eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺عمرو بن‌ بکر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت. ریش بلندش جوگندمی مایل به سفید بود. چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی پوشانده بود. هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود؛ حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند. هرچند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سالها مردم مصر ، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید ، احترام خاصی قائل بودند. 🔻عمرو دو روز مانده بود به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود. خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند. او هرشب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص‌ می خواند و انتظار می کشید تا سب ۱۹ماه مبارک رمضان برسد. در این مدت بارها نقشه ی قتل عمروعاص‌ را در ذهنش مرور کرده بود. دوستانی یافته بود که برای او به‌عنوان تاجر عرب و قاری قرآن احترام زیادی قائل بودند. عمرو از پیرزن دست فروش ، دو قرص نان خرید و به خانه اش بازگشت.. 🕌 پیش از آنکه صدای موءذن را از مناره ی مسجد بشنود، وضو گرفت..روی ایوان خانه رو به قبله نشست . چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن. عمدا" آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود. 📣 با شنیدن صدای اذان به مسجد رفت. عمروعاص را که دید در محراب آماده ی اقامه ی نماز است. فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست.. وقتی هنگام نمازصبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است ، اجری عظیم خواهد داد. بعد از نماز ،در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاکم مصر دست بدهد. ♦️ او را کمی بیمار یافت‌.لبخندی خشک بر لب داشت‌.عمرو دست های او را فشرد؛ دستهایش گرم بود و چشمهایش خسته و خواب آلود. فکر کرد ، ساعتی دیگر این چشم ها ، به خون سر آغشته خواهد شد. 🍪🥛 شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید. فبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت ، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری! 🗡 از جا برخاست ، وسط اتاق ایستاد ، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص‌ به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد. ⬆️ اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان‌یک ضربه کافی بود تا عمروعاص‌ از وسط دو نیم شود. شمشیر را در غلاف گذاشت. از اتاق بیرون آمد. اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود. 🌿🌿 مقداری علوفه جلوی اسب ریخت..همانطور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست . سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص‌، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.. 🌙 به آسمان نگاه کرد..ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید... ادامه دارد... 🎚۱۵۴ @ketabkhanehmodafean
🕌 صدای اذان صبح را که شنید، به نماز ایستاد. نمازش را با تعجیل به پایان رساند..عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت ، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.. سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.. 🐎 جلوی در مسجد افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد. نمازگزاران ایستاده بودند. عمروعاص در محراب، سوره ی اخلاص را می خواند، نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛! فرق چندانی هم نداشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد. 🔰 پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد . قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود ، کاسته شود.. نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول ولاقوه الابالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد.. و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود.. ⭕️ فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد. عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید. انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید. ۴مرد را که به طرفش می دویدند را ندید. از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند.. مقاومت فایده ای نداشت‌.. خود را اسیری یافت که باید مشت و لگد های مهاجمین خشمگین را تحمل می کرد. 🔺🔻🔺🔻 عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببیند که غضبناک به او خیره شده بود. عمروعاص همان سوال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد: _ اقرار کن و بگو چرا دوست ما سعید بن ساعد را کشتی؟ چه خصومتی با او داشتی مرد تمیمی؟" عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت:" من قصد کشتن دوست تو را نداشتم..گویا عمرش به حیات نبود." ادامه دارد... 🎚۱۵۵ @ketabkhanehmodafean
💢⭕️💢 عمروعاص سرفه ای کرد و گفت:" مردک! او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!" عمرو با خونسردی جواب داد:" قرار بود شما را دو شقه کنم." عمروعاص با تعجب پرسید:" مرا؟! تو قصد کشتن مرا داشتی؟" سپس گردنش را راست کرد و افزود:" چرا؟ حرف بزن مردک❗️تو کیستی و از سوی چه کسی ماموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟" عمرو پاسخ داد:" از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است. " 👿 عمروعاص ‌که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود ، گفت:" مردک❗️خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟! تو از خدا چه می دانی که بنده ی مومن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟" عمرو پاسخ داد:" او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است‌. نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی." ♨️ عمروعاص فریاد کشید:" خفه شو مردک جنایت کار❗️ بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی❓ عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت...صدای عمروعاص‌ او را به خود آورد:" _ آیا از کوفه آمده ای؟ از طرف علی ماموریت داشتی تا مرا بکشی؟ حرف بزن پیش از اینکه سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!" ♨️ عمرو باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کرد که صورتش سرخ شده بود‌..عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد ، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد ؛ پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود، جلوآمد و کتف های او را گرفت. عمروعاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود؛ سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید. پیرمرد گفت:" قربان خودتان را ناراحت نکنید. خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد نرفتید. باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم." ⭕️💢⭕️ عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:" این مردک را از اینجا ببرید. ۲۴ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی ماموریت داشته. اگر حرف نزد، با شمشیر خودش ، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید." نگهبان ها عمرو را با خود بردند..عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:" قصد داشتم صبح به مسجد بروم. خداوند به اندکی تب و سرفه ماموریت داد تا مانع رفتتم شوند. الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست.. سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد. ادامه دارد... 🎚۱۵۶ @ketabkhanehmodafean
برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد. دستار سفیدی روی سرش بسنه بود و با هر قدمی که در بازار شام‌برمی داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت‌. 🕒 بازار در آن ساعت از ماه رمضان خلوت بود. در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار داشت که صدای چکش و آهن و سندان ، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست. 👳‍♂ برک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد. پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی تیره اش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود. برک جلو رفت. در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیرمرد نشان داد و گفت:" آمده ام‌ شمشیرم را تیز کنم." 🗡 بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت. پیرمرد بدون اینکه حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن‌نگاه کرد. به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد. بعد رو به برک گفت:" باید غریبه باشی ؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است." 🔺برک تبسمی کرد و گفت:" بله، من اهل حجازم." پیرمرد پرسید:" از کدام شهر آمدی؟" برک گفت:" مکه". پیرمرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:" به به! خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید." بعدبا دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت :" بنشین اینجا پسرم! شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند. " 🔻برک روی صندوقچه نشست. پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:" چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟" برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:" خوبند پدر! مردم به زندگیشان مشغولند. در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد." 🔵 پیرمرد گفت:" شاید اگر اختلاف بین معاویه و علی نبود، حکومت دوپاره نمی شد. اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به چشم مردم می رود." 🔵 برک پیرمرد را آدم خردمندی یافت. با این وجود می دانست که احتیاط ، شرط عقل است. گفت:" بله، شما راست می گویید.. هم علی و هم معاویه راه و روش خود را ، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است. اما فقط خدا می داند که کدامشان راست می گویند و کدامشان دروغ." ادامه دارد... 🎚۱۵۷ @ketabkhanehmodafean
✍...پیرمرد به چشم های درشت برک خیره شد و با صدای آهسته تری گفت:" اگر از من می شنوی، بدان که حق با علی است. من در زمان خلیفه ی سوم یک سالی در مدینه بودم. همه ی این‌جماعت را می شناسم.اما علی چیز دیگری است؛ علم و دانش علی ، متانت و بزرگ منشی علی؛ و زهد و تقوایش را در هیچکس ندیدم... ◻️◽️◻️ به همین دلیل است که شنیدیم شما مردم حجاز و عراق با جان و دل با او بیعت کردید . چون فاصله ی علی از خلفای پیشین بسیار و به رسول الله اندک است." بعد سوهان را به تیغه ی شمشیر کشید و ادامه داد:" البته در شام نباید اسم علی را ببری ؛ مگر اینکه او را لعن کنی. مواظب جاسوسان معاویه باش و از علی پیش کسی سخن نگو." ♦️ برک گفت:" اما در حجاز و عراق ، علی به کسی اجازه نمی دهد معاویه را لعن کند." پیرمرد گفت:" و این تنها یک دلیل برای برتری علی است .از من می شنوید شما باید خیلی مواظب جان علی باشید تا به سرنوشت خلیفه ی سوم دچار نشود. در شام‌ از بس علیه علی سخن گفته اند، برخی متحجران حاضرند بدون هیچ چشمداشتی به کوفه بروند و علی را بکشند!" 🔴 این سخن پیرمرد چون پتکی بر سر برک فرود آمد. پیرمرد ناخواسته او و دوستانش را جزء متحجرانی دانسته بود که قصد جان علی را کرده بودند. گفت:" اما می دانی که اگر علی در صفین با معاویه مدارا نمی کرد و تن به حکمیت نمی داد؛ امروز شام از پیکره ی حکومت او دور نمی افتاد. من آن روز خود در صفین بودم و دیدم که صبر و بردباری علی و آن‌ ماجرای قرآن به نیزه کردن معاویه، چگونه سپاه علی را دوپاره کرد و در نهایت معاویه را که شکستش حتمی و سقوط حکومتش قطعی بود، پیروز جنگ گردانید." 🔪 پیرمرد همانطور که مشغول تیزکردن شمشیر بود، بدون اینکه سرش را بلند کند؛ گفت:" آفرین به تو جوان! می دانستم که دارنده ی این شمشیر ، باید مردی میدان دیده و کارآزموده ای باشد." 🗡 یعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت:" این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این ، چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد." 🚫 سپس با دستمال نم دار ، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت:" خوب، غریبه ، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟..ان شالله که خیر است!" برک که جواب این سوال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد:" من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم." پیرمرد با خوشحالی گفت:" چه خوب! من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم..آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟" 🔺 برک پاسخ داد:" خیلی متاسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم." پیرمرد گفت:" خیلی بد شد! کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی." بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت:" شمشیر خوبی است. برایت سفر خوبی آرزو می کنم." 🔻برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت:" ممنونم پدر! خوب تیزش کردید.." پیرمرد گفت:" امیدوارم مجبور نشوی از این شمشیر استفاده کنی." برک سرش را تکان داد و پوزخندی زد. ادامه دارد... 🎚۱۵۸ @ketabkhanehmodafean
🔺 برک‌معاویه را اولین بار در صفین دیده بود؛ اما معاویه ای که در شام دید با معاویه ی صفین تفاوت بسیاری داشت. آن روز او خود را سر تا پا در لباس رزم پوشانده بود.معاویه ی شام اما برای خود هیبتی داشت پر دبدبه و کبکبه؛ به خلیفه ی مسلمین نمی مانست. 🏣 خانه اش به جای آن که اتاقی در کنار مسجد باشد، قصری بود که مردم شام به آن قصر خضرا می گفتند.با گنبد و بارو و دیوارهایی بلند که چون نگینی در مرکز شهر می درخشید. ♨️ معاویه در پوشش محافظان و همراهانش به مسجد می آمد. موقع نماز محافظانش هم به او اقتدا می کردند. برک هربار که به مسجد آمده بود، از زوایای مختلف نقشه ی ترور را بررسی کرده بود. به نظر نمی رسید که انجام کار ، مشکل باشد. اگر قرارش برای ترور ، صبح ۱۹رمضان نبود، می توانست یکی دو شب پس از ورودش به شام، کار معاویه را یکسره کند. 🛑 بالاخره آن صبح موعود فرا رسید. آن شب برک تا اذان صبح بیدار بود ؛ نه از اینکه اضطراب اجرای نقشه اش را داشته باشد یا از چیزی بترسد و بی خواب شود؛ بلکه عادت داشت در شب قدر بیدار بماند و قرآن بخواند و نماز. 📿 این شب قدر اما متفاوت تر از شبهای قدر سالهای پیش بود؛ او قصد داشت به یک تکلیف بزرگ و عبادتی بزرگتر عمل کند. کشتن مردی که یکی از عوامل تفرقه و اختلاف دردین بود، ثوابش کم از عبادت ، و کشته شدن در این راه کم از شهادت نبود❗️ 📁 طبق نقشه، بعد از به قتل رساندن معاویه، باید به سمت مناره ی مسجد می رفت، از پله های باریک آن بالا می کشید و تا خلوت شدن مسجد و طلوع خورشید در آنجا می ماند و با لباس مبدلی که زیر لباسش پوشیده بود، از مسجد خارج می شد. 🕌 آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نمازگزارها درچند صف ایستاده بودند. معاویه تکبیره الاحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد. ◻️◽️◻️ برک در انتهای شبستان ایستاد . قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد. تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند. ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا ماموریتش را به خوبی انجام دهد. 🔴 معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند. برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد. وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود. برک بسم الله گفت و با گام های بلند پیش رفت. معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد... 🗡 شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت. فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست.. برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند ، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند. شمشیر از دستش بیرون کشیده شد. بدون هیچ مقاومتی ، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید... ادامه دارد... 🎚۱۵۹ @ketabkhanehmodafean
🌉 برک توی سیاهچالی در غل و زنجیر بود. تنها یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید. از نماز صبح روز قبل که به اسارت درآمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت درراه خداست، برسانند. تنها ناراحتی اش شکست در انجام ماموریتش بود. دعا می کرد که عمرو عبدالله کار آن دو را ساخته باشند. 🔳 وقتی در سیاهچال با صدای گوشخراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشمهایش را بست و منتظر ماند تا ماموران بیایند و با نفرت و کینه ، او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند .. اما بر خلاف انتظارش ، او را به میدان شهر نبردند.. 🏛 سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل. دیوارها و ستون های آن ‌از سنگ سفید مرمر بود. معاویه روی تخت خلافتش ، مایل به راست لم داده بود. عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچه ی سفیدی روی پاهایش انداخته بود. برک را با اینکه می توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده اش راه برود، اما دو سرباز تنومند ؛ کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند. 🔴 برک با اینکه خسته بود و خواب آلود و گرسنه، اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کردتا نشان دهد که از کرده ی خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی پروای او از چشم های معاویه دور نماند..معاویه در مقابل خود، مردی را دید که چهره اش به عرب های حجاز می مانست. اما لباس های شامی پوشیده بود..مردی که در سیمای سیاه چرده اش، آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می کرد. ♦️ در کنار معاویه عده ای با لباس های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد. در دل گفت:" مگسان دور شیرینی..." سربازها او را رها کردند ، اما در دو طرفش ایستادند..معاویه که بر اثر خونریزی ، رنگ چهره اش روشن تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت، رو به برک پرسید: _ کیستی و از کجا آمده ای؟ برک بلافاصله جواب داد:" برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده ام؛ از مکه". معاویه پرسید:" گمان نمی کردم مردی از دیار خودم ، از همشهریانم، قصد جانم را کند . بگو از سوی چه کسی ماموریت داشتی تا مرا بکشی؟" معاویه منتظر بود تا برک نام علی را بر زبان آورد؛ اما شنید که: _ من از سوی هیچ بنده خدایی مامور قتل تو نشدم. من به تکلیف شرعی خود عمل کردم. ♨️ معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت:" تکلیف شرعی⁉️ کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه ی مسلمین را بر زمین بریزی❓" برک قاطع و صریح پاسخ داد:" همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد." ادامه دارد... 🎚۱۶۰ @ketabkhanehmodafean
♨️♨️ معاویه خواست حرکتی کند که در زخم پا، او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد:" حرام زاده ی نانجیب❗️حدس می زدم‌باید از طرف علی آمده باشی، اما گمان نمی کردم علی کارش به این‌جا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد." بعد انگشت اشاره اش را به طرف برک گرفت و گفت:" چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟" ♨️ برک پاسخ داد:" بگذار روشنت کنم تا بیراهه نروی معاویه؛ مرا که میبینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمنِ دشمنِ علی در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم. ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می دانیم." معاویه با شنیدن این حرف، خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت:" اَه...حالا تو را خوب شناختمت؛ تو از اصحاب نهروانی؛ همان منحرف شدگان از دین.. درباره ی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشه ی شما را خشکاند.. اما چرا به سراغ من آمدی؟ من که دشمن علی بودم‌و هستم❗️آیا خلافت را یکجا برای خود می خواستید❓" این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند: " ما را چه به خلافت⁉️ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کرده ایم. ما ۳تن بودیم و پیمان بستیم که تو ، علی و عمروعاص‌ را در یک شب معین به قتل برسانیم. من اما موفق به این کار نشدم. امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص‌ را به قتل رسانده باشتد.. ♨️♨️ معاویه به مردانی که در اطرافش ایستاده بودند، نگاه کرد؛ گویی آنها سخنان این مرد حجازی را باور کرده بودند، در چهره هایشان خشم و نفرت چندلحظه پیش نبود.. پرسید:" چه ادله ای داری تا حرفت را درباره ی به قتل رساندن علی باور کنیم؟" برک پاسخ دا :" چاره ای ندارید جز اینکه منتظر باشید تا خبر به قتل رسیدن علی از کوفه به شمابرسد." 🥀 معاویه گفت :" گیرم که تو راست گفته باشی، و دوستانت علی را کشته باشند، امااین دلیل نمی شود که من از تو بگذرم." 🔴 برک گفت:" من هرگز جان خود را ار تو گدایی نخواهیم کرد." معاویه گفت:" اگر خبر مرگ علی به من برسد، مرا خوشحال خواهد کرد...اما تو ای ابله ! آیا می دانی چه کسی را به قتل می رسانید؟ با اینکه علی دشمن من است، اما خوب می دانم که بعد از رسول الله ، هیچ مردی در صداقت؛ در عدالت و در جنگ آوری به پای علی نرسیده است. تو که دم از قرآن و اسلام می زنی؛ آیا می دانی که یکی از ستون های استوار اسلام را قطع می کنید؟" 🔺🔻🔺🔻 برک سکوت کرد و حرفی نزد. معاویه ادامه داد:" مردانگی و مروت علی را من که دشمن او بودم دیدم؛ اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟ آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم: " تاوقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود." من دستور می دهم‌ تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند. اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل علی گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود، یا علی نیز چون‌من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود؛ باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم ، گردن خواهم زد." 🔴 برک سرش را به زیر انداخت‌..معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:" این مردک را ببرید❗️پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان ، عمروعاص‌ آمده است‌." ادامه دارد.... 🎚۱۶۱ @ketabkhanehmodafean
♦️ عبدالله بن ملجم در کوفه غریب نبود. دوستانش او را به زهد و تقوا می شناختند. مردی عابد و دائم الذکر بود. با اینکه بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از اینکه به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت. علتش را " مرحب بن قیس " دوستی گه عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید. 🍪☕️🍛 آن روز عصر ، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود. عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند. مرحب گفت:" من نگران تو هستم عبدالله؛ به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی. آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟ البته نمیدانم به چه قصد و نیتی آمده ای؛ نیتت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که دوست دیرینه ای چون تو هستم. ⭕️ اما توصیه میکنم از تردد در شهر بپرهیزی، ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند. هرچه باشد؛ تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای. دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله. " ♦️عبدالله لبهای خشکش را گشود و گفت:" در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که من به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم. آن روزها که شاهد بودی ما در کوفه علیه او شعار می دادیم و مردم را علیه او می شوراندیم؛ اما او راه مدارا را در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد. ✳️ در حالی که خلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد؛ یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟ امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرات نمی کردم از ترس مامورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم. علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ...پس نگران نباش مرحب؛ اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم." ⭕️ مرحب سرش را تکان داد و گفت:" نه نه! من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم . و آنچه درباره ی علی گفتی کاملا" درست است. پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت. پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش ، همان سیره ی نبی اکرم است. اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟ گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟" ادامه دارد.. 🎚۱۶۲ @ketabkhanehmodafean
♦️عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت:" اگر حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ با معاویه نمی رفتیم. اختلاف ما با علی بعد از واقعه ی حکمیت بود؛ علی نباید تن به حکمیت می داد، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد." مرحب پرسید:" فکر نمی کنی تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟ و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید،؟ تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟" ♦️عبدالله پاسخ داد:" نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم." عبدالله پرسید:" و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟ در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را از حدود حکومت علی خارج ساخته است؟" 🔺🔴🔻 عبدالله احساس کرد که اگر بحث او با مرحب ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود، لذا پس از لحظه ای سکوت گفت:" تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد. فعلا" قصد مبارزه با علی را نداریم. و من به کوفه آمده ام تا مدتی در اینجا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم." 🖼 بعد ، از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:" وقت اذان مغرب نزدیک است. بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم." 🕌 عبدالله در مسجدی کوچک نماز می خواند که در حاشیه ی شهر کوفه قرار داشت. یک مسجد محلی متعلق به قبیله ی بنی تمیم که امام جماعت آن ، پیرمردی بود که میانه ی خوبی با علی نداشت . تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجبح می دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع ، نمازشان را در این مسجد بخوانند. 🌙 ام آنشب، ۱۹ماه مبارک رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد ، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد. 🐎 افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد. آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید، تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد. 😭 امیدوار بود که دوستانش برک و عمرو در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.. شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آنها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند. ⭕️ مثل " نافع بن اشعث" دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوالپرسی ، با کنایه پرسید:" تو اینجا چه می کنی عبدالله؟ نکند تو هم جزء توابین شده ای؟" بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد؛ ادامه داد:" لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟" ادامه دارد... 🎚۱۶۳ @ketabkhanehmodafean
✍...عبدالله اریب به او نگاه کرد. فکر کرد اگر برای کار مهم تری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند، بی آنکه جواب او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که نافع کتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد. ♦️بدون اینکه برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:" تو از من چه می خواهی نافع؟ چرا دست از من برنمی داری؟" نافع کنارش ایستاد و گفت:" بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟ اینجا چه می خواهی؟" بعد پوزخندی زد و ادامه داد:" راستی! می خواهی در نماز به علی اقتدا کنی؟" 🔺🔻🔺 عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی گفت:" به قصد و نیت خیری به کوفه آمده ام؛ به زودی خواهی فهمید نافع..." سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالیکه غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای همهمه ای شنید، سرش را بلند نکرد. ❇️❇️ وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید. سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه علی تلاقی نکند... تا نمازگزاران به نماز بایستند ،.. تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند،... تا صدای تکبیر علی برخیزد... 😭 تا علی حمد و سوره را بخواند و به رکوع رود و آن وقت از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند. 😭 علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند..کسی انگار می دوید... کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آنکه علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.. 😭😭 آنهایی که سر از سجده برداشتند؛ دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود.. فریاد نافع ، اولین فریادی بود که برخاست.: _ بگیرید این حرام زاده را !! بگیرید! ⭕️🛑⭕️ چند نفری به طرف او یورش بردند و قبل از اینکه از در خارج شود، به چنگش آوردند...صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود.. 🔴⚫️🔴⚫️🔴⚫️ از جایی که علی ، غرق در خون هنوز زیر لب " سبحان ربی الاعلی و بحمده" می گفت.... ادامه دارد... 🎚۱۶۴ @ketabkhanehmodafean
🔶کشیش ادامه ی داستان را نخواند. کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت. فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص‌ نبود؟! آنها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت.. 💔 قلبی در سینه ی مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نامهربانی امتش به ستوه آمده بود و می گفت:" خدایا! من این مردم را از پند و تذکرهایم خسته کرده ام..آنها نیز مرا خسته نموده اند..آنها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام. دل شکسته ام...😭 به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن." 📗 🔸کشیش نهج البلاغه را برداشت . دیده بود که علی وصیتنامه ای دارد .دلش می خواست بداند علی پس از به خون درغلتیدن چه وصیتی داشته است. کتاب را ورق زد... 📖 نامه ی ۴۷، وصیتنامه ی او به پسرانش حسن و حسین بود: "✨شما را به سفارش می کنم..به دنیاپرستی روی نیاورید..گرچه دنیا به سراغ شما آید. بر آنچه از دنیا از دست می دهید، اندوهناک مباشید. همیشه را بگویید و برای پاداش الهی عمل کنید و و باشید. 💠 شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیتنامه به آنها می رسد، به ، و در میانتان سفارش می کنم. زیرا من از جدّ شما ، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود:" اصلاح کردن امور مردم ، از نماز و روزه ی یکسال شما برتر است." 💠 خدا را خدا را ! درباره ی سفارشتان می کنم. مبادا آنان گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد. خدا را خدا را ! درباره ی ! حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری به همسایگان سفارش می کرد؛ تا آنجا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد. 💠 خدا را خدا را ! درباره ی ! مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند. خدا را خدا را ! درباره ی ، چرا که نماز ستون دین شماست. خدا را خدا را ! درباره ی ! تا هستید آن را خالی مگذارید؛ زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود. خدا را خدا را! درباره ی با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا ! 💠 بر شما باد به پیوستن و با یکدیگر و بخشش از تقصیرهای هم. مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید.. و را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلط می گردند و آنگاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد. 💠 ای یاران من! مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است. بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود. اگر از ضربت او مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبُرید. که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:" بپرهیزید از بریدن اعضای بدن؛ هرچند سگ هار باشد." 📌پایان فصل ۱۲ 🎚۱۶۵ @ketabkhanehmodafean
📌فصل ۱۳ 🔷کشیش بعد از اینکه با پروفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جا کنار میز تلفن ایستاد . به فکر فرو رفت. ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد ، نگاهش کرد و پرسید:" چه شده میخائیل؟ چرا رنگت پریده است؟" 🔸کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد. ایرینا با نگرانی بیشتر سوالاتش را تکرار کرد و افزود:" پروفسور چی گفت؟ چه کارت داشت؟" خشکی دهان و مورمور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب ، خبر از بالارفتن فشار خون داشت. 💊 نشست روی صندلی و بدون اینکه به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت:" قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست." ایرینا با عجله رفت و وقتی برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد. ایرینا قرص را گذاشت بین لب های او و لیوان آب را به دستش داد. 🥛 🔶کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید. پشتش را به صندلی تکیه داد . ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید:" به من بگو چه شده میخائیل! چرا حرف نمی زنی؟" 🔸کشیش با نوک زبان، خشکی لبهایش را زدود و گفت:" سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند." ایرینا آهی کشید و گفت:" یا حضرت مریم!" این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد. 🔶کشیش گفت:" البته به خیر گذشته است، آنها قبل از اینکه چیزی به سرقت ببرند؛ دستگیر شده اند." ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:" کی این اتفاق افتاده است؟ پروفسور از کجا باخبر شده؟" 🔶کشیش گفت:" این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آنها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند. آنها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند." 🥛 ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:" ببین داری با خودت چع می کنی میخائیل...آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل! مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟" 🔷کشیش گفت:" هرچه بود تمام شد ایرینا. به خیر گذشت. با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو." ایرینا پرسید:" اگر آنها همدستان دیگری داشته باشند چه؟" 🔹کشیش پاسخ داد:" نه! آنها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند. پس نگران نباش ، به زودی برمی گردیم به سر خانه و زندگی مان." ◽️◻️◽️ ایرینا همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:" خدا خودش به خیر گرداند. این آخر عمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم." ادامه دارد.. 🎚۱۶۶ @ketabkhanehmodafean
🔶کشیش نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد. فکر کرد خبری که پروفسور به او‌ داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد ، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه ، در بیروت بمانند. حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند. 🔷کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت. احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود؛ دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است. ☎️ صدای زنگ تلفن افکار او را برید. با دستپاچگی گوشی را برداشت. فکر کرد پروفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:" منزل آقای ایوانف؟" 🔸کشیش احساس کرد صدا آشناست. گفت:" بله ! بفرمایید". صدا گفت:" شمایید پدر ایوانف؟ منم جرج. حال شما چطور است؟" ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:" کیست؟ پروفسور است؟" ایرینا که به آشپزخانه برگشت، کشیش گفت:" من خوبم جرج. چه خوب شد که زنگ زدی." جرج گفت :" نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم. تو هم که رفتی و پیدات نشد. لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟..." 📚 🔶کشیش گفت:" من هیچوقت فراموشت نمی کنم جرج. مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است." جرج گفت:" زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام که به دردت می خورد. امروز عصر کجایی؟ میخواهم به نوشیدن قهوه ی تُرک‌ دعوتت کنم ؛ آن هم در یک جای خوب که حتما" خاطرات تو را هم زنده می کند." 🔸🔸🔸 🔷کشیش گفت:" از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان فهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم. اگر حوصله اش را داری بیا اینجا که حیاط خانه ی پسرم جای باصفایی است، یا من می آیم به باغ باصفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است." 🔹🔹🔹 جرج گفت:" نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه ی تو ؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های "الروشه". گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مان تر کنیم پدر!" 😃 صدای خنده ی جرج ، لبخندی بر لبان کشیش نشاند. گفت:" چه جمله ی زیبایی ، الحق که شاعری جرج! قبول می کنم جرج. قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه." جرج گفت:" ساعت ۴عصر منتظرت هستیم ." 🔸کشیش گفت:" بسیار خوب، می بینمت جرج." ادامه دارد... 🎚۱۶۷ @ketabkhanehmodafean
🌊 نسیمی که از سوی دریا می وزید، خنک بود. 🔶کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوشهایش پایین کشیده بود. جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای. 🏞 رستورانی که آنها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های "الروشه" سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید ، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند.. به تعبیر جرج :" خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام." ☕️☕️ پیش از اینکه پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خاطراتی را تداعی می کردند.بویژه برای کسی چون کشیش که از خاطرات بیروت فاصله گرفته بود. ◽️▫️◽️ سکوت آن دو را جرج شکست و گفت:" در افکار عمیقی فرورفته اید پدر! البته حق دارید؛ صخره های الروشه در پشت زیبایی خاصش ، خاطرات زیادی را به خاطر می آورد." 🔸کشیش چشم به جرج دوخت و گفت:" خاطره ها متعلق به گذشته هستند و گذشته چیزی جز عبرت در خود ندارد.. آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته، آینده است که مثل سرابی دست نیافتنی، در مقابلت گسترده است." 📓 جرج از توی پاکت پلاستیکی، کتابی را بیرون آورد، آن را به دست گرفت و گفت:" آینده چون سراب نیست پدر؛ در واقع امروز همان آینده است و آینده خیلی زود تبدیل به گذشته می شود. اگر اشتباه نکنم شما از چیزی نگرانید پدر..." 🔶کشیش فنجان قهوه را به دست گرفت ؛ جرعه ای نوشید و گفت:" مشکلات کوچکی پیش آمده که باید هرچه زودتر به مسکو برگردم. البته از این بابت ناراحت نیستم.. چیزی که فکرم را مشغول کرده، علی است؛ از خودم می پرسم چرا اینهمه دیر؟ من اگر در سنین جوانی با علی آشنا می شدم و او را سرمشق زندگی خود قرار می دادم، شاید سرنوشت من و صدها مستمعی که پای موعظه های من نشستند فرق می کرد." 🔷🔸🔷 جرج تبسمی کرد و گفت:" البته حرفتان درست است پدر! اما چندان مطمئن نباش که با شناخت علی الزاما" سرنوشتتان تغییر می کرد..حالا هم دیر نشده است.".. ادامه دارد 🎚۱۶۸ @ketabkhanehmodafean
🔷کشیش گفت:" علی در دوران خلافت ۵ساله اش، زندگی پرتلاطمی داشت. به نظر من‌او برای حفظ قدرت و حکومتش ، تلاش زیادی نکرد. از اصول و باورهای دینی اش فاصله نگرفت تا مثل هر حاکم دیگری ، بخواهد مدت بیشتری حکومت کند. حتی بعد از مرگ پیامبر اسلام ، از حق حکومت که به او تعلق داشت، گذشت و با آنهایی که حکومتش را غصب کرده بودند، از در مماشات برآمد و به آنها در شیوه ی حکومت داری یاری رساند. 🔰 سوال من اینست : اگر حکومت برای بقا و گسترش و حفظ دین لازم بود، چرا علی حکومتش را عین دین و دیانتش حفظ نکرد؟ او انگار حکومت را به هر قیمتی نمی خواست و داشتن حکومت را جزء اصول دینش نمی دانست." جرج گفت:" سوال بسیار خوبی پرسیدی. من در کتاب خودم نیز نوشته ام که حکومت از نظر علی بن ابیطالب حقی نبود که خداوند آن را به یکی از افراد بشر ببخشد و تا روزی که او بخواهد هم چنان در مقام باقی بماند. 🔰 همانطور که خلاف آن را بعدها در دوران سلطنت بنی امیه و بنی عباس دیدیم و چنان که در قرون وسطا در اروپا نیز چنین بوده؛ حاکمان ظالم حکومت را به هر قیمتی حق خود می دانند. حقی که خدا و دین به آنها داده است و کسی نمی تواند آن را ساقط کند. ⚜ در حالی که علی می گوید:" اگر تو را به ولایت انتخاب کردند و همه در آن اتفاق نمودند، به کار آنان رسیدگی کن و اگر اختلاف کردند، آنان را به حال خود واگذار." 💠 علی باز در همین زمینه در خطبه ی بیعت می گوید:" ای مردم! من فردی از شما هستم؛ سود و زیان شما ؛ سود و زیان من هم است و حق را هیچ چیزی نمی تواند از بین ببرد. ای مردم ! به خدا سوگند من شما را به طاعتی ترغیب نمی کنم مگر آنکه نخست خودم به آن عمل کنم و از هیچ زشتی و گناهی شما را تهی نمی کنم ؛ مگر آن که پیش از شما ، خودم از آن دوری می نمایم‌. " ادامه دارد... 🎚۱۶۹ @ketabkhanehmodafean
✍..حکومت از نظر علی داشتن یک قدرت نیست؛ حتی قدرتی که بتواند با آن دین خدا را گسترش دهد. ▫️حکومت از نظر علی گرفتن دادِ توده از گروه ستمگر و تجاوزکار است. ▫️حکومت با دوستی و رفاقت و خویشی و نزدیکی، پا برجا نمی شود و علی از این منطقدر فهم خلافت تعجب می کند و سخنی کوتاه، رسا و عمیق می گوید که گویی جرقه ی عقل و ندای روح بلند اوست که می گوید:" شگفتا! آیا خلافت و حکومت به رفاقت و قرابت بستگی دارد؟" ▫️حکومت از نظر علی به زور و با غلبه ی مادی هم بستگی ندارد که توده های مردم را با شمشیر و آتش و گرفتن مال و نان و ریختن خون و به زندان افکندن و شکنجه، مطیع و فرمانبردار کنند و از سویی ، حکومت در نظر علی ، غلبه ی معنوی هم نبود که توده ها از بیم یا امید؛ از ترس یا آرزویی به امر حاکم گردن نهند. 🔷🔹🔷 حکومت از نظر وی آن بود که وجدان فردی و اجتماعی و انسانی را مورد توجه قرار دهد و به رعایت خیر و صلاح متوجه سازد. سپس جامعه و مردم را ناظر اعمال خود بداند که کارها را ببینند و داوری کنند و به‌نفع یا به ضرر کارهای او راءی دهند و اعمال او را تصویب یا رد کنند. 🔹🔷🔹 حکومت از نظر علی آن نبود که حاکم وقتی بر مسند قدرت نشست و استقرار یافت ، استبداد راءی و خودکامگی را پیشه کند. به تعبیر علی ، مردم حق دارند از حاکم بخواهند که:" هیچ رازی را از آنها پنهان نکند و هیچ کاری را بدون اطلاع و رضایت مردم انجام ندهد؛ مگر آنکه پنهان داشتن آن کار و آن راز تا مدتی ، بالذات ، به مصلحت همگان باشد." 🔷🔹🔷 علی در شیوه ی حکومت داری، معتقد بود که بر حاکم واجب و لازم است که از همه ی آرا و افکار استقبال کند. به نظرات مخالفان احترام بگذارد، با آنها بنشیند و به سخنانشان گوش دهد. ✨او می گوید:" هرکس که به همه ی آرا توجه کند ، موارد اشتباه را در می یابد." ↘️ پس توجه به افکار و نظرات توده ی مردم؛ ضرورتی است که حاکم در امر حکومتش از آن بهره مند می شود. من در طول تاریخ و در عصر حاضر ، هیچ حاکمی را ندیدم که مبنای حکومتش را مثل علی به خواست مردم قرار داده باشد. به عقیده ی من ، علی پایه گذار جمهوریت واقعی بود. ✨علی می گوید:" دلهای مردم گنجینه های حاکم است ؛ هرگونه عدل یا ظلمی را که در آنها بگذارد ، همان را باز خواهد یافت." ↗️ به همین دلیل بود که علی رغبتی به حکومت داری نداشت و وقتی هم به حکومت رسید، تنها حاکمی بود که از مردمش می خواهد و به آنها هشدار می دهد که از هیئت حاکمه ی خود حساب پس بگیرند و به کارهای آنها نظارت کنند. او حاکمان را خدمتگزاران مردم می داند و خطاب به مردم می گوید:" آیا به خشم نمی آیید و انتقام نمی گیرید که ابلهان به شما حکومت کنند ؟ پس همگی به ذلت و خواری خواهید افتاد و به نابودی محکوم خواهید شد." ادامه دارد... 🎚۱۷۰ @ketabkhanehmodafean
🔷کشیش همانطور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید:" اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی اصرار به استقرار حکومت دینی داشتند و حکومت را لازمه ی دین می دانستند؟ مثل بنی امیه و بنی عباس که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است؟". 💡 جرج پاسخ داد:" کافی است افکار آنها را در برابر افکار و سخنان علی قرار بدهی، خواهی دید که بنی امیه و بنی عباس دروغ میگویند. آنها حکومت را برای دنیای خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند. دین بهانه ای بود تا حکومت کنند. دین را در خدمت قدرت خود می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین. اگر لازمه ی بقای دین حکمت بود، پس باید همه ی پیامبران الهی الزاما" دارای حکومت می بودند . و از ادیانی که حکومتی نداشتند، نباید نشانی باقی می ماند. ▫️حکومت از نظر علی ؛ ابزار و وسیله بود نه اصل دین، وسیله ای در خدمت دین و برای خدمت به مردم. اگر شرایط برای ایجاد حکومت نباشد؛ دین هرگز نیست و نابود نمی گردد." 🔹کشیش گفت:" پس به همین دلیل بود که علی به فکر حفظ حکومت به هر قیمتی نبود. او می توانست برای رسیدن به عدل و قسط مورد نظرش، کمی از چاشنی استبداد استفاده کند؛ کاری که انقلابیون در انقلاب کبیر فرانسه انجام دادند." 👈جرج انگشت اشاره اش را به طرف کشیش گرفت و گفت:" به نکته ی بسیار زیبایی اشاره کردید پدر. من درباره ی انقلاب فرانسه، مبانی حقوق بشری آن در مقایسه با دیدگاه های علی درباره ی حقوق بشر ، در کتابم مفصل سخن گفته ام. 🔵 می توان مقایسه ای داشت از حکومتی که علی به وسیله ی مردم به خلافت رسید ، با انقلاب بزرگ فرانسه که با تدوین اعلامیه ی حقوق بشر و قانون اساسی اش ، بعدها الگوی بسیاری از انقلاب ها و آزادیخواهی ها شد. حتما خوانده ای که علی با رسیدن به حکومت ، هرگز مخالفانش را قلع و قمع نکرد. با اینکه می دانست برخی از مخالفانش در مدینه و مکه علیه او مشغول توطئه اند، هرگز مامورانش را به سراغ آنها نفرستاد و هسته های توطئه را نابود نکرد. ⚪️ همیشه می گفت من قصاص قبل از جنایت نمی کنم. 👆علی این شیوه ی حکومت داری و بردباری را از محمد آموخت؛ محمد نیز بعد از اینکه مکه را فتح کرد ،به هیچ یک از دشمنانش آسیب نرساندو آنها را از دم تیغ نگذراند. کسی چون ابوسفیان رهبر بت پرستان و مخالفان که بارها با او جنگیده و بهترین یارانش را کشته بود، در گستره ی بخشش و عفو محمد قرار گرفت، اما در انقلاب کبیر فرانسه که می گویند بزرگترین انقلاب بشردوستانه و دمکراتیک در جهان است، چه گذشت؟ 🔰 "لیلیان براگدون" در کتاب خود می نویسد:" پس از محو سلطنت و استقرار جمهوریت، شاه و ملکه، خواهرشاه و بسیاری از وزرا و بستگان خانواده ی سلطنتی ، به جرم خیانت ، محکوم و با گیوتین سر بریده شدند. متعاقبا" هزاران تن از مظنونین یا هواداران سلطنت به قتل رسیدند." ادامه دارد... 🎚۱۷۱ @ketabkhanehmodafean
✍چارلز دیکنز در داستان دو شهر ماجرای موحش انقلاب فرانسه را به بهترین نحو تشریح کرده و نشان داده است که چگونه خشم دیوانه وار، چشم انقلابیون را کور کرده بود و همه ی مخالفان را سر می بریدند. انقلابی که برای آزادی و حفظ حقوق بشر و نجات از استبداد به وجود آمده بود، خود تبدیل به یک دیکتاتوری وحشت آور شد. 🛡 در انقلاب روسیه نیز چنین اتفاقی رخ داد؛ حکومت کارگری در دفاع از طبقات محروم جامعه؛ به سر کار آمد و بعد خودش تبدیل به یک قدرت عظیم علیه همان طبقه ی کارگر شد. 🏳 برخی انقلاب های بزرگ همیشه پس از پیروزی ، ماهیت اصلی خود را از دست می دهند و طبقه ی جدید حاکم، به بهانه ی حفظ انقلاب، مرتکب همان فجایعی می شوند که طبقه ی حاکم قبلی به دلیل آن فجایع، منهدم شده است؛ ↪️ اما در حکومت علی چنین اتفاقی نمی افتد. علی مخالفان را قلع و قمع نمی کند و تکیه ی شدید او بر رضایت و نظر مردم است؛ آن هم نه راءی و نظرات دوستداران و اطرافیان خود. ⬇️ علی در جنگ صفین، تن به خواست مخالفانش داد. با اینکه می دانست شکست خواهد خورد، اما حاضر نشد اصول و قانون اساسی حکومتش را زیر پا بگذارد." 🔷کشیش گفت:" در عجبم جرج ، از علی و می اندیشم که اگر "رافائیل" یکی از زنان روستایی و کشاورز ایتالیایی را نمونه و سمبلی برای کشیدن تابلوی مادر مسیح قرار داد تا بدین وسیله هرگونه مفهوم و معنای پاکی و نیک دلی انسان را در آن ظاهر سازد؛ یا اگر تولستوی و ولتر و گوته در پدیده های فکری و اجتماعی خود، از روح هنری رافائیل الهام گرفتند، اما علی ۱۴۰۰سال پیش ، از آنان پیشی گرفته و با آن که در دورانی زندگی می کرد که بربریت و برده داری و کوته فکری و تنگ نظری، حتی در پیشرفته ترین کشورهای آن عصر بیداد می کرد، می گوید:" ✨به خدا سوگند ، داد ستم دیدگان را از ستمکاران بستانم و دماغ ظالم را با اینکه او را خوش نیاید، به خاک بمالم.✨" یا آنجا که می گوید:" ✨هیچ بینوایی گرسنه نماند مگر جمعیت ثروتمندی از حق او بهره مند شدند.✨" و یا :" ✨هیچ نعمت فراوانی را ندیدم، مگر آنکه در کنارش حق ضایع شده باشد.✨" 💠 جرج سرش را در تایید سخنان کشیش تکان داد و گفت:" پدر ایوانف! اگر ما تا فردا صبح هم بنشینیم و همینطور از فضایل علی بگوییم؛ باز سخنانمان پایانی نخواهد داشت. حالا اگر موافقی، در ساحل دریا قدمی بزنیم و بحث خود را ادامه بدهیم." 🔸کشیش از جا برخاست و گفت:" موافقم جرج، برویم." ادامه دارد... 🎚۱۷۲ @ketabkhanehmodafean
🛍🎁 خریدهایی که ایرینا انجام داده بود و سوغاتی هایی که یولا بسته بندی کرده بود و کتاب هایی که کشیش خریده بود، توی چمدان و ساک دستی آنها جا نمی شد. سرگئی به سفارش یولا، چمدانی مشکی رنگ خریده بود و ۲ساعت قبل از حرکتشان به طرف فرودگاه، آمده بود تا یولا سوغاتی ها را توی آن بریزد. 🎒 اما قبل از اینکه یولا بخواهدچمدان را پر کند، کشیش بقچه ی کتاب قدیمی اش را داخل آن گذاشت و گفت :" این چمدان محکم تر و امن تر از ساک دستی و چمدان خودمان است." 📓 ایرینا به سرگئی نگاه کرد و گفت:" میبینی سرگئی؟ همه ی فکر و ذکرش شده کتاب قدیمی!" بعد رو به کشیش گفت:" همین کتاب هاست که ما را به این روز انداخته!" 🔶کشیش قبایش را تا کرد ، روی بقچه ی کتاب قدیمی گذاشت و گفت:" ندیده بودم هیچوقت از کتاب های من شکایتی کنی ایرینا؛ چشمت خورده به پسر و عروست؛ سر کتاب های من غر میزنی؟" 😄 آنوشا عروسک به دست از اتاق بیرون آمد، عروسکش را به طرف کشیش گرفت و گفت:" بابابزرگ! این عروسک مال شما باشد. من دیگر نمی خواهمش." 🔸کشیش عروسک را از او گرفت ، لبخندی زد و گفت:" چه عروسک قشنگی است! حیف است مامان بزرگت با این عروسک بازی نکند." 😁 عروسک را داخل چمدان گذاشت و گونه ی آنوشا را بوسید. ایرینا گفت:" معلوم نیست چه بلایی سر خانه و زندگی ام آمده است؟!" سرگئی دستش را گذاشت روی شانه ی مادرش و گفت:" غصه نخور مادر ! مگر دوست پدر نگفته بود که دزدها قبل از خروج از خانه دستگیر شده اند؟! پس نگران چه هستی؟" 🌸🍃 یولا گفت:" حالا که همه چیز به خیر گذشته است.این مدت که اینجا بودید، به ما خیلی خوش گذشت." سرگئی به ساعتش نگاه کرد و گفت:" حالا یکی_دو ساعتی وقت هست که راه بیفتیم..بهتر است بنشینیم." سرگئی و کشیش روی مبل نشستند.یولا به آشپزخانه رفت و ایرینا مشغول جمع کردن وسایل و بستن ساک و چمدانها شد.. ادامه دارد... 🎚۱۷۳ @ketabkhanehmodafean
✍...سرگئی رو به کشیش گفت:" لابد خوشحالید که برمی گردید مسکو؛ چون با خیال راحت می توانید کتاب هایی را که خریده اید بخوانید و بعدش هم یک کتاب درباره ی علی بنویسید؛ درست مثل دوستتان جرج جرداق. " 🔷کشیش گفت:" از من گذشته سرگئی. دیگر عمر زیادی باقی نمانده است. اما به تو یک توصیه ی جدی دارم و آن اینکه از خودت یک ماشین فعال و پربازده اقتصادی نساز. هر قدر هم که پول داشته باشی و از امکانات بالای زندگی بهره بگیری، اما بی نیاز از غذای روح نیستی و غذای روح آدمی است. 🔸🔸 زمانی برای خودت در نظر بگیر و مطالعه کن؛ مخصوصا زندگینامه ی افراد بزرگ و نامدار جهان را بخوان و الگوی زندگی ات قرار بده. اگر تنها به یک ماشین بزرگ پول ساز تبدیل شوی، مثل هر ماشین دیگری فرسوده خواهی شد و ماشین های مدل بالاتر جایت را می گیرند. 🔹🔹 پس پسرم! سرگئی عزیز، طوری زندگی کن که علاوه بر بهره جویی از دنیا ، چیزی هم برای آخرتت ذخیره کنی. عیسی مسیح دنیا را کشتگاه آخرت می داند، یعنی یک دهقان هرآنچه کشت می کند، خودش به تنهایی همه ی محصولاتش را نمی خورد. او به اندازه ی نیازش برمی دارد و بقیه را در اختیار دیگران قرار می دهد. 🔸🔸 پس دیگران را فراموش نکن. من در کلام هیچ پیامبری چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده اش برتری داده است. سعی کن راهی را که من در پیری شناختم، تو در جوانی بشناسی. توصیه می کنم درباره ی علی مطالعه کنی." 🔹🔹 سرگئی گفت:" چرا علی؟ مگر مصلحان و مشاهیر بزرگ در تاریخ و فرهنگ خودمان کم داریم؟" 🔶کشیش گفت:" نه پسرم؛ کم نداریم؛ درباره ی آنها نیز بخوان، اما بدان که مرتبه و مقام علی بین همه ی آنها چیز دیگری است. همه ی گلها زیبایند، اما وقتی به گل فروشی می روی، زیباترین و خوشبوترینش را انتخاب می کنی." سرگئی گفت:" اما من بعنوان یک مسیحی، چرا باید به سراغ یک شخصیت مسلمان بروم؟" ادامه دارد... 🎚۱۷۴ @ketabkhanehmodafean
🔷کشیش گفت:" از دین حصاری برای زندگی و اندیشه هایت نساز پسرم! همه ی ادیان الهی درون مایه ی مشترکی دارند. تو میتوانی بعنوان یک مسیحی، آیین دینی خودت را داشته باشی. لازم نیست به جای کلیسا به مسجد بروی، اما می توانی مغز و درون مایه ی سایر ادیان الهی را بشناسی و از آنها پیروی کنی. 🔹🔸 این را بدان سرگئی که خدای همه ی ما یکی است و خداوند چون ما ، بندگانش را بر اساس ادیانشان طبقه بندی نمی کند. شاقول خدا بر روی اعمال ما می ایستد نه روی دینمان." 🔸🔹 سرگئی گفت:" من اما پدر، دوستان مسلمان زیادی دارم، آن قدر که شما را شیفته ی علی می بینم، آنها را ندیده ام. چگونه است مردی چون شما که از کودکی در خدمت کلیسا بوده، از علی چنین یاد می کند و شیفته ی علی می شود، اما مسلمانان اغلب چیزی از علی نمی دانند.؟" 🔷کشیش گفت:" ممکن است من تو را که پسرم هستی، نشناسم یا تو مرا که پدرت هستم نشناسی؛ همانگونه که بسیاری از مسیحیان هم مسیح را نمی شناسند . به همین دلیل است که می گویم باید حصارها را بشکنی و به انسانیت بندگلن خدا ، بیش از آبشخور دینشان بها بدهی." 🔹🔸 سرگئی گفت:" پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس مسجد امام علی!" 🔶کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت:" اگر از امثال افرادی چون تو نمی ترسیدم؛ حتما این کار را می کردم." 🔴 ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آنها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. 👧 🔸کشیش موهای او را نوازش کرد ، گونه اش را بوسید و گفت:" تابستان منتظر شما هستم که بیایید به مسکو. می خواهم با آنوشا در میدان‌سرخ مسکو عکس بیندازم." آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت:" ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟" سرگئی گفت:" بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد." ادامه دارد... 🎚۱۷۵ @ketabkhanehmodafean
✈️ فرودگاه مسکو ، در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هرکسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون. 🔶کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند به طرف در خروجی که پروفسور در آنجا انتظارشان را می کشید. او به محض دیدن کشیش جلو آمد ، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذرخواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید. 🚖 بین راه توی ماشین لادای سفیدرنگ پروفسور، ایرینا می خواست که ماجرای سارقان‌به منزلش را از زبان پروفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد. در نهایت گفت:" اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است ماموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. " 🏠 ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است. حالا دیگر بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد. 💼 پروفسور و پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. 🔶کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:" این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟" یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آنها را ایرینا خریده است؛ اما وقتی ایرینا کنارش چمپاتمه زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت:" خدای من! این که وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم.؟" 🎒 چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی بود که سرگئی خریده بود. _حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست! 🔸کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج‌گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشارخونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره‌اش می پرید و همانجا کنار چمدان ولو می شد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد. 🎚۱۷۶ @ketabkhanehmodafean
🔷کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد؛" حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده، بر گرداند." 🔹کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگر سیر می کرد. ایرینا هرچه نگاهش کرد ، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:" تا صبح همانجا بنشین ! به درک که چمدان گم شد!" بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست. 🔶🔸 کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت ، کنار چمدان نشسته بود ، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته‌. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟ 🔷🔹 وقتی صدایی شنید ، به خود آمد.. انگار کسی او را به نام می خواند: "پدر ایوانف "! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود. ◻️◽️◻️ مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد؛ چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت. 🔷کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد..غریبه نمی نمود..انگار بارها او را دیده بود.. جوان بقچه ای را که توی دستهایش بود بالا آورد. 🔹کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است..اما چرا بدون چمدان⁉️ خواست همین سوال را از او بپرسد ، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب باارزشی را به او بازگردانده است. اما هرچه کرد؛ صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لب هایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. ⬜️◻️◽️ صدای جوان ، نرم و سبک به گوش رسید... ادامه دارد... 🎚۱۷۷ @ketabkhanehmodafean
✍...انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد: ✨_پدر ایوانف! تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی، آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. ✨چراغی در وجودت فروزان گشته ، که روشنایی اش چراغ راه و گرمایش ذخیره ی آخرتت خواهد شد. ✨بدان پدر ایوانف که ما به یاد مومنان خود هستیم و آنها را فراموش نمی کنیم؛ بویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ✨ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. ✨حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن.!" 💠💠💠 🔷کشیش گنگ و گیج بود..نمی دانست خواب است یا بیدار..به سختی قدمی به جلو برداشت .. جوان به جای اینکه به طرف در خروجی برود ، به سوی دیواری رفت که تابلوی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود 🔹کشیش دیگر نای حرکت نداشت؛ ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد... به هاله ای سفید که به طرف تابلو رفت و در آن محو گردید. 🔸کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد: _خدا مرگم بدهد! از دیشب تا حالا اینجا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو و دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. 🔷کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:" لازم نیست برویم فرودگاه. کارهای مهم تری هست که باید انجام بدهم." 🎚۱۷۸ 🔹... پایان...🔹 🔹..منابع و مآخذ..🔹 ۱.نهج البلاغه ؛ترجمه استاد دشتی. ۲.خداوندعلم و دانش؛رودلف ژایگر،ترجمه ذبیح‌الله منصوری ۳.فروغ ولایت؛ جعفر سبحانی ۴.علی بن ابیطالب، عبدالفتاح عبدالمقصود؛ترجمه سیدصمدی جعفری ۵.نقش ائمه در احیاءدین؛ علامه سیدمرتضی عسگری ۶.امام علی صدای عدالت انسانی؛ جرج جرداق، ترجمه سیدهادی خسروشاهی ۷.علی از دیدگاه مستشرقین، نورعلی احمدی فالحی ۸.حکایت های شنیدنی از زندگانی امام علی، صمدی کاموس ۹.خاطرات امیرالمؤمنین، شعبان صبوری ۱۰.یاران امیرالمؤمنین، سیدعبدالهادی رکنی ۱۱.زندگی امیر مومنان علی؛ سیدجعفرشهیدی 🍃الحَمدُللهِ الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایتِ امیرالمؤمنین وَ الائمه المَعصومین🍃 @ketabkhanehmodafean