eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🎓 🎒ــــلاس درس مهدویت 💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران تا جهانی: ⬅️ ♥️ ظهور و اهدف حکومت جهانی حضرت: ✍... از اینگونه روایات به خوبی می‌توان فهمید که همواره کسانی بوده اند که با انگیزه‌های شیطانی برای ظهور، زمان تعیین می‌کرده اند و چنین افرادی در آینده هم وجود خواهند داشت. به همین جهت پیشوایان معصوم علیهم السلام از شیعیان خواسته اند که در برابر وقت گذاران بی تفاوت نباشند بلکه آنها را تکذیب نمایند. ❇️ امام صادق علیه السلام در این زمینه به یکی از اصحاب خود فرمود: 👈«از تکذیب کردن کسی که برای ظهور وقت تعیین می‌کند هیچ پروایی نداشته باش چرا که ما برای کسی وقت ظهور را تعیین نکرده ایم. » [۱] 🌀راز نهان بودن زمان ظهور: 📖چنانکه گفته شد بر اساس اراده خداوند حکیم زمان ظهور بر ما مخفی است و بدون تردید این مسأله به جهت حکمت‌هایی است که برخی از آنها را می‌آوریم: 🔹تداوم امید: 👈وقتی زمان ظهور پنهان باشد نور امید در دل منتظران همه عصرها باقی خواهد ماند و با این امید پیوسته و مداوم است که می‌توانند در برابر سختی‌ها و فشارهای دوران غیبت مقاومت کنند.به راستی اگر به شیعیان سده‌های گذشته گفته می‌شد که ظهور در زمان شما رخ نمی دهد بلکه در آینده دور اتفاق خواهد افتاد، آنها با کدام امید در برابر فتنه‌های روزگار خود مقاومت می‌کردند و چگونه می‌توانستند گذرگاه‌های سخت دوران غیبت را به سلامت پشت سر بگذارند؟ 🔗ادامه_دارد.. ✍..پی نوشتها: 📂[۱]. الغیبة طوسی، فصل۷، ح ۴۱۴، ص ۴۲۶. 📚کتاب نگین آفرینش/جلد(1)..! "عج" ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه می گرفتم؟اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا می ترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی،ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه...که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو می ذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد...برای من فقط درده بهزاد _اینجا چه خبره؟ از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،بابا را می بینم که با صورت سرخ ایستاده و نظاره گر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیم ها بغضم می شکند و های های گریه می کنم. +چه خبره افسانه؟ _ه...هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان +خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟ با گریه جیغ می کشم: +دروغ میگه،نحسی پسرش باز... _تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود!بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم.قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل...اون کوره نمی بینه و نمی فهمه.من که می دونم خیر و شر کدومه،نمی تونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن! صبوری پدر را نمی فهمم،براق می شوم سمت اعظم خانوم و می گویم: +قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه می زدی،منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم. _خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته... +بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو ... اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن حالا افسانه هم گریه می کند!بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر می شود و قلبش را بیشتر چنگ می زند بی وقفه جواب حرف های نیش دار مادر بهزاد را می دهم.برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد فقط می خواهم خودم را سبک کنم... _یا حضرت عباس...صابر !! جیغ افسانه را که می شنوم،بر می گردم و پدرم را می بینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین می شود... گیج شده و شبیه بت ایستاده ام. افسانه به اورژانس زنگ می زند و من فقط گریه می کنم... نمی دانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر می کنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده. بخاطر چه چیزی؟منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم...چقدر در حق خانواده ام بدی کرده ام. اعظم راست می گفت،من نباید برمی گشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم...فقط باعث سرافکندگی ام و بس. بلند می شوم و از بیمارستان بیرون می زنم.نمی دانم کجا اما باید دور بشوم. بی هدف توی خیابان ها قدم می زنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز می زند و راننده فریاد می کشد: _خانوم اگه حرم میری بیا بالا جای دیگری هم هست؟!سوار می شوم و راه می افتد . چادر امانت گرفته را روی سرم می اندازم و زیر باران تندی که گرفته راه می افتم.همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن می گردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام.. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ... - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ... نگاهی به اطراف انداختم ... - این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش - نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد - من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود عشق بود هدف بود ... انگیزه بود بنده خدا بودن برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن - سینا ... بچه ها این نمیاد ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم - بسم الله ... تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ... به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم - کجا؟ ... تازه وسط بازیه - خسته شدی؟ همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون - من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد - برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم - به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه خندیدم و زدم روی شونه اش - قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ... من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼