eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
ادامه دارد 👆
سلام و رحمت ✨🌸🌺✨🌸🌺✨ باز هم سه‌شنبه‌ای دیگر و قسمت‌هایی از بحث شیرین و کاریردی 👇👇
ادامه‌ی بحث ؛ سه‌شنبه‌ی آینده ان‌شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ۲۱ ✅ هم بخون📖 ✅ هم با صدای نویسنده گوش کن🎧 🍃بچشان به کاممان طعم شیرین بی مثالت🍃 📚 ص ۲۱۴ 🎥 کلیپ با کیفیت اصلی 👇👇👇👇👇👇👇 https://b2n.ir/f47299
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم. 💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. 💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد. 💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. 💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد. یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. 💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم. 💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند. 💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازی با کاج🌲 🌲 🔆میوه‏ های مخروطی‌شکل درخت کاج، وسیله‏ های خوبی برای بازی است. 🔹میوۀ کاج، به سه صورت عمده وجود دارد: در ابتدا، سبز است و پولک‏های میوۀ کاج، کاملاً فشرده است. بعد قهوه‏ ای می‏شود؛ امّا همچنان پولک‏ها به هم فشرده است. بعد از مدّتی، پولک‏ها از هم باز می‏شوند. ✅برخی از بازی‏هایی را که می‏توان با میوۀ درخت کاج انجام داد، در این جا می‏ آوریم: 1⃣ از میوۀ کاج در مرحلۀ اوّل و دومش ــ که پولک‏ها به صورت فشرده در کنار هم هستند ــ ، می‏توان همچون یک فرفرۀ چوبی استفاده کرد. میوۀ کاج را میان انگشت شست و انگشت وسط بگیرید و آن را روی یک جای صاف، مثل سینی یا کف سرامیک، بچرخانید. معمولاً کودکان نمی‏توانند به این شیوه، میوۀ کاج را بچرخانند؛ امّا تماشای صحنۀ چرخیدن میوۀ کاج برای آنها جالب است. 🔰چرخاندن میوۀ کاج، روش دیگری هم دارد. 🔸نخ ضخیمی مثل کاموا را دور میوۀ کاج ببندید. انگشتتان را روی میوه بگذارید، امّا میوه را زیاد فشار ندهید. انتهای نخ را بگیرید و خیلی زود، آن را به طرف خود بکشید و دست دیگرتان را نیز هم‏زمان از روی کاج بردارید. میوۀ کاج، شروع به چرخیدن می‏کند. 2⃣ میوه‏ های کوچک و بزرگ کاج را به کودکانتان بدهید تا با رنگ‏های خوراکی یا گواش، رنگ کنند. 3⃣ به کودکانتان کمک کنید تا پولک‏ های میوۀ پیر کاج را بکَنند. هر کدام از پولک‏ها را رنگ کنید و در بازی چسباندنی از آن استفاده کنید. ✅آشنایی با قوانین طبیعت و بالا رفتن خلّاقیت، از فواید این بازی است. 📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۵۸ - ۵۷ 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... . . . 💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین ها و ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از کودکی مادرم با و پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! 💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم. به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است. 💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!» چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم. 💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. 💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه و فریب، برای مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت! 💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. 💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود. با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. 💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟» و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟» 💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟»... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 💚 خدا رو شکر بخاطر این نعمتش 💜 خدا خواست که اون اتفاق بیفته 💙 خدا خودش هوامو داره 🤍 خدا می‌دونه که من بخاطر خودش.... 🧡 اگه خدا بخواد قراره......... بعضیا هستند که نه فقط توی نماز و دعا، حتی توی کارها و حرف‌های عادی‌شون هم 🌿 به یاد خدا هستند... انگار با خدا یه دوستی واقعی دارند... 🔆 امام سجاد(علیه السلام) توی یکی از دعاهاشون می‌فرمودند: اللهم 💝 لاتُنْسِني ذِکْرَک یعنی خدای مهربونم بخواه هیچ‌وقت یادم نره اینکه بـه یـادت بـاشـم . . . ❤️❤️ 📗 صحیفه سجادیه . دعای چهل و هفتم ‌ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
ادامه دارد 👆
سلام و پنجشنبه‌تون پرمهر ➖➖➖🍃🌸 قسمت‌هایی دیگر از کتاب صوتی تقدیمتون میشه.
hafez 26.mp3
5.3M
به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر 🎧📙 @ketabkhanehmodafean
hafez 27.mp3
2.17M
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست 🎧📙 @ketabkhanehmodafean
hafez 28.mp3
3.29M
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی 🎧📙 @ketabkhanehmodafean
hafez 29.mp3
5.41M
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب 🎧📙 @ketabkhanehmodafean