eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
pedar17.mp3
2.2M
•🪄• 📚 قسمت هفدهم کتاب پدر ✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد 👨‍🏫 گوینده متن: علی ناجی 💠 موضوع: داستان‌هایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیه‌السلام 📚 @ketabkhanehmodafean
pedar18.mp3
833.5K
•🪄• 📚 قسمت هجدهم کتاب پدر ✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد 👨‍🏫 گوینده متن: علی ناجی 💠 موضوع: داستان‌هایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیه‌السلام 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد - بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ... - خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ... - جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ... همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ... دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم شنا بلدی؟ سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏 😴وقتی می خوابم؛ - تو، فشار خونم رو پایین میاری، و اینجوری، فعالیت همه اعضای بدنم، به جز مغز رو کند می کنی. - از غده هیپوفیز هورمون رشد رو آزاد می کنی، که باعث رشد و ترمیم پوست، استخوان و عضلاتم میشه. - وقتی خوابم عمیق میشه؛ اطلاعات بی ربط و اضافه رو از ذهنم پاک می کنی تا به پردازش مغز وحافظه ام کمک کنی. - بیدار میشم، در حالیکه اعضای بدنم سالم سالمن، چون تو مراقبشون بودی...💞 ممنونم ازت خدا... 🙏 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5938343859305055456.pdf
724K
کتاب📚 📜عنوان: جلد: اول مجموعه کتاب اردو، ماجرای من است نوشته حامد تقدیری و محمدعلی شیخ بهایی است. ❗️این کتاب به بررسی برنامه‌های سازمان پیش‌آهنگی می‌پردازد و به مربیان و معلمان کمک می‌کند تا از اردو در جهت آموزش استفاده کنند. 📚 @ketabkhanehmodafean
4_5938343859305055457.pdf
2.57M
کتاب📚 📜عنوان: جلد: دوم مجموعه کتاب اردو، ماجرای من است نوشته حامد تقدیری و محمدعلی شیخ بهایی است. ❗️این کتاب به بررسی برنامه‌های سازمان پیش‌آهنگی می‌پردازد و به مربیان و معلمان کمک می‌کند تا از اردو در جهت آموزش استفاده کنند. 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مناسبت های دهه امامت و ولایت 🔹 ۹ ذی الحجه؛ 📌 سد الابواب 🎥 داستان "سدالابواب" چه بود و پیامبر (ص) در این روز چه کرد؟ 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا