کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_اول چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر ه
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_دوم
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
– با تاخیر اما دست پُر، سلام!
دستِ پیش آمده ی شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت:
– آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت:
– این بار میدون کار، شده قلب ایران!
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور می زد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمی کرد عصبی شده بود.
داشت کم کم پیاده می شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید:
– این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم!
شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت:
– الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست.
غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده.
از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم.
سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقب تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید:
– چی می گفت؟ چقدر سمج بود!
– داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
– تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم!
شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
– سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره،
یه دوربین هم برای خونه ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه.
رصد این سه تا دوربین با خودت.
غیر از این که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن!
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان های کوچه و گفت:
– معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده.
این دو روز که این جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛
فقط این که یه خونه شده موسسه،
دلیل نمیشه که همسایه ها اعتراض خاصی بکنند؛
این قدر خونه ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه!
خانه های بزرگ و کم جمعیت این محله ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می کرد.
برای ساکنین خانه ها شاید همسایه ها چندان اهمیت نداشته باشند.
اما این سردی روابط بینشان دلیل نمی شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکر هایی که در سرش دور می زد گفت:
– البته با کشف امشب که یه خونه ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن!
– اون چیزی که دستمون اومده اینه که این جا توی شریعتی یه خونه است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن ها دارن
فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد میشن و عصر هم همون سه تا خارج میشن.
یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد.
#ادامه_دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#به_وقت_مطالعه
#کلامکم_نور
امیرالمومنین علی (علیه السلام):
چه سخنگوی خوبی است کتاب.
📖 غررالحکم، ۹۹۱
#فرهنگ_کتابخوانی
#کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
سلام و صد درود
☘
پس از یک وقفهی حدود دوهفتهای بخاطر مناسبتهایی که با روزهای دوشنبه(معرفی کتب دفاعمقدس ) مصادف شده بود ،
امروز ادامهی کتاب صوتی #فقط_غلامِ_حسین_باش
را تقدیم حضورتان مینمائیم.
☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_معرفی_کتاب
✊ #از_چیزی_نمی_ترسیدم
✍قسمتی از دست نوشته های شهید #حاج_قاسم_سلیمانی از زندگی خود...
#حاج_قاسم
📕🌹
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_دوم صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاه
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_سوم
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
– همیشه پای یک زن در میان بوده.
حالا پای نود زن.
کار سخت نیست، تلخه! باخت هم رو شاخشه! دو سر باخته!
شهاب دستی به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
– شاید همسایه ها اشتباه گزارش داده باشن،
شاید این خونه با گزارشی که از رابط ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشه…
به نظرت میشه امید داشت که هیچ خبری نیست؟
با این دید یک بررسی کنیم. قال قضیه کنده شه!
سینا با انگشت ضرب گرفت روی فرمان و گفت: – خونه ای که برای هر ورود باید یک بار زنگ فشرده بشه، و هر کس نمی تونه واردش بشه؛ یعنی رفت و آمد ها کاملا شناخته شده و با حساب کتابه.
یعنی مشتری ها، مشتری واقعی نیستند، یا اگر واقعی هستند براشون برنامه ای چیده شده که خودشون خبر ندارن و…
شهاب با تأمل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفت و آمد ها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
– یعنی آدم های داخل خونه، نیروهای آموزش دیده و پای کارن!
سینا ادامه داد:
– شاید میآن مشق بگیرن، ببرن رونویسی کنن. با رصد این مدت ما، این برداشت عاقلانه تره… باید جوانب قضیه رو کامل دید.
در خانه که باز شد، هر دو در سکوت خیره شدند به ماشین تویوتای تیره ای که از آن خارج شد.
شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تند تر شد و گفت:
- ساعت ده شب و اینم آخرین زن این موسسه ی بی نام.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم، خبر رو تایید کرده ولی این طوری کار پیش نمیره، باید بریم داخل ساختمون!
ما که دو روزه اینجاییم جز این رفت و آمد ها چیزی ندیدیم. فکر کنم اون کسی که زنگ زده و خبر داده یه برنامه ای دیده.
کروکی رو داریم؛ دو تا در داره که یکی از درها از کوچه ی بغلیه. حفاظش رو می شه رد کرد اگر یه دوربینه باشه.
می مونه موقعیت داخل که اول باید دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توضیح کار را داد و قرار فردا را گذاشتند.
#ادامه_دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
💌 #شبیه_کوه_مثل_آسمان
کتاب را که برداشتم
داشتم
🔆 نهجالبلاغه را
نگاه میکردم که ناخوداگاه
یاد روزهای کودکیام افتادم...
☺️
یادم آمد
⛅️ نزدیک عصر، چشمم
به در بود تا بابا از راه برسد؛
زنگ درِ خانه بلند میشد
انگار دنیا را
به من داده بودند 🎊
میدویدم
در را باز میکردم، همراهِ
🌿 مادر برایش چایی میآوردیم
چه روزهای شیرینی بود...
دوباره
به صفحههای کتاب
نگاه کردم، به حکمتی که میگفت:
💫 #حق_الوالد_علی_الولد_ان_یطیعه
یعنی
حق پدر بر فرزند
اینست که فرزند در همهچیز
جز در
نافرمانی از خدا
. . . از پدر اطاعت کند . . . 🌸🍃
📗 نهج البلاغه حکمت ۳۹۹
📚
@ketabkhanehmodafean
#حس_خوب_کتابخوانی
دوسالی بود که هر بار از جلوی کتابخونه رد میشدم میگفتم یه روز اینو باید بخونم ببینم چیه ...
ولی هر بار اسمش و حجش منو جذب نمی کرد..
☺️
همش تعریف می شنیدم بعضی ها از خوندنش میگفتن خسته شدیم و بعضی ها هم با کلی لذت ازش حرف میزدن..
تا اینکه دو روز پیش انگار حس کردم داره صدام میزنه و بی اختیار رفتم و برش داشتم...
دو روزه که دارم باهاش زندگی میکنم و لحظه به لحظه حس میکنم لیلا شدم
و حتی گاهی دلم برای مبینا تنگ میشه و
دلم داداش علی میخواد و پدری که مثل کوه هست از صبر و استقامت...
بعضی از صفحه هاش ازش چیزهایی یاد گرفتم که شاید چندین کتاب به این زیبایی بهم اینها رو یاد نداده بود...
وسطاش به نویسندش غبطه خوردم و دعاش کردم...
حس خوب کتاب رو دوباره به روح و جانم کشوند...
نمی دونم نظر بقیه چیه ولی من دوسش داشتم...
#رنج_مقدس شاید داستان لیلی شدن آدمها باشه برای رسیدن به خدا...
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان
#کتابخوانی
#خاطرات_کتابرسانی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_سوم سینا لبخند پهنی زد و گفت: – همیشه پای یک زن در میان بوده. حالا پای
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_چهارم
فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفت و آمد ها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند گفتند:
– باید یه راهی به خونه باز کنیم تا دقیقا بتونیم کار رو جلو ببریم!
امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت:
– کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارن بدون حاشیه کار کنند.
اما، با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یه کم قضیه فرق می کنه!
همراه صحبتش یک پوشه از اطلاعات ابتدایی که در این چند روزه تیم سایبری آرش توانسته بودند به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت:
– اینم مطالعه کنید. روند کاری که داره تو ایران انجام می شه.
شهاب و سینا، هم زمان سر خم کردند روی پوشه که امیر گفت:
– یه راه هم پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد.
امیر نگاه رد و بدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت.
افراد داخل این مجموعه ساده به نظر نمی آمدند که با یک رفت و آمد ساده بشود سر از کارشان در آورد.
من:
– دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم.
برای این که به هم برسیم مقابل خونوادش ایستاد.
شبیه خونواده ما نبودن، خونواده ما خیلی آزاد برخورد می کردن و به من کاری نداشتن.
من عادت داشتم که هر چیزی رو که می خواستم، داشته باشمش.
اون رو هم دوست داشتم.
از وقتی که توی دانشگاه هم دیگه رو دیدیم،
بهش حس خوبی داشتم و همیشه، همه جایی که اون می خواست بودم. با هزار قهر و التماس و دعوا که با خانوادش کرد، ازدواج کردیم.
ساده و مهربون بود و من برعکسش خیلی پر انرژی بودم و روابط عمومی بالایی داشتم. همه جذبم می شدن…
اما اونو دوست داشتم…
خاطره آن روز ها هیچ وقت از ذهنش محو نمی شد.
دوران دبیرستان هم شیطنت کرده بود.
یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود.
اما همه اش برای وقت گذرانی و خوشی های آن دوران بود.
حتی رابطه اش با یکی از پسرها خیلی جدی شد که با هزار بد بختی از سر خودش باز کرد.
این شیطنت ها برای همه پیش می آمد.
دل شکستن ها، چت های طولانی، گریه های زیاد، قرص های آرام بخش و…
حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش، امری عادی بود،
پا که از مدرسه بیرون می گذاشتند دیگر آزاد بودند.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
کتابها بهترین سرگرمی هستند،
مابین آنها تبلیغات پخش نمیشود،
نیاز به باطری ندارند،
و در قبال هر دلار پرداختشده ساعتها سرگرمی برای مخاطبان ایجاد میکنند.
☺️
چیزی که من رو متعجب میکنه اینه که چرا آدمها یه کتاب برای پر کردن وقتهای مردهای که در زندگی روزمره غیر قابل اجتناب هستن برنمیدارن...
👤 استفن کین
#کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean