کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد👆
جمعهتون سرشار از عطر گل نرجس
🌼🌻🌼🌻🌼
ادامهی کتاب صوتی #تاریخ_معاصر_ایران تقدیم شما
Part23_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
9.75M
قسمت 3⃣2⃣
* آزادیمطبوعات پسازرفتن رضاشاه
* آشنایی با "لارنس لاکهارت" مورخ و ایران پژوه انگلیسی
* دردورانرضاشاهتنها۴روزنامهداشتیم
* جنایات عجیب مامورین املاک
* طرح استالین برای تجزیه مناطق شمالی ایران
* تاریخچه استانهای شمالی ایران
* دولت ایران ۱۰۰ هزار تفنگ و ۸ هزار مسلسل به شوروی داد.
* بازپس گیری مرزهای شمالی از شوروی در سال ۱۳۳۴
* خروشچف بارها از ایران عذرخواهی کرد
* بررسی مقاله روزنامه باختر پس از جنگ
* مخارج انگلستان در ایران مفت و از جیب ملت ایران در آمد
#خسرو_معتضد
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
Part24_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
8.75M
قسمت 4⃣2⃣
* شرح احوالات محمد علی فروغی
* تصویب قانون اتحاد با متفقین
* آشنایی با مفاد قانون اتحاد
* تمام زیرساختهای ایران دراختیار متفقین قرار گرفت.
* در جریان قحطی بزرگ سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ چندین میلیون ایرانی کشته شدند.
* پیماناتحاددرآنشرایطکشورازسر ناچاری بود.
* پیمان اتحادمخالفانیدرکشورداشت
* کتک خوردن فروغی در مجلس
* شش ارتش شوروی وارد ایران شده بود
* آشنایی با کتاب " اسنادی از اشغال ایران در جنگ جهانی دوم "تهیه و تنظیم مرکز پژوهش و اسناد ریاست جمهوری
* آنقدرفقیروجودداشتکهدولتاطعام به فقرامیداد.
#خسرو_معتضد
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
Part25_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
9.58M
قسمت 5⃣2⃣
* در جریان حمله متفقین به ایران ناظرانی از امریکا وجود داشت.
* نامه رضاشاه به روزولت و جواب وی
* اقدامات آدریان هولمن و سرلیدر بولارد
* پیشنهاد مطالعه کتاب " اسنادی از اشغال ایران در جنگ جهانی دوم " تهیه و تنظیم مرکز پژوهش و اسناد ریاست جمهوری
* آشنایی با "سرلیدربولارد"وکتاب خاطرات وی
* ایرانی ها را با گرسنگی مهار کنید!
* آشنایی با "سر گور اوزلی" اولین سفیر بریتانیا در ایران
* برای سعادت انگلستان ملت ایران باید در فقر و توحش باقی بماند!
* جیمز موریه نویسنده کتاب حاجی بابای اصفهانی از ایرانی ها کینه و نفرت داشت.
* حکایت ملاقات محمدرضاشاه با سرلیدربولارددرلندن
* مهندسانآلمانیزیادیدرایرانوجود داشت.
* نقش انگلیسی ها در تضعیف صنایع و نیروی هوایی ایران
#خسرو_معتضد
🎧📘
@ketabkhanehmodafean
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 منافقین ؛ ماشینِ ترور
📚
@ketabkhanehmodafean
pedar15.mp3
1.53M
•🪄•
📚 قسمت پانزدهم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
pedar16.mp3
897K
•🪄•
📚 قسمت شانزدهم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_هـشـتــم
✍سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ...
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ...
مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد
سلام ... من یلدام ...
با گیجی تمام، نگاهم برگشت سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات بین زمین و آسمون ...
- خدایا واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ...
عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد
- اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر که اتوبوس رسید مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم
فکر کن رفتی خارج یا یه مسلمونی وسط L.A ...
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ...
اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم
دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط رفتن انتخاب من نبود کوله رو دادم دستش و صدای اون حس توی وجودم پیچید
- اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد
خدایا ... من بهت اعتماد دارم حتی وسط آتیش با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد
داداشت گفت حالت خوب نیست اگه خوب نیستی برگرد توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد وسط راه می مونی
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم نه خوبم چیزی نیست
و رفتم سمت سعید نشستم بغلش
- فکر کردم دیگه نمیای
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟
تکیه دادم به پشتی صندلی هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه به طوفان تبدیل شد
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن من فرهادم مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه هاافتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼