💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـادمـ
✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ...
آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه
خندید ...
مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم
چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد
کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها
بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد
بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره
نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 پیشنهاد تماشا | مجموعه رئال موشن
🎥 لشکر فاتح؛
مروری بر عملیات های لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب علیه السلام در دوران دفاع مقدس
🔻نبرد از دل دشمن
🔹عملیات کربلای ۱ با هدف بازپس گیری مهران و ارتفاعات مرزی با رمز «یا اباالفضل العباس(ع) ادرکنی» در تاریخ ۹ تیرماه ۱۳۶۵ آغاز شد.
🔹در عملیات کربلای ۱ ماموریت اساسی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب علیه السلام بر عهده واحد اطلاعات عملیات بود...
#مهران_قهرمان
#رئال_موشن
#لشکر_فاتح
#عملیات_کربلای_یک
#مهران
#کربلای_یک
#دفاع_مقدس
@ketabkhanehmodafean
📚 #کتاب_صوتی 🔊
#تنها_گریه_کن
📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و ولایتپذیری زنی را میخوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد.
بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران میپردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت.
بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیتهای این مادر برومند پس از جنگ و مشارکتهای سازندهاش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.
📚
@ketabkhanehmodafean
هدایت شده از حسینیسرشت
40.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻مناسبتهای دههی ولایت و امامت
💢 ۱۳ ذیالحجه، اعلان همگانی لقب امیرالمومنین
🔹روز ۱۳ ذیالحجه، همین که پیامبر اسلام از اعمال حج فارغ شده و عازم مدینه بودند، جبرئیل نازل شد و حضرت على علیه السلام را اینگونه خطاب قرار داد: السَّلامُ عَليكَ يا اَميرالمؤمنين ...
#غدیر
#عید_غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
🔻مناسبتهایدهه امامت و ولایت
🔹 ۱۴ ذیالحجه؛
📌 بخشش باغ فدک به حضرت زهرا سلاماللهعلیها توسط پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به دستور خداوند
(نزول آيه ۲۶ سوره مباركه اسراء)
@ketabkhanehmodafean
pedar21.mp3
761.9K
•🪄•
📚 قسمت بیست و یکم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
pedar22.mp3
448.5K
•🪄•
📚 قسمت بیست و دوم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_یـکمــ
✍زمان پیامبر برای حضرت خبر میارن که فلان محل یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته علی جان برو ببین چه خبره؟
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه یا رسول الله من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد چطور علی میگه چیزی ندیدم؟
پیامبر می فرمایند چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید مهران گفت ... منم چیزی ندیدم
و بغض راه گلوم رو سد کرد حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم گیج و سر درگم بود با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود نمی دونم به چی فکر می کرد چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن شوخ بودن ... می خندیدن وصیت همه شون همین بود ... خون من و
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش شاید هیچ کدوممون همدیگه رو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن بدجور خودت رو تحقیر کردی
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم خدائیه یا خطوات شیطان که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت
تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
خوب واسه خودت حال کردی ها رفتی پایین ... توی سکوت
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ااا زاویه، پشت درخت بودی ندیدم سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش بسم الله ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻امام هادی علیه السلام:
▫️هرکه خدا را فرمان برد، مردم از او فرمان برند.
🎉🎊 شب ولادت باسعادت دهمین خورشید فروزان هدایت امام هادی علیه السلام را تبریک می گوییم.
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیسبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوهی ارشد آقای خراسان شده است
※ جریانِ امامت، به شما که رسید؛ تغییر شکل داد!
شیعه باید میآموخت که از چند دههی دیگر، باید قرنها در غیبت امام زندگی کند!
غیبتِ نور
غیبتِ چراغ
غیبتِ راهنما
عادتشان دادی که بیاموزند کمتر با چشمِ سر، شما را ببینند و نَفْسِ شما را در میانِ نفوسِ شبیهترین انسانها به شما پیدا کنند، انسانهایی چون عبدالعظیم حسنی علیهالسلام.
※ شیعه از این تغییر جریان، آموخت؛
امام، آفتاب همیشه جاری در تاریخ است!
حتی اگر به چشم سر نیاید؛
نورش تمام ظلمات را میشکافد، و هادیِ همیشه حاضر برای نفوسی است که تصمیم به قدکشیدن دارند.
أشْهَدُ أَنَّكَ كَلِمَةُ التَّقْوَىٰ، وَبَابُ الْهُدَىٰ ✨
❤💚❤💚❤💚
┄🍃☁️┄❄️┄☁️🍃┄
پیغام بـــــشارت از مـــــنادے آمد
هنگامہ شوق و شور و شادے آمد
بفرست بہ شڪرانہ پیاپے صـــــلوات
در بیت جواد ، امام " هـــــادے " آمد
┄🍃☁️┄❄️┄☁️🍃┄
#یا_هادی_المضلین
#چشمتون_روشن_امام_جواد_جانم
#ولادت_امام_هادی
#عیدمون_خجسته
#نیمه_ذیحجه
#جامعه_کبیره
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
قلب همه پر میزنه تا سامرا - @Maddahionlin.mp3
4.49M
💐قلب همه پر میزنه تا سامرا
💐برای لحظه ی اومدنت یا مولا
🌸 ولادت امام هادی علیهالسلام
📚
@ketabkhanehmodafean