eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌸✨🌸✨🌸✨ بشارت باد بر اهل زمین که پربرکت‌ترین نوزاد عالم هستی ، پای بر عرصه‌ی وجود نهاد... نام در خانه‌ی خورشیدولایت‌عشق طنین‌انداز شد و ریشه‌ی نفاق و یاوه‌گویی را خشکاند تا نشانی باشد بر نسل سبز امامت ... 🍰🍷🍰🍷🍰🍷 امشب به شبستان ولایت قمر آمد   خورشید جمالات خدا جلوه‌گر آمد   طوبـای تمنـای رضـا را ثمـر آمد   در بیت رضا بـاز رضای دگـر آمد   میـلاد جـوادبـن جـواد است   این باب مراد است مراد است مراد است 🍰🍷🍰🍷🍰🍷 و امامت یک کودک 8 ساله، بهترین دلیل و حجّت برای حقانیّت امر «امامت» است. مانند عیسی‌بن‌مریم‌علیه‌السلام 🍃🌸میلادت بر ما زمینیان مبارک ای مبارک‌ترین🌸🍃 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز داشتم کتاب میخوندم مامانم اومد گفت اون کتابو بذار کنار سرتو بکن تو گوشی ببین معلمت چی میگه👻😁 کرونا مچکریم😂 😁📚 @ketabkhanehmodafean
Part03_علی از زبان علی.mp3
9.18M
📼 تراک سوم *پیمان برادری با رسول خدا(ص) * ده سند افتخار امیرالمومنین (ع) * ماجرای ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا (س) *خواستگاری امیرالمومنین (ع) از حضرت زهرا(س) *خرید جهیزیه و وسایل خانه *برگزاری مراسم عروسی 🎧🌹 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم ک
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 چه تصوّری از خدا دارید...؟ 🌸 خدایی مهربان ⚡️ خدایی خشمگین ⛅️ خدایی که همیشه با تو قهر است خدایی که... زمانی که شما 🌿 تصويری که از در ذهنتان هست را تغییر می‌دهید، رفتار و روابطتان با ديگران تغییر خواهد کرد.. مثلا زمانی که 🔆 شما به پرستش خدايی مهربان و بخشنده و خدايی که سرچشمه عشق است می‌پردازید،🌱 آنگاه شما به آرامی مهربان خواهید شد ديدگاه خودتان از خدا را اصلاح کنید، کتاب‌هايی درباره‌ی عشق خداوند بخوانید؛ با خدا ارتباطی دوستانه برقرار کنید خدایی که همیشه شما را می‌بیند و دوست دارد . . . ❤️❤️ 📗 چگونه یک خانواده شاد بسازیم. ترجمه احمد ترابی و دیگران ↶【‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part04_علی از زبان علی.mp3
5.26M
📼 تراک چهارم *جهاد در رکاب رسول خدا *شان نزول ایه " مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ..." *جنگ بدر نخستین نبرد با مشرکان *خاطراتی از جنگ احد *ندای آ‌سمانی "لا فَتى اِلاّ عَلِىّ و لا سَيفَ اِلاّ ذُو الفَقار" 🎧🌹 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، ق
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺗﻮ از دﯾﺎر ﮐﻌﺒﻪ‌ای... ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﭘﺮ از ﺧﯿﺎل و ﺧﻮاﻫﺶ اﺳﺖ ﻣﻦ آن ﯾﺘﯿﻢ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﻧﻮازش اﺳﺖ ❤️ اﮔﺮ ﻧﻮازﺷﻢ ﮐﻨﯽ، ﭼﻮ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﺎزﻣﯽﺷﻮم ﺑﺮای ﯾﮏ ﻧﮕﺎه ﺗﻮ، ﭘﺮ از ﻧﯿﺎز ﻣﯽﺷﻮم ☘ ﺗﻮ اوﻟﯿﻦ ﺳﺘﺎره ای، در آﺳﻤﺎن ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺟﻬﺎن ﻧﺒﻮد، ﺑﻮده ای، ﺗﻮ در ﺟﻬﺎن ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ❤️ ﺑﺮای درک روح ﺗﻮ، ﭼﻘﺪر ﮐﻮدﮐﻢ ﻫﻨﻮز ﺗﻮ از دﯾﺎر ﮐﻌﺒﻪ ای، ﭼﻮ ذره ﮐﻮﭼﮑﻢ ﻫﻨﻮز ☘ ﺗﻮ از دﯾﺎرﮐﻌﺒﻪ ای، ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺳﻮی ﺗﻮ ﺧﻮش اﺳﺖ ﺗﻮ ﺑﻮی ﮐﻌﺒﻪ ﻣﯽ دﻫﯽ، ﭼﻘﺪر ﺑﻮی ﺗﻮ ﺧﻮش اﺳﺖ ❤️ ﺗﻤﺎم ﺗﺎر و ﭘﻮد ﻣﻦ، ﮔﺪای ﺗﻮﺳﺖ ﯾﺎ ﻋﻠﯽ (ع) ﺳﺮاﺳﺮ وﺟﻮد ﻣﻦ، ﻓﺪای ﺗﻮﺳﺖ ﯾﺎ ﻋﻠﯽ (ع) ☘ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
yek aye yek ghese 6.mp3
2.9M
🍀 قسمت 6⃣ 📜سوره مبارکه مائده آیه ۱ 🔹يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ..🔹 ✅مناسب برای گروه سنی 🔹 تولید رادیو قرآن با صدای استاد 👈قابل استفاده برای والدین و مرببان فرهنگی 🎧🌹 @ketabkhanehmodafean
Part05_علی از زبان علی.mp3
8.61M
📼 تراک پنجم *حضور حماسی در جنگ خندق *نبرد با بزرگترین جنگجوی عرب *فتح خیبر *کندن درب خیبر بدست امیرالمومنین(ع) *حدیث منزلت : " يَا عَلِيُّ أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى...." *قرائت سوره برائت در مکه *انتصاب به جانشینی پیامبر در غدیر خم *"مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ..." *نزول ایه اکمال "الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...." *اعلام جانشینی دوازده امام توسط پیامبر(ص) 🎧🌹 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا