. ⬅️ در این بخش درباره ظهور مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و آنچه در سایه سار حضور عینی او رخ خواهد داد سخن می‌گوییم و به تماشای جمال بی مثالش بی حجاب غیبت می‌نشینیم. 🌀 زمان ظهور: 📌یکی از سئوالاتی که همواره ذهن بسیاری از مردم را به خود مشغول کرده این است که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چه زمانی ظهور می‌کند و آیا برای ظهور وقتی تعیین شده است؟ 👈 پاسخ این است که بر اساس سخنان پیشوایان دینی زمان ظهور بر مردم مخفی است. 🗂 امام صادق(ع)در این باره فرمود: «ما نه در گذشته برای ظهور وقتی را تعیین کردیم و نه در آینده وقت تعیین می‌کنیم [۱] ». ⬆️ بنابراین کسانی که برای ظهور، زمان مشخصی را تعیین می‌کنند فریب کار و دروغگو هستند این مطلب در روایات مورد تأکید قرار گرفته است. 🌷امام محمد باقر(ع) به یکی از اصحاب خود که از زمان ظهور سؤال کرد فرمود: 👈«وقت گذاران دروغ می‌گویند، وقت گذاران دروغ می‌گویند وقت گذاران دروغ می‌گویند. » [۲] 🔗ادامه_دارد... ✍..پی نوشت ها: 📂[۱]. الغیبة طوسی، فصل ۷، ح ۴۱۲، ص ۴۲۶. 📂[۲]. الغیبة طوسی، فصل ۷، ح ۴۱۱، ص ۴۲۵. 📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1)..! "عج" ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا