eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🎓 🎒ــــلاس درس مهدویت 💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران تا جهانی: ⬅️ ✅ امام ، محور هستی 🔹خودسازی:👇 📖قرآن کریم می‌فرماید: وَقُلْ اِعْمَلُوا فَسَیرَی اللّهُ عَمَلَکُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ 👈ای پیامبر به مردم بگو عمل کنید [ولی بدانید] که خداوند و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و مؤمنان، کارهای شما را می‌بینند. 📚در روایات آمده است که مراد از «مؤمنون» در این آیه شریفه، امامان معصوم علیهم السلام هستند.بنابراین، اعمال مردم به نظر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می‌رسد. و آن بزرگوار از پس پرده غیبت، شاهد و ناظر کارها است. این حقیقت اثر تربیتی بزرگی دارد و شیعیان را به اصلاح کارهای خود وامی دارد و از این که در برابر حجّت خدا و امام خوبی‌ها به زشتی‌ها و گناهان آلوده شوند باز می‌دارد. ◀️ البته به هر اندازه توجه انسان به آن معدن صفا و پاکی، بیشتر باشد، آئینه دل و جانش، صفای بیشتری می‌یابد و این روشنی و زلالی در گفتار و رفتار او آشکارتر می‌گردد. 🔹پناهگاه علمی و فکری الف):👇 🔰پیشوایان معصوم علیهم السلام، معلّمان و مربّیان اصلی جامعه هستند و مردم، همواره از سرچشمه زلال معارف ناب آن بزرگواران بهره‌ها برده اند.در زمان غیبت نیز، اگرچه دسترسی مستقیم و استفاده همه جانبه از محضر امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ممکن نیست ولی آن معدن علوم الهی به راههای مختلف، گره از مشکلاتِ علمی و فکری شیعیان باز می‌کند. ❄️ در دوره غیبت صغری، بسیاری از سؤالات مردم و علما، از طریقِ نامه‌های امام که به توقیعات مشهور است پاسخ داده می‌شد. ✅ امام عصر(عج)در جواب نامه اسحاق بن یعقوب و سؤال‌های او، نوشته است: ✨«خداوند تو را هدایت کند و ثابت قدم بدارد؛ اما اینکه درباره منکران از خاندان و عموزادگان ما سئوال کردی، بدان که بین خدا و هیچ کس خویشاوندی نیست و کسی که مرا انکار کند از من نیست و عاقبت او همانند سرانجام پسر نوح است.و اما اموال تان را تا پاکیزه نکنید قبول نمی کنیم. 🔹🔗ادامه_دارد.. ✍..پی نوشتها: 📕1):کتاب نگین آفرینش (1)ص115. 📗2):سوره توبه/آیه 109. 📓3):کمال الدین/ج2/باب 45. "عج" ─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان مان
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زهرا خانوم به من اشاره ای می کند.کنارش می نشینم می گوید: _دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر می کنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان چقدر من گیج و حواس پرت شده ام! سریع بلند می شوم و می گویم: +نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن ... دستم را می گیرد و می کشد .دوباره می نشینم .در چشم های قهوه ای رنگش خیره می شوم و می گویم : _جانم ؟ +نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره.فقط می خوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر فرشته بلند می گوید: _تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه...ایش و شیدا ادامه می دهد: +افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره توی دلم فکر می کنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب می دهم: _این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول می کشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته ام . دوست دارم ببینم مذهبی های تهرانی چجوری عاشق می شوند اصلا!شاید هم می خواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم. شیرین نزدیکم می آید،یک چادر تا کرده را کنارم می گذارد و می گوید: +اینم چادر برای اینکه راحت باشین،می ذارم اینجا اگر دوست داشتین بپوشین _مرسی و مثل نسیم می گذرد . افسانه!یاد اجبار کردن های تو هم بخیر یاد چغلی کردن های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی های اجباری تر من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها... انقدر طرح گل های مخمل روی چادر قشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه بر می دارمش.چیزی می افتد کنار پایم. یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل دار هیچ وقت ساق دستم نکردم!نگاه می کنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده .. یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده ... زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می اندازد و می گوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی حرکت و هنوز سر جایم نشسته ام! صدای یاالله گفتن ها را می شنوم.چشمم می افتد به زهرا خانوم...لبخند می زند و چشم هایش را جوری با اطمینان باز و بسته می کند که انگار از دل مرددم باخبر است! در برابر او و مادر بودنش مطیعم!دارایی های تازه ام را بر می دارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست می دوم. خودم هم از رفتارم تعجب می کنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی موجه و خوش تیپ هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه ی روسری اش را درست می کند.می گوید:بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زنعمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری... شالم را باز می کنم،موهای به هر سو سرک کشیده ام را جمع می کنم و توی کش جا می دهم.دوباره شالم را روی سرم می اندازم اما کمی جلوتر می کشم.ساق ها را دستم می کنم و ساعت مچی ام را روی ساق می بندم.صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه ی این اتاق مانده ام!به آینه نگاه می کنم،چادر را سرم می کنم و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل می زنم. شبیه رویای همیشگی بابا شده ام!حس سبکی می کنم،امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر می کند. در باز می شود و سر فرشته مثل اردک فضول ها می آید تو. +کجایی پس تو؟واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر می کنی!فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم شالم را می گیرد و گوشه اش را مثل روسری ها مثلثی تا می زند و خودش سرم می کند.گیره ای که به روسری خودش هست را در می آورد و به شال من می زند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟ +آره،دیدی چه ناز شدی؟ لبخند می زنم به این چهره ی جدید و راسخ تر از قبل،عزم بیرون رفتن می کنم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ماشین رو خاموش کردیم شب وسط بیابان سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم یاد آیه قرآن که می فرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ... هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ... من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که - ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد مردم کتابی می چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن جزغاله شده بودن جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش فرداش حکم مأموریت اومد بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومدپیداش کردید؟ ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼