فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #یه_داستان_قشنگ #حتما_بخونین
امام جواد(علیه السلام
هنگام بازگشت از خراسان
به سمت بغداد وارد کوفه شدند
و مردم کوفه
به استقبال ایشان آمدند
نزدیک غروب آفتاب
🌸 به خانه مسیّب وارد شدند و
پس از استراحتی کوتاه
برای اقامه نماز
به مسجدی در همان حوالی رفتند
در حیاط مسجد
🍃 درخت سدرى بود که از مدّتها قبل
خشک شده بود و میوه نمیداد.
امام(علیه السلام مقدارى آب
درخواست کردند و
کنار آن درخت خشکیده
وضو گرفتند و در همانجا
نماز مغرب را به جماعت خواندند
نماز که تمام شد،
مردم متوجّه شدند
🌱 که آن درخت خشکیده
به برکت آب وضوى امام(علیه السلام )
شکوفه داده است...
همه تعجب کردند...
از آن روز، درخت سدر
سبز شد و میوه داد...
میوههایی
بدون هسته و بسیار شیرین . . . 💚💜
❤️|#جوادالائمه
📗 إعلامُ الوَریٰ بأعلامِ الهدیٰ طبرسى. ج ۲، ص ۱۰۵
📚
@ketabkhanehmodafean
4_5997050676352387476.mp3
987.7K
🎼سرود انقلابی
🌦هوا دلپــذیر شـــــد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامهدار است 👆
سلام
و
ایّامتون پر رزق و روزی
🍎🍏
باهم ادامهی کتاب صوتی #گلستان_سعدی رو میشنویم.
Part03_گلستان سعدی.mp3
11.22M
📗کتاب صوتی
#گلستانسعدی
با روایت دکتر اسماعیل آذر
قسمت 3⃣
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
Part04_گلستان سعدی.mp3
14.54M
📗کتاب صوتی
#گلستانسعدی
با روایت دکتر اسماعیل آذر
قسمت 4⃣
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
Part05_گلستان سعدی.mp3
11.09M
📗کتاب صوتی
#گلستانسعدی
با روایت دکتر اسماعیل آذر
قسمت 5⃣
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | رهبرانقلاب: در ایام سالگرد پیروزی انقلاب، سر در هر خانهای #پرچم_ایران بزنید و آذینبندی کنید.
⭐ به منزل خانواده شهدا بروید
🌹 #دهه_فجر
💻 Farsi.Khamenei.ir
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻 | پادکست
✔️ قسمت اول
✳️ گفتند نمیتوانید...!
📌 روایت دستاوردهای جمهوری اسلامی ایران، از زبان آیتالله امام خامنهای حفظهالله
#دهه_فجر_انقلاب_اسلامی
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_پنجم
✍حواست اینجاست؟با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...
_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
_خداروشکر، این که خیلی خوبه
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!
خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد. این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد. می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود. ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟
_جعبه ی جواهراتم
_خب؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری می کرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود و برقش فقط چشم نواز بود!
_بفروش
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.صدایش را صاف کرد و گفت:
_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
_شکست خوردن؟ تو چه می فهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد، اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد، چقدر ترسناک شده بود،ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_شــــشم
✍باتنی لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق ...
ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته اش گره کرده بود،دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش. اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت.
دیوانه شده بود انگار! نفهمید چطور با دست گچ گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد:
_فقط برو
تمام شب را با استرس سر کرد، مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود.
بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچ وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند
مطمئن بود آشوب به پا می شود، بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود ...
سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت.
در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباس ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه ای آرامش نداشت ...به معنای واقعی کلمه می ترسید!
با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی خواست بیکار بماند.
چقدر لباس بدون استفاده داشت.
_خوبه!جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده
هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟ خدا بخیر می کرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت.لبخند قشنگی زد و گفت:
_صبح بخیر، بهتری؟
ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می رود
_صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم.
دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ:
_لازم نکرده، شما به کارت برس!
_عجله ای ندارم وقت هست
_نمی دونستم قهر کردنم تایم داره!
خوشحال شد، مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و در چمدان را بست.
_حالا کی قهر کرده؟
_احتمالا خواهرت هم پُرت کرده!
چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت... کره را روی نان تست مالید و گفت :
خواهرم از خودمم مهربون تره
ارشیا با نیشخند جواب داد:
_حتی یکدرصد!
مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت:
_هیچ خبری از افخم نشده، نه؟
لقمه اش را با اوقات تلخی پس زد..
_از اول صبح شروع نکن لطفا
_فقط سوال کردم
صدای زنگ در که آمد سریع بلند شد و شالش را روی سرش کشید.
_منتظر کسی بودی؟
شانه هایش را بالا انداخت و برای باز کردندر رفت. از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد.
خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_تو اینجا چکار می کنی؟اونم این وقت صبح!
_اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می گرفتم؟
واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
Vijeye Daheye Fajr1.mp3
15.3M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب
#داستانهای_ویژه_دهه_فجر
#فصل_اول ٫ آتش درون
💠 دههی فجر، آیینهای است که خورشید اسلام در آن درخشید و به ما منعکس شد.
اگر این آیینه نبود، باز هم مثل همان دورههای تاریک، بایست مینشستیم و فقط نامی از اسلام میآوردیم.
«آتش درون» داستان دو مأمور ساواک با نامهای جبّار و تیمور است که پس از انقلاب، برای خروج از کشور با گذرنامهی جعلی، به کلبهای در جنگل میگریزند؛ ولی انتظارِ طولانی سبب بالاگرفتن اختلاف بین این دو نفر میشود و ...
🎧 شنیدن این قصه را به شما پیشنهاد می کنیم...
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌙✨🕋✨🌙🌹
✍#درانتظارعلی
فردا، مردی گستره آفاق را روشن میکند که عدالت و شجاعتش، ظلمستیزی تمام شجاعان را بیرنگ میکند...... 😍
فردا، کودکی خواهد خندید که انسان کامل را متجلی میسازد.... 😊
فردا، کسی سکوت کعبه را خواهد شکست که
روزی بر بلندای شانههای خورشید، با تبر معرفت، بتهای زمانه را خواهد شکست....☺️
و فردا، ستارهای خواهد درخشید که درخشش نجابتش، آغوش مهربان مظلومیت است... 🌟
✨فردا، روز آمدن صاحب ذوالفقار، حیدر کرار است...
او که شایسته قصرهای زمین و آسمان بود، اما بیهیچ توجیه و ادعایی سادهترین زندگی را برگزید.......☘
❤️بینام ونشان میان مردم میچرخید، تا دردشان را بداند و بدادشان برسد....🌱
او که امام تقوا پیشگان بود اما از رسولخدا صلیاللهعلیهوآله پرسید آیا هنگام مرگ، بر دین شما استوارخواهم بود...🎍
🤲پروردگارا جانشین علی (علیهالسلام)را به ناخدایی روزگار طوفانزده ما برسان ..
شادباش آمدنش را کلامی نیست..
#یا_مهدی_ادرکنا
#مولودکعبه
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #کتاب_صوتی 🔊
💠 کتاب #باران_در_سلول
بخشی از خاطرات «احمد منصوری» است که «علی الله سمیعی» آن را جمع آوری کرده و نشر شاهد به چاپ رسانده است.
ماجرای کتاب دربارهی مبارزات مردم و روحانیان با نظام ستمشاهی است که با ادبیاتی زیبا نگاشته شده است.
داستان این کتاب برگرفته از خاطرات احمد منصوری است که از مبارزان با حکومت شاهنشاهی بود.
روایتی از ظلم و ستم مأموران حکومت به مردم که ضربوشتم و مصادرهی اموال و زمینهای کشاورزی بخشی از آن بود.
روایتی از ایستادگی مردم دربرابر این ظلم و ستم، با وجودِ شکنجههای دردناک مأموران رژیم، بخش دیگری از خاطرات احمد منصوری در این کتاب است.
توصیف بخشی از اتفاقات رخداده در زندانهای رژیم پهلوی و آزادی او پس از انقلاب اسلامی و بازگشتتش به زندان اوین، نقطهی اوج خاطرات این مبارز در این کتاب است.
🎧 شنیدن این قصه را به شما پیشنهاد می کنیم...😊
#سیاسی
#تاریخی
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_هفتــم
✍واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز!
_نه عزیزم، کار خوبی کردی
_وکیلتون چرا این موقع اومده؟
_می خواد با ارشیا صحبت کنه
_تو برو پیش مهمونت، من خودم چای می ریزم و میام
_نه بهتره که من حالا توی اتاق نرم، رادمنش می خواد موضوع رو به ارشیا بگه
_ای وای، پس بد موقع اومدم!
_تو که هستی دلگرم ترم. فقط دعا کن که قبول بکنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت.
ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطی های ریز و درشت را باز و بسته کرد.
_بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می ترسه بیاد برای دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده! بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟
گیج شده بود از شدت استرس، ترانه هم دل خوشیداشت!
_نمیدونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست
_عزیزم چای قند پهلو میگن نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقطجناب نامجو!
می خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخکوب شد.
_وا! چرا داد زد؟
_حتما رادمنش همه چیز رو گفته
_اوه، حالا می خواد پاچه تو رو بگیره؟!
_ترانه تو نیا، خب؟
اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_چرا؟
_خواهش می کنم
_برو!
بعدا از دل خواهر کوچکترش در می آورد. با تردید به سمت اتاق راه افتاد. از بین در نیمه باز دیدش ... دقیقا مثل دیشب دستش مشت شده در موهایش بود.رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می گفت:
_انقدر مغرور نباش، بهرحال از نظرمن فکر خیلی خوبیه
_بس کن! این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟
_ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من!
ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاهکند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می کرد محکم باشد خیره شد.
یکی باید حرف می زد. ریحانه با صدایی که می لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت:
_من از آقای رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن
ارشیا روبه انفجار بود انگار، بلند گفت:
_با چه اجازه ای ؟
_خب...هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ...
_چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری!؟ ریحانه این مسخره بازی های جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاق ها نداشتی، دخالت نمی کردی! بفهم که فقط داری منو هرروز بیشتر تحقیر می کنی لعنتی.
رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد:
_ایشون همسرته و نمی تونه نسبت به شرایطت بی تفاوت باشه.
_بهتر بود که بی تفاوت باشه! یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازه ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه، اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه ی لعنتی و فقط بشور و بپز، لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سروفرو میرم می فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت!خوبه؟
_ارشیا! حواست هست که چی میگی؟
داشت از غصه می مرد، این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آنها بودند؟!یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می داد؟
_آره، می فهمم. اصلا همین حالا برو، برو
و سینی صبحانه که نزدیک ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، درست مثل دیشب. انگار شیوه ی جدید عصبانی شدنش بود! شکستن ظرف مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست هایش را روی گوشش گذاشت.
_چه خبرشده؟
ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانهدر کنار خواهرش ایستاده بود و انگار می خواست عوض او صحبت کند.
_ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمیشد.خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می کنید که انگار مسئول تمام بدبختی ها و حتی ورشکستگیتون ریحانه ست!
ریحانه با دست های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولین بار رو در روی شوهر خواهرش قد علم کرده بود!
_ولم کن ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می ده تا هر برخوردی باهات بکنه.ولی تا کی؟
_ترانه جان فعلا و...
ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_هشتم
✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه.
این مدت تمام شبانه روز مثل پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده.
چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید!
چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول.
همه تقریبا مات سخنرانی پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و گفت:
_من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه!
با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را...
قبلاز اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟
گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد، چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد.
_چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر
مگر می توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می شد. هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا! چشمه ی اشکش جوشیده بود و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت!
پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد.
_کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده...
دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید:
_آقا شما لطفا کوتاه بیا! یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟
_خانوم محترم شما حق دخالت...
_من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا!
حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد. کاش ساکت می شدند. دستش را گذاشت روی سرش.
باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همه چیز.
_ت...رانه
اما نمی شنید! کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت...
باید خوب می خوابید!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼