430.3K
🎧نام داستان: #ماهی_قرمز_مغرور
✍#قصهگو: نگار مختاری از همدان
نام کتاب: مجموعهی قصههای شب مادربزرگ
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید من اینه که یار تو باشم🌷
حتی توی غیبت، کنار تو باشم🌱
میگن که یارانت آزاده و مَردن🌷
یعنی به دنبال دنیا نمیگردن🌱
🎼 سرود زیبای امید من با اجرای گروه سرود ترنم ولایت در کنار پیکر مطهر شهید گمنام
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 پیشنهاد تماشا
🎥 مجموعه انیمیشن طنز اجتماعی بگو مگو
این قسمت: بچه خودتونه!
#انیمیشن
#بگو_مگو
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_یکــم
✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند.
دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد...
_چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟
انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت:
_با منی؟
_اوهوم
_متوجه نشدم چی گفتی
_هیچی میگم خوبی؟
_آره. شما بهتری؟
_خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.
لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت:
_شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور
_دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم
_مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟
ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد!
_ممنونم
_آبگوشت که دوست دارین؟
_وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم
و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد.
_این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟
_آخه...
_ناراحتم نکن!
_چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون
_قربون دستت
جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...
پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد.
_محشره ارشیا، بیا ببین
پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
_اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم
_ای وای شرمنده حاج خانوم
_دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست.
ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم بی بی جان
لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت:
_قربون خدا برم...
ریحانه پرسید:
_چیزی شده؟
_نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه
با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت:
_ببین چه شبیهن
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش....
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_دوم
✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!
_بله پسرمه، علیرضاست
_فوت شدن؟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمی دونم! شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
_چی؟
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا!
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم شوق تو را از باغ رضوان بیشتر دارد
بهشت کویت از فردوس، خواهان بیشتر دارد
🔹نماهنگ
🎤حاج سید مجید بنی فاطمه
#چهارشنبه روز زیارتی امام رضا علیهالسلام، گرچه دوریم اما دلهایمان به پابوس مولاست....
#چهارشنبههای_امام_رضایی
#چهارشنبههای_زیارتی
📚
@ketabkhanehmodafean
ghariboone....mp3
8.58M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔊 غریبونه
ای صید بی بال و پر 💔
شفیع روز محشر
دخیلک آقا یا موسی بن جعفر 😭
▪️ویژه شهادت #امام_کاظم علیهالسلام
#شهادت_امام_کاظم علیه السلام
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨السَّلامُعَلَيْكَيَانُورَاللّٰهِفِيظُلُماتِالْأَرْضِ
#یابابالحوائج
✍درد میپیچد در جان خستهی جهان!
و ما، قرنهاست درسهای تکراری تاریخ را نفهمیدهایم؛
که بلا، تاوانِ حبس نور است در دلِ تاریک زمین و زمان!
اما خورشیدی ثابت خواهد کرد؛
هیچ شبی، از پس این روشنایی برنخواهد آمد!
🏴🏴🏴
■ تمام کشور من کاظمین کوچکِ مردیست
که در هر گوشهای از خاک ایران بارگاهی داشت
🕯تمام سرزمینم غرق در موسی بن جعفر شد
تو حوّل حالنایی حال و روزم با تو بهتر شد
■ تو مثل جان درون خاک من هر گوشه پنهانی
تو شیرازی خراسانی قمی آری تو ایرانی
🕯کنون دریای طوفانیست ایران ناخدایی کن
نمکگیر تبار توست این کشور دعایی کن
🏴🏴🏴
سالروزشهادت مظلومانهی بابالحوائج حضرت موسی کاظم علیهالسلام را محضر ولینعمتمان امام رضا و دختر گرامی موسیبنجعفر ؛ حضرت فاطمهی معصومه سلامالله علیهما تسلیت عرض مینمائیم.
#شهادت_امام_موسیکاظم
#یا_بابالحوائج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_بقیت_الله
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
[WWW.FOTROS.IR]ma94022301.mp3
14.72M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
گل باغ آشنایی ، پسرم رضا کجایی ؟😭
🎤 حاج محمود کریمی
▪️ویژه شهادت #امام_کاظم علیهالسلام
#یابابالوائج
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
Babal-havaej.pdf
2.1M
📚عنوان : #بابالحوائج
✍نویسنده : سیدحسین اسلامی
📖موضوع : امام کاظم (علیهالسلام )
📄تعداد صفحات : ۲۶۶ صفحه
📚🏴
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 ۲۹ خاصیت #کتابخوانی که بر عملکرد زندگی و مغز شما تاثیر میگذارد: 🍎 ۱۳- کتاب خواندن #سلامت را بهب
📚 ۲۹ خاصیت #کتابخوانی که بر عملکرد زندگی و مغز شما تاثیر میگذارد
🔅 ۱۵- فواید کتاب خواندن بر بهبود مهارت ها:
خواندن، یک سازنده اساسی است. کتاب ها اطلاعات مهمی در مورد موضوعات مختلف ارائه می دهند. با مطالعه شما می توانید انواع مهارت های آموزشی را تقویت کنید. مثل: آشپزی، مهارت های کسب و کار، تقویت روابط عمومی و یا هر چیز دیگر.
🤓 ۱۶- ساختن #اعتماد_به_نفس :
با خواندن کتابهای بسیار، شما بهتر ارتباط برقرار می کنید و زمینه های مختلف #زندگی را می آموزید؛ همه اینها به ایجاد یک اعتماد به نفس بالا کمک میکند.
⏪ ادامه دارد...
#فرهنگ_کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک توبیخ شیرین!
🔻ماجرای برخورد زیبای امام کاظم(علیهالسلام) با بُشر حافی
🎤 #استاد_پناھیان
#بابالحوائج
📚🏴
@ketabkhanehmodafean