🎓 #ڪــ🎒ــــلاس درس مهدویت
💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران #تولد تا #حکومت جهانی:
⬅️ #قسمت_چهل_و_سوم
✅ امام محور هستی
🔹ایمنی از بلاها :👇
✍...بدون تردید، امنیّت از اصلی ترین سرمایههای زندگی است.
پدید آمدن حوادث گوناگون در عالم، همواره زندگی و حیات طبیعی موجودات را در معرض نابودی قرار داده است و کنترل آفتها و بلاها اگرچه با فراهم آوردن وسائل مادّی ممکن است ولی عوامل معنوی نیز در آن تأثیر فراوانی دارد.
📚 در روایات پیشوایان ما، وجود امام و حجّت الهی، در مجموعه جهان آفرینش، به عنوان عامل امنیّت زمین و اهل آن شمرده شده است.
🔘امام مهدی(عجل الله فرجه )خود فرموده است:
🔹وَ اِنِّی لاََمانٌ لاَِهْلِ الاَْرْضِ... ؛
👈من موجب ایمنی(از بلاها) برای ساکنان زمین هستم.
🔰وجود امام، مانع از آن است که مردم به سبب انواع گناهان و مفاسدی که انجام میدهند به عذابهای سخت الهی گرفتار آیند و طومار حیات زمین و اهل آن در هم پیچیده شود.
🌀قرآن کریم در این باره، خطاب به پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله ) میفرماید:
🔻وَ ما کانَ اللّهُ لِیعَذِّبَهُمْ وَ اَنْتَ فِیهِم.
👈 ای رسول ما) تا زمانی که تو در میان ایشان (مسلمانان) هستی، خداوند هرگز آنها را به عذاب (عمومی) گرفتار نخواهد کرد. » [2]
✅حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که مظهر رحمت و مهر پروردگار است نیز به عنایت خاص خود بلاهای بزرگ را به ویژه از جامعه شیعیان و فرد فرد آنها دور میکند؛ گرچه در بسیاری از موارد، شیعیان به لطف و کرامت او توجه نداشته باشند و دست یاری گر او را در بالای سر خود نشناسند!
💢 آن گرامی در مقام معرفی خود فرموده است:
♻️«أَنَا خاتِمُ الاَْوْصِیاءِ وَ بِی یدْفَعُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ الْبَلاءَ مِنْ اَهْلی وَ شِیعَتِی؛
👈من آخرین جانشین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستم و خدای تعالی به [سبب وجود] من بلاها را از خاندان و شیعیانم دور میکند. »
🇮🇷در جریان شکل گیری انقلاب شکوهمند اسلامی ایران و سالهای پرالتهاب دفاع مقدّس، بارها لطف و محبت آن امام بزرگوار بر سر ملت و مملکت سایه افکند و نظام اسلامی و ملت مسلمان و مهدوی را از گردنه توطئههای سنگین دشمن، عبور داد! شکسته شدن حکومت نظامی شاه در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ به فرمانِ امام خمینی، حادثه سقوط هلی کوپترهای نظامی آمریکا در ۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در صحرای طبس، کشف کودتای نافرجام نوژه در ۱۸ تیرماه ۱۳۵۹ و ناکامی دشمنان در جنگ هشت ساله و دهها نمونه دیگر شواهد گویایی است.
🔹🔗ادامه_دارد..
✍..پی نوشتها:
📕1):کتاب نگین آفرینش (1)ص118.
📗2):سوره انفال ، آیه 33 ؛
#شناخت_امام_مهدی"عج"
#کلاس_درس_مهدویت
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکا
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_سـوم
✍نمی فهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟نکند حجابم را مسخره کرده بود؟
شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده ام.گیج شده ام،دوباره نگاهش می کنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده بر می گشت عقب یا ویدئو چک داشتم!
تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی می مانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی افتد.موقع رفتن مدل روسری ام را تغییر نمی دهم و فقط به شیدا می گویم:
_شیدا جون ساق ها رو می شورم میدم به فرشته که ...
+عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت.
_مرسی
از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمی گردیم.
فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف می زند.زهرا خانم می گوید:
_حاج آقا،گوشتون با من هست؟
+بله حاج خانم بفرمایید
_عطیه امشب کسب تکلیف کرد.
+در مورد چی؟
_آقا محمد،می خواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه های سرخ شده ی فرشته را می بینم.کنار گوشش می گویم:
+چرا به من نگفتی؟!
_والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم
+کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاج روا شدی؟
_هییس
شهاب راهنما می زند و می گوید:
+بسلامتی.بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد
حاج آقا می پرسد:
_چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟
دست های سرد فرشته را می گیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده ام.دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان،نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند!
+تاریخ می خواست که تشریف بیارن برای خواستگاری
شهاب از آینه نگاهی به مادرش می کند و به فرشته ای که سرش را پایین انداخته.
_چی مامان؟
+می خوان بیان خواستگاری خواهرت
می زند روی ترمز،برمی گردد عقب و متعجب می پرسد:
_کی؟خواستگاری فرشته؟همین فرشته؟!
+بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟
_به به!چشمم روشن
+چشم و دلت روشن مادر
_عجب این محمد آب زیر کاهه ها
+غیبت نکن پسر
_ا خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش می گذره
+شرم و حیا داره این پسر از بس
_د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من !
و می خندد.عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف های خصوصی شان را می زنند.برعکس افسانه که هروقت مساله ای بود دست بابا را می گرفت می برد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که می شد.
این خانواده زیادی خوبند!این را وقتی مطمئن می شوم که شهاب برخلاف تصور من،برمی گردد و بجای عصبی شدن به فرشته می گوید:
+می بینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم!
فرشته لبخند خجولی می زند و شهاب ادامه می دهد:
_میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!می خواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی
زهرا خانوم با جدیت می گوید:
_اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان
+چشم.ما که چیزی نگفتیم،خیره ان شاالله
این لحظه ها چقدر خوب می گذرند!برای اولین بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال می شوم که کم کم مهر خواهرانه اش قلبم را پر می کند.
می رسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده می شوند.همین که دست شهاب به دستگیره در می رسد نمی توانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!می گویم:
_آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟
انگار از سوال ناگهانی ام تعجب کرده،کمی مکث می کند و پاسخ می دهد:نه چرا باید ناراحت بشم
_آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا!
👈نویسنده:الهام تیموری
📚
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_چـهـل_و_سـومــ
✍نفهمیدم کی خوابم برد اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم
صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم
حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم اما کنار نمی رفت به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده
پام با کفش ها غریبی می کرد انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند
از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی
نشسته بودم همون جا گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم درد دل می کردم حرف می زدم و می سوختم می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم به خودم که اومدم وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط خاک کربلا بود
وتر هم به آخر رسید ...
- الهی عظم البلاء ...
گریه می کردم و می خوندم انگار کل دشت با من هم نوا شده بود سرم رو از سجده بلند کردم خطوط نور خورشید به زحمت توی افق دیده می شد ...
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم
توی اون گرگ و میش به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم فراتر از حقیقت بود
از خود بی خود شدم اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم دوباره صدای آقا مهدی بلند شد با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد توی وجودم محشری به پا شده بود
از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم اشک امانم نمی داد
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼