کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیستم شهاب پیغام حرکت را داد! کوچه ی پهن و پر درخت در تاریکی ساعت یازد
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_یکم
صبح قبل از شروع جلسه و طی کردن روند مشخص امیر رو به سینا گفت:
سینا پلیور خانم بافت مبارک!
-این کلاس بافتنی روحیه ی خانمای ما رو که عوض کرده! از ده تا تفریح شاداب ترشون کرده!
شهاب لبخند زنان گفت:
-به شرطی که هوویی به نام برادرزن نداشته باشی! پلیور من رو بالا کشید!
امیر نگاه پر ترحمی به شهاب انداخت و گفت:
-از اول هم بچه ی زن بابا بودی!
امیر نامه ی شنود را گذاشت روی میز سینا و تقاضای بعدی را هم شنید:
-آقا امیر شما که لطفتون علی الدوامه!
لبخند صورت امیر را پر کرد:
-بگو.
-همین برخوردتون من رو کشته. دوربینای ساختمونای اطراف رو اگر ببینیم شاید بشه آدمای اون خونه رو شناسایی کرد و الا که توی تاریکی میان و می رن! و این که صاحب این خونه کیه؟ شایدم مستاجر؟
امیر تایید کرد و گفت:
-تا این جااون چیزی که از زنای اون خونه دستگیرمون شده، مسیر رو برامون روشن کرده! فقط اینا قطعا لایه ی سوم هستن و ما نمی تونیم ورود کنیم تا تمام لایه های گروهشون رو به دست بیاریم. ردگیری اینا تا کشورهای دیگه هم انجام شده و داره پیش می ره! بچه ها روی تک تک شون سوارن، فقط نیاز به یه سری کد داریم تا به لایه های اصلی برسیم. ورود به این موسسه و خونه ی کنارش برامون مهمه، سینا تو رصد کن کدوم یکی از افراد موسسه رو میشه روش کار کرد. قبلش هم یه سر به آرش بزن تا جواب پلاک ماشینا رو بگیری! شهاب تو هم خودت روی رفت و آمد زن نیمه شب سوار باش! تا دو روز آینده مسیرهاشو تطبیق بده! برای مرد نیمه شب هم میشه یه خواهشی از سید بکنی!
خواهش از سید شد کار سینا که میان همه ی کارهای سید، یک ماموریت جدید هم اضافه-اش کند. سینا اطلاعات ت.م شب گذشته و شناسایی پلاک ماشین را برداشت و رفت اتاق سید. در نزده وارد شد و اخم های سید را به جان خرید. بدون تعارف هم، اول رفت سر جعبه ی جادویی روی میز! همسر سید به خاطر مشکل معده ی او همیشه خورد و خوراک های خاصی همراهش می کرد که ده درصدش را سید می خورد و نود درصدش را امثال سینا!
-می گم سید جان، هر وقت من رو دو روز نمی بینی این طور اخمات می ره تو هم. اما امروز نیومدم که کمکت بخورم!
با دستانش مشت پسته ای را که برداشته بود نشان داد:
آقا امیر، خاص اسم تو رو برد و مامورم کرد که مامورت کنم.
با شنیدن نام امیر ابروهای سید از هم باز شد. سینا فرصت کرد در این فضا یک مشت هم بادام شور، داخل جیبش بریزد. تا کمی از روند کار و ماموریت سید را بگوید، تقریبا چیزی از خوراکی ها نمانده بود که در جیبش نریزد. در میان خنده ی سید در اتاق را بست و رفت تا کنار موسسه بماند.
آرش خبر داد که پلاک ماشین ها همه تقلبی است. بی خود نبود فقط شب ها تردد می کردند و بیرون هم پارک نمی کردند! قرار شد به هیچ عنوان با آن ها برخوردی نشود!
شهاب گزارش تعقیب این مدت ت.م روی زن ها را دقیق بررسی کرد و قرار شد خودش همراه یک تیم، چند روز تعقیب زن نیمه شب را بر عهده بگیرند. روز اول همه ی ترددهای زن با مترو بود. در طول مسیر یکی دو بار خطش را تغییر داد، شهاب مجبور می شد احتیاط کند و با گزارش بچه ها نیرو جابه جا کند. زن از مترو که خارج شد مسافتی سی صد متری را طی کرد و به یک آرایشگاه رسید:
-آقا شهاب این رفت توی آرایشگاه!
– حواست جمع باشه ممکنه با تغییر چهره و لباس بیاد بیرون!
– آقا همین مونده ببینم چه شکلین این عجوزه ها!
– فقط حواست باشه! منم نزدیک هستم بهت ملحق میشم.
شهاب تصویر زن را به آرش داد و کنترل کار را به بچه های تشخیص چهره سپرد. آرش یک نفر را پشت مانیتور مرکز روی سوژه سوار کرد.
آرایشگاه اول نه اما آرایشگاه دوم همین اتفاق افتاد. دوربین های آن منطقه روی آرایشگاه زوم شد. زن با تیپ مشکی وارد شد اما نیم ساعت بعد دو سه زن از آرایشگاه بیرون آمدند. شهاب نگاهش روی کفش های زنی با تیپ قرمز ماند. نیرو اصلاً متوجه نشده بود، اما وقتی شهاب از مدل کفش زن مطمئن شد که زن ها سوار پژوی آلبالویی شدند و آرش کنار گوشش صدا بلند کرد:
– شهاب خودشه برو دنبالش.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_یکم صبح قبل از شروع جلسه و طی کردن روند مشخص امیر رو به سینا گفت:
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_دوم
نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان جلوتر بودند. آرش با تنظیم دوربین ها توانست خط شان را به بچه ها بدهد، اما وقتی رسیدند که ماشین وارد پارکینگ یکی از خانه های کوچه شد.
تا عصر زن با همین روال رصد شده بود! سه آرایشگاه، یک بانک و یک خانه ی شخصی! تا غروب که شهاب در موقعیت
موسسه به سینا رسید و خسته نباشید سینا را شنید، زن در تور نیروها بود!
– باید به این زنه بگی خسته نباشی! زیادی دونده است!
– خونه رو نه خریدند نه اجاره کردند. برای کسروی نامیه که حدود پنج سال پیش از ایران رفته! پسرش ده سال پیش برای ادامه ی تحصیل رفته انگلیس! بعد هم سر درآورده از بی بی سی! والدین گرام هم بهش ملحق شدند. حالا خونه دست اینا چه می کنه خدا عالمه!
هنوز حرف سینا تمام نشده بود که دوباره زن از خانه بیرون زد. اما این بار با ماشین! شهاب محکم کوبید روی پای سینا و غرید:
– ای تو روحش! پنج تا از زنای ما این طور دونده بودن الان ما مدالای جهان رو درو کرده بودیم. کیه این؟
شهاب میان خنده ی سینا در ماشین را بست و سوار بر موتور زن را دنبال کرد تا کنار خانه ای در دارآباد.
خانه ای ویلایی با دری نرده ای. غیر از ماشین زن، پنج ماشین شاسی بلند هم داخل محوطه اش پارک بود. سکوت خانه و حضور همه در داخل ساختمان و البته سکوت محله شهاب را وسوسه کرده بود که از نرده ها بالا برود و سر و گوشی آب بدهد که امیر اجازه نداد.
ماشین ها وقتی بیرون آمدند حدود ساعت دوی نیمه شب بود و شهاب توانست شماره ی همه را بردارد. آرش که نام صاحبان خودروها را خواند آه از نهاد همه بلند شد!
فردا اما روز دیگر زن بود. تاکسی به جای مترو!
تمام مسیرها هم ختم می شد به آتلیه هایی که یا خیلی مشهور بودند یا پایین شهر و معمولی. دو آتلیه ای که زمان طولانی در آن ها ماند شمال تهران بود و یک آتلیه هم رو به جنوب و در مسیرهایی که تاکسی راحت تر تردد میکرد تا مترو!
روز سوم ماشین دربستی که از صبح تا ظهر در خدمت زن بود تنها به سه استخر بانوان رفت. یکی طولانی ماند و دوتای دیگر کوتاه و یک مزون که تقریبا تا بعد از مغرب زن آن جا بود و بعد از ورود او چهار مرد در فاصله های مختلف وارد شدند و هیچ کدام بیرون نیامدند مگر همراه زن. جمع پنج نفره ی آن ها چند دقیقه ای قبل از خروج کنار در گفتگو کردند و بعد هر کدام راه خودش را رفت و فروغ کنار خیابان یک دربستی گرفت که راننده اش کسی نبود جز شهاب!
تلفن هایی که زن زد و مسیری که شهاب توانست در ترافیک بیندازد و زمان طولانی بخرد، کمک کرد تا دوربین پشت سر زن، هم شماره هایی را که می گرفت رصد کند و هم صوت هایش ضبط شود و البته فرصتی بود برای شهاب تا به بهانه ی خراب بودن موبایلش از زن بخواهد تا با همسرش تماس بگیرد و بگوید که شهاب در راه آمدن است.
این یک ریسک بزرگ بود که انجام داد. زن شماره ی خانم سعیدی را گرفت و پیام شهاب را داد. وقتیکه کنار موسسه از ماشین شهاب پیاده شد چشمان سینا پر از خنده بود:
-عاشق همین بی کله بودنات هستم!
ساعت نه شب بود که شهاب و سینا و سید در اتاق امیر جمع شدند! مهم تر از دستاورد شهاب که شماره ی زن بود و تیم آرش رویش سوار بودند، نتیجه ی تعقیب سید بود که برای چند لحظه همه را به تامل واداشت. و البته حرف امیر که:
– تا مطمئن نشدیم روش مانور نمی دیم!
شهاب عکس های این چند روز را انداخت روی مانیتور، امیر چشمانش ریز شد و ابرو در هم کشید:
– این زن همون مسئول موسسه قبلیه. فروغ چناری، متولد تهران. فوق لیسانس انگلیسی! که فشن شو سال ۸۹ رو راه انداخت با پنجاه تا دختر!
امیر عکس ها را یکی یکی رد کرد و شهاب گفت:
-پس اون زنی که تا آخر شب موسسه می مونه فروغه. مسئول خرابکاری ۸۹ هم همینه. یعنی میشه گفت مسئول موسسه هم همینه!
-شاید!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_دوم نیروی موتور سوار وقتی مقابل شهاب رسید که پژوی زن ها یک خیابان
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_سوم
چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی این چند روزه رفت و جز یکی توی بقیه به اندازه ای معطل نشد که بگیم برای آرایش رفته، چیزی حدود ده تا پونزده دقیقه داخل هر کدوم زمان گذاشت.
بعد هم به این چند تا آتلیه سر زد! این استخرا رو هم رفت و مزون! مزونی که بیش از چهار ساعت توش بود! سه تا زن توش کار می کنند اما چهار تا مرد هم همراهش وارد و خارج شدند. و یه چیز عجیب این که مزون اصلاً دوربین نداشت! امکان نداره مزونی با این همه مشتری بی دوربین باشه!
سید پرسید:
– هیچ جا گمش نکردی؟
شهاب چشم درشت کرد:
– منظور؟
– پس حتما روزای دیگه برات یه سورپرایز هم داره!
شهاب طولانی به صورت سید نگاه کرد و حدس هایی زد که سید گفت:
– امیر جان اینا یا مجوز دارند که ظاهراً ندارند. یا ندارند که دارند پیگیر می شن برای گرفتنش. بازم اینا مهم نیست؛ اما با توجه به این که این خانم همون فروغ خانم سال ۸۹ هست و مجرمه، نمی تونه بحث مجوز موسسه رو داشته باشه!
حرف سید امیر را واداشت به گفتن تجربیاتش:
-اینا یه روشی دارن که بی پشتوانه کار نمی کنند. تنهایی جلو نمی آن. همون سال۸۹ هم که این جا سالن گرفتند و شوی مدل راه انداختند، پشتشون به یه تعداد از دولتی ها گرم بود. خیلی جاها نیرو دارند. حتما یه عده رو با خودشون همراه کردند که دارن کار می کنن. باید ببینیم کیه که بهشون پا می ده؟
شهاب گفت:
– یا کیان که بهشون پا می دن؟ اگه شبکه ای باشن، پیاده نظام شون وصله به مسئولایی که یا احمقند، یا از خودشونن. یعنی یا تونستن نیروی کار کشته خودشون رو با وجهه ی ریش و سبیل ببرن کارمند دستگاه کنن، یا این که چهارتا از غافلا و ساده لوحا الان حلقه به گوش اینا هستن. شاید این مرد نیمه شب حلقه ی گم شده ی این پرونده باشه که چشم و دل سید باید شش دانگ دنبالش کنه!
امیر پارچ آب را خم کرد روی لیوان و تمام تلاشش را کرد تا یخ ریز شده توی لیوانش نیفتد. شهاب گفت:
– آدم با ظاهر آراسته و موجه که دَم پَر مسئولا باشه زیاده. این قدر هم خوب حرف می زنن، مسئوله به بچش شک کنه به این نیروش شک نمی کنه. فقط آقا یه چیزی!
امیر بلند شد و از کمد کنار اتاقش پاکت کاغذی را برداشت، سینا معطل نکرد. بلند شد و پاکت را گرفت و گفت:
– آقا امیر مزد کارگریمو داد!
امیر سینا را با خودش کشید کنار میز. سینا مجبور شد در پاکت را باز کند و برای هر کدام از بچه ها یک مشت بادام شور بریزد! میان همین شوخی ها بود که شهاب گلویی صاف کرد و گفت:
خانم سعیدی یه گزارش مفصل آماده کرده از روند کارش تا الان با همون سوژه. من فکر می کنم با توجه به این که فضای این سوژه ها خاصه، ایشون باید یه تیم تشکیل بده و در جریان تمام کارا باشه!
امیر با سر تایید کرد و گفت:
– شهاب با خانمت یه سر به مزونا بزن. فعلا هم به خانم سعیدی بگو با یکی دو تا خانم برن این آرایشگاه و استخرا رو رصد کنن! آتلیه هم باشه برای تیم سید!
همه که مرخص شدند، شهاب تلفنش را برداشت و وارد محوطه شد. خانمش که جواب داد در جا گفت:
– سلام بر اصالت خانه!
– سلام آقا! یادی از بزرگان کردی؟
– زنگ زدم بگم که رییسم گفته که باید برادران زنم را عوض کنم!
– بسم الله!
شهاب خنده اش را فرو خورد و گفت:
– نترس خانم جان. من بخوامم کسی بهم زن نمی ده که بخواد برادرم داشته باشه! فقط پدر شما بود که اغفالش کردم و شدنی بود!
خدا وکیلی الان با من چه کار داری؟
– من برای جبران مافات که برات عروسی نگرفتم و لباس عروس نپوشیدی می خوام ببرمت مزون!
صدای خنده ی همسرش، لبخند را به لبان شهاب نشاند:
– خدا به دور! یه بار دیگه تلفظ کن شما!
– ببین خانم جان اگر می خوای من سر این کار بمونم برای بعدازظهر بیا بریم به یکی دو تا مزون سر بزنیم!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_سوم چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی ا
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_چهارم
عصر شهاب و خانمش در حالی وارد مزون شدند که از اتاق پشتی صدای گفتگوی یکی دو مرد می آمد و خنده ی بلند زن ها!
شهاب سراغ نزدیک ترین لباس به اتاق رفته بود و سفت و سخت داشت همان را به خانمش پیش نهاد می داد تا دقیق ببیند. از صدای گفتگوها چیزی دستگیرش نمی شد، اما برای آن که مردها را ببیند آن قدری معطل کردند و سه چهار لباس عروس را امتحان کردند تا مردها بیرون آمدند!
عکس هایی که شهاب گرفت به درد آرش می خورد تا نظر نهایی بررسی را بدهد! و نکته ی مهم این که مردها عنوان کردند دارند به مزون دیگر می روند. دقیقا همان مزونی که شهاب می خواست با همسرش به آن سری بزند. نتیجه این شد که تا کنار مزون رفتند و حدود یک ساعت منتظر ماندند تا مردها بیرون بیایند! مزون سومی که مردها رفتند تا حدود یازده شب زمان برد.
عکس زن ها و مردها را آرش گرفت تا بررسی کند. همان شب نتیجه را روی صفحه برای جمع گفت:
این کار جریانی داره اداره می شه. کار یکی ده نفر نیست… بستن و دارن هم پیش می برن. این شش تا زنی که شهاب آمار داده که چهارتاشون تهرانین! دوتاشون هم تهرانی نیستند و دانشجو هستند تهران. البته ظاهراً! که اطلاعات دقیق خونوادگی و محل کار و زندگی و… توی پرونده آوردم. یه نکته ی جالب این که مردایی که با اینا کار می کنن و شهاب توی مزون دیده همه بالای چهل سال هستن و از بر و بچه های سیاسی! اینا یکی دو ساله یا ایران نبودن یا در سکوت خبری بودن!
آرش همان طور که صفحه عوض می کرد ادامه داد:
-دیگه این که عکسای جدیدی ازشون پیدا کردیم با یه گروه هنرمندا که هم توی فضای مجازی، صفحه با اعضاء بالا دارند، هم شهرت دارند. مخصوصا یکی از این دخترا!
آرش عکس های متعدد دختر را روی صفحه انداخت:
هم با هنرمندا زیاد عکس داره، هم با دخترای دانشگاهی، هم با سلبریتی ها!
بچه ها در سکوت بودند که آرش رفت. شهاب با احتیاط گفت:
– آقا امیر با توجه به حجم و مدل کار که داره پیچیده می شه، کاش آرش کامل به ما ملحق می شد.
امیر در سکوت کمی از چایش را نوشید و گفت:
آرش! خودش درگیر پروژه ی گروه های زیرزمینی موسیقیه و کنار بچه های خبرنگاری هم هست! کمک ما هم می کنه!
شهاب می دانست که آرش دارد اضافه کار سر این پروژه کمک می دهد اما بودن دائم او نتایج را زودتر نشان می داد. حتی می دانست که خود امیر هم به این امر تمایل دارد فقط حجم بالای کار و راضی کردن مسئول، کمی سخت بود. نگاهی زیر چشمی بین سید و سینا رد و بدل شد. بچه ها قصد بیرون رفتن از اتاق را نداشتند. سید در ظرف بیسکویت را کنار گذاشت. بیسکویتی را که برداشته بود تکه کرد و گفت:
هرطور شما صلاح می دونید. شما سر هر دوتا پروژه هستید. چون آرش به پرونده ی سال ۸۹ مسلطه و این هم خیلی شبیه شده… البته من از حساسیت پرونده ی در دستور کار آرش خبر ندارم.
این عقب نشینی یک گام جلو آمدن بود. کوتاه پیشنهاد دادن و زود کناره ی میدان جاگیر شدن. امیر به صورت منتظر بچه ها خیره شد و گفت:
تا شب درگیرم. حدود نهار به آرش بگو بیاد ریز کار رو براش بگو. منم رایزنی می کنم برای آمدنش.
ادامه دارد
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_بیست_چهارم عصر شهاب و خانمش در حالی وارد مزون شدند که از اتاق پشتی صدا
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_پنجم
امیر در دلش دعا می کرد که پرونده این قدر بزرگ نباشد که نیاز به آمدن سهیل و صدرا و حامد هم باشد. حجم دشمنی ها و توطئه ها هر کدام را سر چند کار واداشته بود. گاهی دلش برای زندگی بچه ها می سوخت اما میان همه دلش برای جوانان ایران بیشتر آتش می گرفت که ندانسته همراه می شدند با دیوهایی که جز اسارتشان نقشه ای دیگر در سرشان نبود.
کوچک که بود، تلویزیون کارتونی نشان می داد؛ پینوکیو و شهر لذت ها. خور و خواب و خشم و شهوت… اما آراسته و تزیین شده… و دیگر هیچ. خانه ی شکلاتی وسط جنگل که ظاهرش فریبنده بود و ساکنش جادوگر بدجنس. کسی از بیرون جادوگر را نمی دید و به هوس لذت، خودش را می کشاند تا وسط جنگل، توصیه ها را قبول نمی کرد و به همه می خندید تا خودش را برساند به خانه ی شکلاتی اما بعدش که اسیر جادوگر می شد… دیگر ناله اش به جایی نمی رسید…
امیر بلند شد نگاهی به ورقه های دست شهاب انداخت و قبل از آن که برود پیش حاجی برای بررسی روند پرونده و گرفتن راه کار گفت:
تمام کارایی که توی این مدت انجام شده، طبق زمان بندی و طبق روال رفت و برگشتی تنظیم کن؛ برای توجیه طرح عملیاتی و ادامه ی کار باید مدارک و استدلالمون قانع کننده باشه تا بتونیم مصوبه رو بگیریم. اون وقت می تونیم نیرو اضافه کنیم… می دونی راضی کردنشون با گزارش غیر ممکنه، با استدلال محال، با التماس سخت. هر سه راه رو باید یک جا بریم.
لبخند که تمام صورت شهاب را گرفته بود، به لحظه ای جمع شد. امیر بی توجه به حال شهاب گفت:
فقط می مونه یه چیز دیگه که ما توی پرونده قبلی هم خیلی بهش حساس شدیم؛ این که در ظاهر چند تا زن دخیلند، ظاهراً سوزن و قیچی اما یه اندیشه و چرایی داره. چرا با این سبک و سیاق جلو اومدن؟ از گستره ی کاریشون بوی خوبی نمیاد!
امیر از در بیرون نرفته دوباره سر برگرداند و گفت:
سینا اون زنه که توی تور خانم سعیدی بود، توی شمال زیر نظر نیرو هست فقط به خانم سعیدی گفتم اگر کاری بود با تو و شهاب در میون بذاره. احتمالا آرش مجبور باشه دخالت کنه برای هک و رمزگشایی. حواستون باشه که اطلاعات رو با هم تطبیق بدید.
سینا سر تکان داد و گفت:
– چشم
– نیرو از توی خونه پیدا کردی که پروژه رو جلو ببره؟
با این حرف امیر شهاب تکیه اش را از میز گرفت و دستانش را درهم پیچیاند و گفت:
آقا از زنا که تا حالا چیزی دستگیرمون نشده!
مرد هم اونجا رفت و آمد داره. از بچه های آرش هم اطلاعات خوبی میشه گرفت. برو سراغشون.
شهاب با رفتن امیر رو به سینا که متفکر نشسته بود گفت:
برات شربت بیارم!
– تو خورشتا رو توی ماستا نریز شربت پیشکش! زاغ سیای زنای این موسسه رو چوب زدنم شد شغل! هر چی تو نوجونی خطا نکردیم حالا باید خطای آبجیای این مملکت رو جمع کنیم!
شهاب نچ بلندی کرد و گفت:
– به جای غر غر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی روی دستت مونده رو بگو، خدا هم چشم و چارت رو که به سیاهیا دوختی روشن می کنه!
سینا شانه بالا انداخت و گفت:
– اونو که وظیفه ی عیالمه! اما این صوتایی که آقا امیر می فرسته کولاکه! قابل تحمل می کنه این عملیاتو!
– من مناجاتای میثم رو دوست داشتم. فقط سینا!
– جان!
زوم کن روی مردا شاید فرج بشه!
– آره! گیر و گور رو مردا انداختن تو جون این زنا، خودشون رو هم باید به تله بندازیم! چرا به ذهنم نرسیده بود؟ چند تا مرد هم توی این موسسه هستند… باشه، باشه!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_ششم
من۴
اولین بار تو یه کافه قرار گذاشتم. حالم چند روز خوب نبود. اون قدری که ترجیح می داد م تو سرمای پارک قدم بزنم ولی تنها نباشم.
می رفتم توی پارک بانوان! با چند تا از بچه ها قرار می ذاشتیم، قبل از رفتن فقط سه ساعت طول می کشید تا از آرایشگاه بیرون بیام!
تلخندی گوشه لبش را بالا برد:
– پونصد می دادم بابت یه مهمونی پارک، خیلی از عکسای اوایل کانالم برای همین مهمونیایی بود که می رفتیم! اما وقتی با اون رفت و آمد کردم دیگه کارم خیلی متفاوت شد و درآمدم بیشتر!
این جمله را که گفت، بی اختیار آه سردی از گلویش خارج شد. دلش نوجوانیش را هم می خواست و هم نمی خواست.
زور گفتن های پدرش… اه اصلاً دلش نمی خواست دیگر کنار پدرش قرار بگیرد، تمام داد و قالش سر او و مادرش بود اما بعد از طلاق دادن مادر و زن گرفتنش،
تازه خودش شد یکی از همین مرد هایی که هر کاری دلشان می خواهد می کنند. مادر و زن بابایش هم هر کاری دلشان خواست کردند. او میان تضادها بزرگ شد؛ تضاد پدر و مادر و جامعه و مدرسه.
دلش حتی برای مدرسه هم تنگ شده بود، همان مدرسه ای که معلم¬هایش یک کله نصیحت بودند و اعتراض به رفتارهای نوجوانانه!
نوجوانی که یاغی بود و عقده های ناگشوده زیاد داشت. شاید هم لج بازی هایی که با خانواده و زندگی داشت او را وادار می کرد تا به حال هیچ کس رحم نکند؛ نه خودش و نه معلم و مادر.
وقتی هر کس سرش داغ زندگی خودش است و لذت بردن، او هم حق خودش میدید که برود دنبال لذت هایش و به همه بخندد.
خیابان ها را با دوستانش متر می کرد، سر به سر خیلی ها می گذاشت، تا ساعت ها در کافه و پارک می ماند، صدای خنده اش چشم ها را می چرخاند…
وای که چه کارها کرده بود. از تمام روزها و آدم های نوجوانیش متنفر بود. چشم بست تا خاطره ها را نبیند.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_هفتم
برگشت به همان روزی که او برای اولین بار دعوتش کرده بود؛
تمام تصویر آن روز در مقابل چشمش رژه رفت؛ وسواس گرفته بود که برای اولین دیدارش با چه تیپی ظاهر شود.
سخت انتخاب کرد و ساعت ها وقت گذاشت. از شانس بدش بعد از چند ماه قهر، پدر و مادرش آمده بودند خانه اش! جدیدا بیشتر معترضش می شدند. او هم مقابل چشمان همیشه نگرانشان به حالت قهر از خانه زد بیرون:
تولد گرفته بود. کافه قرق بود. وارد که شدم اولین چیزی که تو نگاهم نشست، استایل و مارک پوشیدنش بود! سنگ تموم گذاشته بود. خیلی نبودن شاید ده پونزده نفر. همه هم خیلی با هم صمیمی و راحت! من بینشون غریبه بودم. اما طوری تحویلم گرفتن که انگار دوستای قدیمی هستیم.
همون جا دم در شال و مانتو رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و منو با ادا و اطوار خودش معرفی کرد. کلا خیلی سرزنده بود. همه هم کنارش خوش بودن. من رو هم کنار فربد نشوند. یعنی اولش که صندلی رو عقب کشید گفت: فربد هواشو داشته باش که خیلی تکه. این حرفاش برای من از هزارتا تشویق بیشتر اثر داشت. گفت: فربد عکاسه، باهاش راه بیای می تونی پیجتو بترکونی. اونور آب مدرک گرفته. این جا بین ماها اومده زنده بمونه: هان فربد زنده ای دیگه. نمیری که منم می میرم.
جشن تولدی که تا الان هم در خاطرش مانده بود. قبلا تولد و مهمانی مختلط رفته بود اما خب این جا با بقیه ی مهمانی ها که دیده بود متفاوت بود! رابطه شان فراتر از یک مهمانی بود. انگار همه برای هم بودند و هیچ حد و مرزی نداشتند. بعد هم دور هم بودنشان یک سبک خاص داشت.
برای من جالب بود تکه هایی که به هم می انداختند هم تشکیلاتی بود. تیپ ویژه بود!
زندگی در دنیای جدید را این جا استارت زده بود و حالا داشت مرور می کرد. از همان زمان، همه ی لحظات برایش رنگ دیگری گرفت. لحظاتی که در جمع بود، حس بودن داشت. همان ها را هم همه جا تعریف می کرد. هرچند روز که تمام می شد و نوبت به آخرهای شب که می رسید، سیاهی طوری روی روانش فشار وارد می کرد که خیلی وقت ها ترجیح می داد در خانه تنها نباشد! تلخی ها را سرشکن می کرد در زیادی رفت و آمدها! شب و روز و آدم ها را تحمل می کرد؛ این تحمل ها گاهی می شد یک سردرد شدید، یک تنش کلامی، یک فشار عجیب و تلخ روی قلبش، که کم کم سعی کرد با وجود او کمبودهایش را جبران کند… جبران می شد، جبران می کرد. جبران داشت یا نه؟ الان جبرانی او برایش چه بود؟ زندگی آرام، یعنی بی عذاب وجدان.
سرش را گذاشت روی میز، دلش می خواست برنده باشد؛ قهرمان همه ی قصه ها و این قصه هم. نباید بی انرژیی می شد، برای برنده بودن و برنده شدن حاضر بود همه کاری بکند. همه کاری.. همه هم به او همین را می گفتند.
با او به خاطر همین صمیمی شد؛ از همان اول آشنایی تحت تاثیر شخصیت پر انرژیش خواسته بود که همه ی گذشته را خفه کند. انگار که زندگیش قفل بوده و حالا برایش کلید زندگیش را زده بود…
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
همون جا قرارهای بعدی رو گذاشتیم. دیگه هر روز هم رو می دیدیم و در ارتباط بودیم. خیلی پر کار و سر شلوغ بود. خیلی تلفن های عجیب و غریب داشت. تماس از داخل و خارج.
اوائل درگیری هاش برام مفهوم نبود. فقط خیلی خوشم می آومد که داره یه عالمه آدم رو، با سر انگشتش می چرخونه.
قدرت مدیریت خوبی داشت. یعنی خب همه چیز تموم بود. هم زیبایی، هم روابط بالا. پول هم که اصلاً براش مسئله نبود.
همون موبایلی که دیدید، کادویی بود که تو شمال بهم داد. یه مجتمعی بود تو شمال اسمش صحرا بود. خیلی وقت ها قرق گروه ما بود. اون جا بهم کادو داد.
من رو وابسته ی خودش کرد. با همین خرجایی که برام می کرد، منم کم کم هر چی می گفت انجام می دادم!
راستش کم کم دیگه من تنظیم برنامه ها رو انجام می دادم. یعنی خب من برای این که خودی نشون بدم خیلی از کارا رو براش می کردم.
یه وقتی می شه که آدم دلش می خواد که همه بهش احترام بذارن، همه قبولش داشته باشن، بشینه یه جا و بقیه ازش سوال کنن و اون دستور بده!
این احساس قدرت خیلی لذت بخشه مخصوصا برای من که سرخورده شده بودم از شکستایی که توی زندگیم داشتم و سرزنشایی که شنیده بودم؛ این جبران می کرد همه ی نداری هامو.
هر کسی هم یه جوری انتقام خودش رو از دنیا می گیره و به خواسته هاش می رسه!
من این جوری به خواستم می رسیدم و از این لذت می بردم. برام هم مهم نبود که کسی این وسط آسیب ببینه یا نه، من خودم آروم می شدم!
لبخند پهنی که نشست روی صورتش زیبا نبود و کم کم شد بغضی که تلخ بود:
– لذت می بردم؟ خیلی! فقط بعدش انگار موریانه افتاده توی دل و رودم، خرد می شدم. خیلی از شب ها حالم بد بود. حالم بد می شد! از کی حالم این طور شد؟ خودمم نفهمیدم. حالم که خیلی وقت ها سگی بود اما از وقتی که بعضی کارا رو به عهده گرفته بودم و انجام می دادم آن قدر به هم ریخته می شدم که یه روانکاو برای خودم گرفتم. یعنی من فقط نبودم که پیشش می رفتم، همه ی اعضا داشتن. مدام لحظات خوبی رو که برامون اتفاق می افتاد رو یاد آوریمون می کرد تا از تنش های روحیمون کم کنه! و الا که مثل سگ و گربه همو تکه پاره می کردیم!
مدام برای خودمون برنامه ی شاد می ذاشتیم؛ مثلا یه بار همون شمالی که رفتیم، تولد من رو با کلی سروصدا گرفت و اون موبایل رو کادو داد. چشم و گوشم تا چند روز منگ بود بس که خوشحال بودم. جشن هم خیلی پر شر و شور بود. چند تا ماشین دختر و پسر از تهران اومده بودند. تا صبح… دخترا و پسرا غریبه بودن و خودشون هم من رو نمی شناختن. اونا میومدن برای تفریح و ما هم براشون برنامه می ریختیم. بالاخره این همه خرج که نباید هدر می رفت، احمق هم نبودیم که بی خود برای کسی بریز و بپاش کنیم!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_نهم
ما۵
با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند،
قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ی ادامه ی کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند.
در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد،
مسئول با دیدن زن ها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت:
– تمومش کنید. این چیه؟ گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟
سید بدون آن که جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت:
– شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج از ایرانه.
اینا همش تصاویریه که از خیابان فرمانیه و کامرانیه و سعادت آباد تهران گرفته شده.
برای اطمینان خاطر تون این تصویر رو بزرگ می کنم که نشون می ده یه کارگر ایرانی با وسایلی که همه مارک ایران داره کنار ماشین این سوژه داره حرکت می کنه!
سید چند تا از همین تصاویر را نشان داد تا مسئول را قانع کرد.
کمی جلسه سنگین پیش رفت اما نتیجه اش این شد؛
که تا ظهر توانستند مسئولین را به ضرورت ورود عملیاتی در این موضوع قانع کنند.
تیم که از جلسه ی پر فشار با مسئولین آمد بیرون،
آن قدر خسته بود که امیر ترجیح داد به جای آن که به اتاق عملیات بروند یک راست بروند باغ پدر خانمش برای یک استراحت سه چهار ساعته.
فردا آرش هم رسماً به تیم اضافه شد.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_ام
جلسه در خلوتی مجموعه و ساعت هفت شب آذر ماه تشکیل شد. سینا گزارش ت.م را داد:
– از دو جای دیگه هم گزارش خونه های مشکوک و رفت و آمدها رو داریم که مردمی بوده و براشون دیده بان گذاشتیم، اون جا هم همینه! درِ بسته، رفت و آمد زن ها با تیپ خاص، یکی دوتا مرد!
امیر اضافه کرد:
اما بچه های چند تا شهری که تماس گرفتیم و با کمک بسیج گشت محلی داشتند تا حالا خبر خاصی ندادن. گفتیم خونه های مشکوک که بی تابلو محل رفت وآمد مختلط هست رو هم بررسی کنند.
شهاب کمی قیافه اش در هم بود، سینا برایش ابرو بالا انداخت:
– شهاب آخر عمری کارت به کجا کشیده!
شهاب اخم کرده نالید:
– دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره!
دنبال کردن فروغ خودش یک مسئله بود:
– نذر کردم از دست فروغ راحت شم تا بیست سال پیاده برم تا خونه ی مادر زنم و برگردم!
چشمان سیاه سینا چنان درشت شد که حال بد شهاب از قیافه اش باز شد:
– یه دختر تربیت کرده که فکر و ذکرش این چیزا نیست. رحمت و نعمت داده خدا با هم!
معطل شدن بیرون آرایشگاه ها و آتلیه ها و حالا باشگاه ها که این دو روز اضافه شده بود، حس و حال شهاب را گرفته بود!
آرش همان طور که خیره ی صفحه ی لب تابش بود، بلند بلند تحلیل های ذهنش را گفت:
– گاهی باید یه کاری انجام بدی؛ متفاوت. حالا چرا؟ چون اگه موفق بشی که بردی، اگه هم موفق نشی برد کردی.
سینا چشم ریز کرده بود توی صورت آرش:
– و این کار متفاوت؟
آرش لب برچیده نگاه از صفحه گرفت. تازه متوجه شده بود که حرف ذهنش را بلند گفته است و وقتی صورت منتظر شهاب و سینا را دید ادامه داد:
الان شکستن فضاست. یعنی یک فضایی را که حد و حدود داره، قانون داره، اگه کاری کنی که همه فکر کنن می شه حدش رو، قانونش رو ندید گرفت.
خرابش کرد. شکستش داد… حتی اگر زود هم این حریم شکنی جمع بشه باز هم ریز موج تولید کرده… تصویر بد تو ذهن ها گذاشته… دیگه کات نمی شه و تمام. این اولین هنجارشکنی در حرکت هاست. شکستن ها! باید بتونیم حرکتشون رو متوقف کنیم، اما میشه شکستن حدود رو هم متوقف کرد؟ خرابی ذهنا رو ترمیم کرد؟ یک موسسه شده سه موسسه. بدون تابلو و سروصدا…
دستانش را بالا آورد و به هم کوبید. کمی مکث کرد و وقتی دید بچه ها دارند خوب گوش می دهند سر تکان داد و سکوت کرد.
شهاب اما ادامه داد:
بالاخره هر کاری مخاطب خودش رو داره. هرکاری پول پاش بریزی مثل آب و کود، رشد می کنه. پول همیشه آرزو برآورده کنه هرچند سطحی و مقطعی.
سینا سری تکان داد و گفت:
– مواد مورد لازم: آدم هایی که سطحی فکر می کنن و عقلشون به چشمشونه و اولویت زندگیشون پول و پست و شهوته!
آدم های زرنگ که از همین پول و شهوت استفاده می کنن برای رسیدن به اهداف خودشون!
– خوبه دیگه! بی نتیجه نیست برای سرمایه گذار. الان آمریکا و انگلیس توی بعضی از کشورها خرج کردند،
منابع زیرزمینی و سرمایه های اون کشور دستشونه! دیگه به مردم هم کاری ندارن! به درک هر طور زندگی می کنن!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_یکم
شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد:
– گروه خانم سعیدی چندتا استخر و باشگاه رو دارن رصد می کنن.
ما تا دم در هم رفتیم و اونا دیدن که داخل توی اتاق در بسته جلسه دارن و خوب تازه روی صفحاتشون آرش مسلط شده
و البته مجوز شنود رو هم دوباره شما گرفتید.
هم استخرها و هم باشگاه!
توی این مدت متوجه شدیم که این دو جا به کسایی که اندام متناسبی دارن توجه ویژه ای می شه.
البته دو تا از استخر ها اول مسئول یه سانس و دو تا غریق نجات هستند
که دخترای خاصی رو دارن رصد می کنن.
توی یه استخر سرمایه گذار اصلا بهاییه و کادر تقریبا همه درگیرن یه جورایی البته
گزارش کامل رو باید صبر کنیم تا خانم سعیدی بدن.
چون باتوجه به گسترش کار دیگه… دیگه!
تمام اینا هم داره از توی این موسسه و خونه ی کناریش مدیریت می شه یا حداقل اینه که ما تا اینجا فهمیدیم.
امیر با چشمان میشی اش نگاهش را چرخاند بین بچه ها و گفت: ادامه بدید!
آرش گفت: تو موسسه حرف هم حرف های ساده ی دوخت لباس های فاخر می شه. یعنی مکانش جایی انتخاب شده که خانوم های اون اطراف تا شعاعی که مدنظره،
هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ نگاه ها و هم دریافت شهرتی و شخصیتی دنبال این مسایل هستن.
لباس های بی نظیری که خاص خودشون دوخته شده باشه حتی با پنجاه درصد قیمت، طراحی لباس و دوختش به نام خود شخص باشه.
خیاط مخصوص داشته باشن و پارچه هاش مستقیم از فرانسه و ایتالیا… بیاد. قابل رقابت با مدل های خارجی باشه.
سینا متفکرانه لب زد:
– لزوما پولدارا این طبع رو ندارند.
جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا می شه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت.
نه توی خط و اندیشه و خلاقیت و تلاش.
از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه!
شهاب قدم زنان آرام آرام گفت:
– تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هر چی رو که القا می کنن می پذیرن!
حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی می سازند که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست…
هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون می گم.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_یکم شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد: – گروه خانم سعیدی چندتا استخر
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_دوم
شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی نقشه تهران نشان داد.
حبابی از چند دسته داشت شکل می گرفت که هم به یکدیگر مرتبط بودند و هم یک مدل کار را داشتند پیش می بردند. ودرخواست آخرش:
– تلفن های فروغ باید پوشش داده بشه.
امیر سر به تایید تکان داد و گفت:
– اون خطی که ازش گرفتی فقط تا دو روز فعال بود، بعد قطع شد.
شهاب لب گزید و فکر کرد چرا حواسش نبوده که هیچ کاری از فرمانده مخفی نمی ماند. سید که تا حالا این قدر ساکت نمانده بود گفت:
– این موجود هر روز چند تا خط می سوزونه! راه کارش کنترل کلی موبایلشه که فکر کنم از خودش جدا نمی کنه.اگر تمام کسایی که داریم شناسایی می کنیم رو زیر نظر بگیریم که باز هم نیرو و هزینه بره.
دیگه این که ما هم بشیم نیروی خودش که نشده تا حالا. فقط می شه تو خونش شنود گذاشت و اتاق کارش و این که راننده ی شخصیش ما بشیم که اینا هم قسمتی از کار رو پوشش می ده!
آرش انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:
– امیر اجازه بدن تمام موبایل و ایمیل و مجازی جاتش رو آنلاین در خدمتتون میذارم!
چشمان جمع برق زد و امیر تنها سری تکان داد و آرش وعده ی فردا ساعت دوازده را داد! این خودش یک نقطه ی روشن کننده بود برای راحتی ذهن همه!
آرش ادامه داد:
من فکر می کنم اگر اتاق آتلیه ای که شهاب می گه رو پوشش بدیم کفایت نمی کنه. اینا قطعا محل قرارا شون رو یک جا نمی ذارن! پس باید نقطه زنی کنیم تا تجمیع موفقی داشته باشیم.
فقط سید و شهاب نقطه اصلی رو بدن بقیش با ما!
شهاب دو دستش را به هم کوبید و خندان گفت:
من که از اول گفتم که آرش باید بیاد. من و سید تا فردا اینا رو می دیم.
آرش به شهاب نگاه کرد و گفت:
– اینایی که شما حضورا در خدمتشون هستید گروه اولند که فرماندهی ظاهری نیروهای زیر دست رو می کنن، نیروهای زیر دست کیان؟ گروه دوم که قبلا دسترسی بهشون زمان می برد و خیلی هزینه بر بود. اینا الان زنده و حاضر در اختیار گروه اولند. کجا؟
یه دور تو اینستا بزنید. این ها نیروی تربیت شده ی غیرحضوری بی خرج مجازیند که توی تلگرام و اینستا دارند نتیجه می دن. یعنی به صورت غیرحضوری هم دارن نیرو تربیت می کنن.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_دوم شهاب نقطه هایی که فروغ در این مدت مدام به آنها تردد داشته، روی ن
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_سوم
شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون فیلماشون و با مدل چتاشون و ارتباط شخصی با افراد، خیلی راحت میان وسط میدون تو ریلی که اینا کنار گذاشتن و همراه می شن.
شهاب انگشت اشاره اش را خواباند و رو به امیر گفت:
– اما آقا امیر باز هم اینا جایگاه و پشتیبانی می خوان که می شه همان موسسه ای که گفتم.
سینا نفسش را آزاد کرد و گفت:
– اون شماره ی فروغ زنگ خورش از رئیس جمهورم بالاتر بود!
امیر منتظر بود که سینا توضیح بیش تر بدهد اما سینا حرف دیگری داشت که الان زمان آن بود:
– با آرش و شهاب که اطلاعاتمون رو کنار هم بررسی کردیم؛ دیگه مطمئنیم با یه موسسه معمولی طرف نیستیم حتی ما با یه تیم هم طرف نیستیم.
ما داریم با یه دنیا رو در رو می شیم. یه دنیایی که ظاهرا نقشه کشیدند اما باطنا این زن ها پیاده نظام یه اندیشه اند…
سینا این مقدمات را تکراری می دید اما عادت داشت در تکرارها غور کند و خط و سیر نقطه را پیدا کند. یعنی همیشه نقطه ها برایش اتصال می آوردند.
گوش هایش هم زمان می شنید و انتقال می داد و ذهنش خط سیر می نوشت. اما دلش کنار این ها یک دوجمله از امیر می خواست. امیر همیشه زودتر نقطه زنی می کرد.
نقطه هایش سه چهارتایی از آرش و سینا بیشتر بود و شکل هندسی کار دقیق تر و معنادار تر!!!
با اشاره ی امیر آرش اطلاعات جدیدی که از رصد صفحات مجازی داشت و تایید نتایج تحقیقات این مدت بود را رو کرد:
حدود دویست مورد افرادی که توی صفحاتشون از عکسای نامطلوب خودشون استفاده می کنند بررسی صفر تا صد شدن؛ نود درصد زنای مشکل دارن. خانواده و تربیت خلاء اصلیه!
یعنی حدود صد و هغتاد از دویست. البته خب یه حرکت عجیب اینه که کامنت هایی که دارن خیلی شبیه همند. انگار یک گروه به صورت برنامه ریزی شده توی این صفحات عضوند، تا زیر عکس ها، مطالب نامطلوب بذارن
و فرد رو به سمت حرکت های هنجار شکن ببرن. صاحب صفحه ها اولش گاهی موضع می گرفتن، اما بعدا بی خیال و حتی همراه می شن. این خلا عاطفی، بی کاری، نیاز به تایید… که هر چی هست باید معاونت اجتماعی، روش تحقیقاتی درست و حسابی انجام بده.
امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند، خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد
ادامه دارد
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_چهارم
مِنُ و مِنِ سینا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید:
_اول می شه بپرسم جلسه تا ساعت چنده؟
امیر تامل نکرد:
_هر برنامه ای داری کنسل کن، امشب تا به نتیجه نرسیم رفتن در کار نیست.
سینا دستی به پشت سرش کشید و گفت:
_پس من اول یه زنگ بزنم.
سینا رفت تا تماس بگیرد:
_قربون دستت خانوم. شما عکس منو از توی اتاق بیار بذار جلوی کیک، به مادرت و مادرم هم سلام برسون. فقط کیک سهم من رو بذار کنار.
یک دو سه جمله و سکوت و لبخند هایی که از هر ثانیه اش دویست کلمه متولد می شد و سر آخر سرتکان دادن های سینا و قطع تلفن. تا در اتاق را باز کرد امیر گفت:
_خب سینا بگو چه کردی؟ انگار دست تو پرتر باید باشه.
هنوز سینا ننشته بود. آرش پارچ را خم کرد روی لیوان ، می دانست سینا با چای ارتباط ندارد اما آب را هم جز با یخ نمی خورد. امیر با چاقوی تمیز یخ را انداخت داخل لیوان سینا، تا یخ و آب را سرکشید گفت:
_ یه آقاییه که سر صبح وارد موسسه می شه. یعنی هفت تا زن ثابت و سه تا مرد ثابت. دقت که کردم دیدم این آقا ظهر که می شد میزنه بیرون! زن ها کم و نادر تردد داشتند اما این آقا سر یه ساعت مشخص و هر روز ؛ دقیق موقع نماز. چون همه فکر ما روی زن ها بسته شده بود من دقت خاصی نکرده بودم که شما چند روز پیش جرقه شو توی ذهنم زدید!
رفت و آمدش غیر طبیعی بود چون تا پنج عصر ، ساعت کاری داشتند. روز اول نه . روز دوم رفتم دنبالش . دو تا خیابون پایین تر رفت توی مسجد ! سه روز دنبالش بودم، دقیقا تکرار شد. از روز دوم رفتم کنارش نماز خوندم. راستش خواستم به شما بگم چه کنم؟ گفتم مطمئن بشم که عمدی نیست حرکتش! یعنی گفتم شاید داره رد می ده اما دیدم نه واقعا نماز می خونده! شما که دستور دادید دیگه پیگیر شدم! امیر سری به تایید تکان داد و با لبخند منتظر ماند.
_روز سوم و چهارم یه چند کلمه ای هم صحبت شدیم، آب و هوا و تهران و ترافیک و محله خوب و مسجد و گنبد و گلدسته و همه رو تحلیل کردیم تا الان که فکر می کنه من فروشنده اطراف مسجدم و منم می دونم که کارمند یه شرکت خصوصی این این اطرافه. شخصیت حقیقیش رو هم پیگیری کردم، باید بگم که خوش بختانه می شه بهش اعتماد کرد. خانواده موجهی داره. خودش هم بچه دانشگاه صنعتی بوده. سه تا بچه داره، الانم حساب دار شرکته . راستش آقا من فکر می کنم چون قدرت بالایی توی حسابداری داشته استخدام این جا شده و الا آب و گِلِش ایرانیه به اینا نمی خوره! خلاصه این که آماده دستورم. بگید خلاص رو بزنم.
امیر گفت:تا فردا صحبت رو بکن. بریم جلو.
شهاب پرسید: قبول می کنه؟ روی خط بود یا این که پول کارش مهمه؟
آرش گفت: آدم گِل درستی باشه، می شه بیرونش کشید.
بچه ها یک بار مرور کردند کارهایی که باید هر کدام پیگیری می کردند و امیر به همه زمان داد.
فردا وقتی سینا کنار مرد ایستاد که امام جماعت الله اکبر را گفته بود و تنها به سلام کوتاهی گذشت. بین دو نماز هم سینا سر به سجده گذاشت و راه گفتگو را باز نکرد. اما نماز که تمام شد مرد دست خداحافظی دراز کرد.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_چهارم مِنُ و مِنِ سینا سر امیر را بالا آورد. لبخند خجالتی زد و پرسید
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_پنجم
سینا دستش را گرفت و گفت:
_راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار می کنه؟
مرد لبخندی زد و خواست دستش را از دستان سینا بیرون بکشد . اما وقتی دید سینا محکم گرفته بی خیال شد و گفت:
_کار خاصی نمی کنه. تولیدی لباس و پخش و همین کارا!
_چه جالب! تولید که این همه بگیر و ببند و آموزش مردانه و عکاسی مرد از زن نمی خواد! یه سوله و بیست تا چرخ خیاطی کافیه!
مرد شک زده نگاه چرخاند در صورت سینا. سینا دومین ضربه را زد:
_حتی نیاز به این همه مسافرت خارجی نداره وقتی که تولیدتون برای مشتریای خاصه! مشتریایی که توی ایرانن! تور دبی و فشن شو ! این همه هزینه می کنید برای آموزش یا برای... می خوای خودت توضیح دقیق تری بدی یا من بگم؟
دستان مرد به وضوح یخ کرده بود. سینا دستش را رها کرد و گفت:
_حتما فرصت دارید که چند دقیقه توی پارک ابتدای خیابون با هم یه گپی بزنیم!
اول صحبت، سینا با شوکی که از شناسایی کامل شخصیت و خانواده و کار به مرد وارد کرد او را در بهت فرو برد. مرد ترجیح داد که سکوت کند و سینا ادامه داد:
_حتما خودت هم متوجه شدی تو این موسسه ای که کارمندش هستی با پوشش لباس و مد ایرانی چه برنامه ای برای ناموس ایرانی دارند پیاده می کنن...
اما چون وضعیت حقوقیش برات مناست بوده چشم بستی و کارت رو ادامه دادی!
فضای ساکت پارک را فقط صدای خش خش برگ هایی که با جارو جمع می شد پر کرده بود. سوز دی ماه نتوانسته بود حرارت مرد را کم کند. عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد اما سکوتش را نشکست. این حالش ادامه صحبت را برای سینا راحت کرد:
-موسسه شما پشتیبان چندتا موسسه دیگه است که از لحاظ قانونی هم داره خودش رو جلو می بره. من بگم یا خودت می گی؟
ذهن مرد ده قسمت شده بود و داشت بازیابی می شد. تنها یک قسمت ذهنش روی سینا قفل بود و از حجم داده سینا متوجه شده بود که چیزی هم اگر پنهان کند به راحتی پیدایش می کنند.اما برایش آبرو و خانواده اش هم مهم بود. خودش هم نفهمید چه شد که آرام آرام شروع کرد:
-من از خیلی چیزا خبر ندارم و نمی بینم چون حسابدارم. توی اتاق خودم هستم. آدم خوش اخلاقی هم نیستم با زن جماعت! ترجیح می دم که در اتاقم بسته باشه تا...راستش آقای...شما کی هستید؟
سینا برای آن که به مرد کمی آرامش بدهد گفت:
-شما من رو به نام اعتمادی صدا کن!
-اسم اصلی تونه؟ آخه شماها اسم اصلی تونو نمی گید!
سینا قاطعانه گفت:
-اعتمادی هستم.
مرد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-بله بله...آقای اعتمادی من از چیزی خبر ندارم!
سینا فقط خیره نگاهش کرد. مرد زبانی به لبش کشید و گفت:
-البته زیاد اتفاق می افته که...راستش من به رابطه بین زن ها و مردهایی که رفت و آمد دارند کاری ندارم. اول که اومده بودم ناراحت می شدم از دست دخترهای موسسه که چرا به هر مردی...البته آقا من بعدا دیدم که...باور کنید من خونوادم برام خیلی مهم هستند و فروغ از من خواسته بود؛ اگر می خوام توی موسسه بمونم کاری به کار کس دیگه نداشته باشم. حتی عکاس و استاد مرد هم که مدام اونجا هستن و این دخترهای بیچاره...راستش آقا...
سینا این اطلاعات را نمی خواست اما خیلی دلش می خواست فک مرد را خرد کند.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_ششم
اگر دختر خودش بود و این طور رفتار می کردند برای چهارتا عکس و چندرغاز پول،باز هم در اتاقش را می بست. اما فقط نفس عمیقی کشید و گفت:
-کار بالاتر از صدتا زن و ده تا مرده! در عرصه جامعه دارن گسست بدی بین خانواده ایجاد می کنن. کمترینش بلاییه که دارن سر زن میارن جلوی دوربینا و توی فضای مجازی! زن رو در حد یه کالا پایین میارن! تو خودت راضی می شی که زن و دختر نازت این مدل از خودشون عکس بذارن؟
چشمان مرد از این حرف سینا جمع شد. دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند همان طور باز ماند...نه رد داد نه تایید. مات گوش می داد. سینا از همین حال مرد استفاده کرد و گفت:
-فردا موقع نماز بهت می گم که باید چه کار کنی!
مرد لب گزید. تردید نه فقط در حرکاتش که در تمام جانش جریان داشت. خودش مدتی بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف بین اساتید و دخترهای مجموعه شده بود. حتی دخترهای جدیدی که به دنبال شهرت سراغ موسسه آمده بودند و بعد از مدتی تمام حیا و شخصیت شان خرد می شد را می دید؛ اما ترجیح داده بود که در اتاقش را ببندد و به این فکر کند که هیچ کس نمی تواند کسی را به کاری وادار کند. حتما خودشان دلشان این بردگی را می خواهد پس کاری از دستش ساخته نیست. اما الآن می دید که...
سینا نگذاشت که بیشتر از این غیبتش در موسسه طول بکشد. بلند شد:
-من و شما هم دیگه رو نه می شناسیم و نه حرفی شنیدی! عادی برخورد کن. الآن هم از مغازه رو به رو برای دخترت یه عروسک بخر که طولانی شدن رفت وآمد امروزت توجیه داشته باشه!
سینا زودتر از مرد عرض خیابان را رد کرد و به چشمان او که بی اراده دنبالش می آمد توجهی نکرد. باید کمی زمان داده می شد تا بتواند آنچه در موسسه دیده و ندیده گرفته بود و حالا داشت برایش تحلیل می شد را بازخوانی کند.
حالا راه رفتن مرد تا موسسه مثل کسی بود که پتک خورده باشد توی سرش. هوش و حواسش همراهیش نمی کرد. دنیا را رنگ دیگر می دید. کور و کر نبود اما این قدر فروغ با او محترمانه برخورد می کرد و این قدر حقوق خوبی می دادند و امکانات فراهم بود که ترجیح داده بود چشم ببندد و کارش را انجام بدهد. تا فردا وقت داشت جواب بدهد. جواب چه را؟ چه می شد؟ چه می کرد؟ عرض خیابان را بی احتیاط رد کرد، عروسکی را در بهت خرید و مثل هر روز مقابل دکه روزنامه فروشی نایستاد.
سینا تا وقتی که مرد وارد خانه نشد با امیر تماسی نگرفت. مرد چند دقیقه پشت درایستاد و یکی دو بار تمام کوچه را با نگاهش بالا و پایین کرد، با تامل زنگ را زد. طوری نگاه به ساختمان و در و دیوار می کرد که انگار بار اولش است این جا می آید. گوشیش که زنگ خورد طول کشید تا صدایش را شنید و وقتی سینا را ته کوچه دید که با موبایل اشاره می کند، بالاخره از سستی درآمد و وصل کرد و صدای سینا را شنید:
-قرارمون توی مسجد نیست. خودم تماس می گیرم.
ادامه دارد
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هفتم
من ۵
گاهی وقتها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را زار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای،به خودت فحش می دهی اما در مقابل دیگران زا کارت دفاع میکنیو می خندی.حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی.می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است.قدرت یک چاقو است.تیز و برنده!)
این فکر ها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه هایش بلند نشود.اشک ها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست کگریه کند شاید آرامتر شود. اما فایده نداشت.دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت. این طوری که میشد باید حتما قرص خورد. قرص نمی خورد تا اخر شب، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی می شد.
تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن به سراغش آمد.بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا.سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما.... سیما از آمریکا آمده بود. آنجا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد.نرمش ها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زن ها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند.همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دو ماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند:
- نمیشه فقط برای من باشی؟خسته شدم از بی سر و سامونی! نمیشه تو هم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی...من خستم!
بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود.... تنها حرفهایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود.
با این که بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کار های قبل و حالش، دلش میخواست به یک آرامش برسد.یک خانواده داشته باشد تا شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بد هیچ، داشت دیوانه ش میکرد. بیژن میان آن همه چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت به اجبار هم که شده تثبیت کند.حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همینطور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاست، دیگر پایه نبود! خودش هم می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود.
دلش یک زندگی میخواست. یک خانواده. به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر.....
این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود بیژن هم آزاد بود.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_هشتم
ما ۶
سینا با مرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد :
- دیر کردید؟ سینا گفت:
- شما یه ربع زودتر اومدید!
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا میدم! نمی مونم!
سینا متناسب با حال مرد حرف زد:
- بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه!
مرد از تکه سینا جاخورد! پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
- بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟من می دونم پول هایی که واریز میشه از کجاست! اما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین! می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای زن و دختر مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد:
-دکتر! تو که گفتی....
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید:
- من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم!می فهمی..... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود.اما.... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم.سینا غرید:
- شما خودت هم با اینا بودی.مشارکت در جرم به پات نوشته میشه!
مرد چشم ریز کرد و خم شد سمت سینا و گفت:
- از کجا معلوم که با شما همکاری کنم، باز هم به همین جرم دستگیر نشم! سینا آرام بلند شد و کنار گوش مرد زمزمه کرد:
- همکاری کنی هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! تا فردا! یا علی!
مرد با شنیدن یا علی چیزی درونش تکان خورد. به رفتن سینا نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: یا علی
طلسم شده بود و این کلمه طلسمش را باطل کرد انگار! به حماقت خودش لعن فرستاد. رابطه های خارج از حد معمول و سوء استفاده ها را می دیده و نمیدیده که کار موسسه در چه راستایی است و رفت و آمد زن ها، یک جریان است.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_نهم
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. گر نبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهند بروند جهنم، به درک.... اما حال و احوال سینا را که میدید به خودش شک می کرد. اصلا آدم است؟ درست است ک زن ها به اختیار خودشان می آمدند موسسه و با اختیار خودشان با مرد ها همراه می شدند، اما او هم هیچوقت به آن ها هشدار نداده بود که عاقبت این کار ها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه میشد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیر نشست:
- کار خودتونه! از بازداشت و این صحبت ها ترسیده!
امیر نگاه میشی اش ر ادوخت به صورت خسته سینا وگفت:
-بیارش خانه یخچال!
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را شنود؛
- فردا عصر بیا با مسول این پرونده صحبت کن!
-من!
- مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم!
خانه امن منطقه یخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چایی بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درددل و شوخی هم کرده بود، اما باز هم واهمه داشت و این چند شب از شدتی سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت می دید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسو ها پشت میکند که نبیند.
عقلش میگفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر حفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو میبینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است!
هر چند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری میکردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکر ها خیال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه کرد؛ این ها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند!
در دلش نالیده بود؛ به من چه؟ مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار این ها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریاد های دلخراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریاد های وجدانش، با خودش می گفت که باید همکاری کند، اما همین که یدش می افتاد چه طور خودشان با ارده خودشان در موسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، می گفت: به درک..... خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_نهم صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ند
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهلم
حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخت شور و پلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیاندازید؟ سعادت و شقاوت هر کس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخندی تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت:
- الان فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط.... در که باز شد سرت رو برنگردون!
حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پاکوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند، اما امیر خیلی زود گفت:
- سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم!
مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و اهسته گفت:
- من می خوام از موسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کار های اونا که همش جرم و جنایته دستگیر می شم. اون وقت چی؟
امیر تأمل نکرد در جواب و گفت:
- من بهت تضمین می دم که هیچ سوء سابقه ای علیه تو شکل نگیره، ظاهرا هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اون ها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الان و هم اون موقع در امنیتی و زود آزاد می شی. و الا الان معاونت غیر عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده . ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کاباره ای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا اخر کار بمونی. منم تعهد می کنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد.... مسئول پرونده منم.
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود:
- چرا برای این ها دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمهای خودم حالشون رو می بینم.
امیر مکثی کرد و آرام گفت:
- اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو می زدی؟
یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در در این موسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاسشان فرهاد با چشم های دریده و تکیه کلام های نادرستش که دختر ها را وادار به ژست های مسخره می کرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به موسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت:
- فقط یک چیز...... می شه ببینمتون؟
امیر مکثی کرد و گفت:
- نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش.
مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. یا اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هر چند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد!
برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه می داد. البته میزان رفت و آمد های افراد و شبکه تامین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جز اعضای اصلی موسسه نداشتند.
ادامه دارد..
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهلم حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخ
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_یکم
این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد.
بعد از رفتن مرد و تأمین ت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضای داخلی موسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر می کرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیرو ها را افزایش می داد. سینا گاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت دادش می رفت هوا:
- گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن! این طور که زن ها و دخترای ما امنیت ندارن!
اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستوجو هایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دستخالی آمد!
شهاب داشت سه سر شبکه را، که از موسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر می کرد.
اما آرش فقط سرش را پایین انداخت. امیر منتظر چشم دوخته بود به صورت آرش که با تأسف فقط گفت سر نخ فتانه را پیگیری نکرده است. این کار از او بعید بود. امیر نفس عمیقی کشید و تکیه داد. سکوتش این جور مواقع اصلا خوب نبود. سینا دلش یک لیوان آب می خواست که ترجیح داد نگاهش به آب باشد تا لبش و شهاب که آرام آرام پوشه مقابلش را جمع کرد. امیر فقط گفت:
- تا فردا آرش .......تا فردا ظهر.....
ناراحتی امیر، آرش را کلافه کرده بود. امیر برایش عزیز تر از آن بود که با این همه حجم پرونده بخواهد کم کاری هم داشته باشد.
یک سر نخ می خواست که در کلاف در هم پیچیده اطلاعات جسته و گریخته، او را برساند به اصل قضیه! نمی توانست فضا را تحمل کند . نه نگاه سینا را، نه سکوت شهاب را، و نه ناراحتی امیر را. یک راست رفت اتاق سید:
- گره کور که نیافتاده. با دست هم باز میشه. صد دفعه هم گفتم کارت زیاد شد به خودم بگو، نوکرتم! الانم با قیافه آرش اندود جلوی من واینستا! یا بلند شو یا بلند شم ببرمت!
آرش سری تکان داد و از مقابل میز سید تکان نخورد. سید در ظرف را باز کرد و گفت:
- می دونی چرا امیر برامون بادوم شور پوست نازک میگیره؟
آرش سری به نفی تکان داد. سید مشتی ریخت جلوی آرش و گفت:
- منم نمیدونم ولی اینا رو خودم گرفتم امیر هرچی هم بده سینا نمیذاره به من برسه. اینم زود بردار که نمیذاره به تو هم برسه! برو صافکار شدی برگرد با هم چایی بخوریم!
آرش برای یکی دو ساعتی روانه امامزاده صالح شد. حس می کرد این شبکه دارد مثل تار عنبکبوت بافته می شود تا طعمه هایش را بگیرد و درمقابل چشمان وحشی و کثیفش دست و پا زدن و مرگشان را ببیند. پاره کردن این تار کار آسانی بود اما امیر پاره کردن نمی خواست، شناسایی عنکبوت و نابودیش را می خواست تا دوباره تاری نتند. ساعت خلوت حرم برایش فرصت مغتنمی بود که دقایق طولانی سر به ضریح بگذارد! عادت داشت که هر وقت مشرف می شد، بعد از زیارت بنشیند گوشه ای، از اول تا جایی که کار کرده بود را به صورت گزارشی مرور کند. چشم بدوزد به ضریح و روند کار را بگوید و گره ها را به پنجره ضریح گره بزند تا با دست قدرت آنها گشایشی در روند کار ایجاد بشود. آن قدر هم همراهی و یاری دیده بود که به این توسل ها اعتماد و تکیه می کرد. نقطه روشن پرونده ها را همین جا پیدا می کرد.و این پروند! امان از این پرونده که مجبور بود برای محفوظ ماندن خودش و نیروهایش در فضای آلوده ای که زن های فریب خورده و بیمار تیجاد کرده بودند، هر روز سر به آستان بگذارد و طلب ظلمت ها را بکند.
گوشه حرم سر بر دیوار زل زد به ضریح! آب پاکی میخواست تا چشم و دل و مغزش را شستشو بدهد و آن چه را باید، برایش جاری کند.
ساعتی از عصر گذشته بود که از حرم بیرون آمد و نگاه اشکبارش روی دخترانی اتاد که با بی خیالی قهقهه می زدند و سلفی می گرفتند. دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد و نگاه امیدواش را از گنبد به پرواز کبوتر ها کشاند. دوباره صدای خنده نگاهش را لرزاند. شاید این دختر ها هیچ وقت متوجه خطر ها و دسیسه ها نمی شدند. هیچ وقت متوجه تلاش آرش و دوستانش نمی شدند. هیچ وقت آنها را تقدیس که نمی کردند. در پیچ هایشان تکفیر هم می کردند...اما....
آرش پا تند کرد سمت محل کار! قبل از تاریک و سیاهی روز باید خودش را به مجموعه می رساند!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_دوم
من ۶
- خانه ام را خیلی لوکس چیده بودم. سرویس مبل و چوب را از فرانسه سفارش دادم آمد. رنگش را خیلی دقت کردم که لایت باشد، پول زیادی پایش رفت اما خب همانی شد که می خواستم. بقیه وسایل خانه هم لوکس بود. برای تکمیل این ها صد روز وقت گذاشتم. خواب و آسایش نداشتم هم کارم زیاد بود و هم باید اینجا را آماده می کردم. تنها هم برای خرید نمی رفتم اما تنها نظر خودم مهم بود برای انتخاب و خرید.
آزاد شده بودم از قید خانواده و دلم می خواست که از زندگیم لذت ببرم. اون موقع برای وسایل چهارصد ملیون هزینه کردم و عاشقشون بودم. در کمدم رو که باز می کردین چشماتون برق می زد. ست لباس و کیف و کفش و کمربند بود همش. از کوچیکی عاشق این بودم که تک باشم، حالا این آرزوم برآورده شد. البته خب خیلی وقتا که پول کم می آوردم!
فقط فضای خونه کمی سرد بود. وسایل انگار طبعشان سرد باشد، روحم اذیت میشد. تا خرید می کردم شاد بودم اما بعدش پدر درآور بود. خیلی توی خونه نمی نشستم که بخوام غصه بخورم، همان شب لعنتی تنهاییش، برای این که مثل قبر بشه و فشار بیاره بس بود. اما خب آدم یکی رو می خواد که همین وسایل رو استفاده کنه، خراب کنه، به هم بریزه و داد و قال کنه...
من پناه می بردم به خرید بیشتر ، خب پول بیشتر می خواستم، پناه می بردم به کار. طارحی لباس و مزون که پول بیشتری داشت.... عکسام که توی صفحه بالا میمد بوی پول می داد. یه یار یکی از بازیکنای فوتبال حسابم رو پر پول کرد. یه بارم یکی از بازیگرای سینما،یعنی کارگردان بود یه ماشین با کلیدش فرستاد دم خونمون! همینا من رو وسوسه می کرد که بیشتر ادامه بدم. یه احساس قدرت، رسیدن به شهرت..... کم کم دیگه خودم استاد شده بود.... مزون زدم و با مزونا قرارداد بستم. فقط یه بارش صد میلیون دادن تا من لباسشون را پوشیدم!
البته اوائل این طور نبود، باید پول هم میدادی تا بزارن لباسی رو بپوشی اما بعدش تو بودی که ناز میکردی. هر چند بعد از شلوغی کار، بدجور تنها می موندی با پولی که حسابت رو پر می کرد و باید خرج می شد...... خودت بودی و پاساژ هایی مه زده بودن برای خرج کردن! هم خوب بود و........هم مرگ!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_سوم
ما ٧
سینا شماره شهاب را که دید خنده اش گرفت؛
- فروغ رو گم کردی؟
شهاب آرام زمزمه کرد:
- سینا! این فروغ بو برده انگار! امیر رو پیدا نمی کنم؟
- کجایی الان؟
-هیچ جا! بیمارستانم!
- شهاب؟
- بابا حس کردم شک کرده، اومدم درستش کنم، مجبور شدم با سید درگیر شم و بزنمش!
- یا حسین. تو و سید مگه به هم رسیدید؟الآن خوبه؟
شهاب گوشی را داد به سید که زیر مشت شهاب بدنش کوفته شده بود!
سید بدون این که حرف سینا را جواب بدهد، گفت؛
- بگو کجا بودم که شهاب مثل مرد عنکبوتی سرم آوار شد...... وزارت خونه! سینا سوتی کشید و گفت:
- ای داد بر من!
- ببین آقا امیر کجاست. زنگ زدم جواب ندادن! من شنود روی تلفن این آدم وزارت رو می خوام. نامه شو تنظیم کن!
- باشه. من یه تماسی با طرف هم بگیرم ببینم ردی از وزارتی توی موسسه داره یا نه!
فروغ همان شب خانه اش را تغییر داد. این به خاطر شکش به شهاب نبود بلکه امیر تاکید داشت این تاکتیک کاریشان است. سید یکی دو روز باید استراحت می کرد، سینا پیگیری ها را انجام داد. چون نیروی دولتی بود برای شنود تماس هایش کمی بیش تر از همیشه سر سختی از طرف قوه قضاییه نشان داده شد و همین نصف روز امیر را سوزاند. گزارشات ت. م مجهول های خوبی را معلوم کرد و پرانتز جدید هم باز کرد.
شهاب خودش را رساند به جلسه ساعت 9 شب. سید هم آمد با رنگ زردی که حرف جدید داشت؛
- آقا من صبح تا حالا که مرخصی بودم،
سینا با خنده سر تکان داد:
- منظورت ساعت 1 تا حالاست دیگه!
سید محل نگذاشت:
- یه دور ظاهر کار رو که مرور کنی فقط اینو متوجه می شی که اینا دارند سرعتی یه کاری رو انجام می دن که توی پیاماشون نیست. یعنی تاکید هست، اصرار هست، تلاش هست اما روی چی؟این رو نمی گن! بعد که تیم سایبری سرچ اینترنتی پیشرفته می کنه مطابی می بینی توی لایه دوم که تازه متوجه می شی که دارن برای چی تلاش می کنن! و البته دقت می کنن تا به نتیجه نرسیدن کارشون، مسئولین ایرانی متوجه نشن. بعد الآن کجان؟الان داره یه خط مستقیم کشیده می شه از یه موسسه تا سطح جامعه که مسول مملکتی ما هم داره کمک می ده من با سه تا تصویر سه نظریه خودم رو گفتم و کامل خطوط رو به هم رسوندم. فقط الآن که صفحه رو روشن میکنم، هیچ حرفی نمی زنم شما هم آخرش، دو کلمه ای که به ذهنتون می رسه رو بنویسید.
سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر صفحه دیتا که خاموش شد، سینا نوشته بود:
- پول و گناه!
شهاب نوشته بود:
_ تجارت و ناموس!
آرش نوشته بود:
انقلاب رنگی زنان!
و امیر که لب زد:
- مدلینگ!
سید دیگر حرفی نزد و امیر گفت:
- اینا دارن نفوذ می کنن برای گرفتن مجوز موسسات مدلینگ! یک کار به ظاهر آرام و بی تنش و دائمی و پر مخاطب! هم مورد نیاز مخاطب، هم سرمایه گذار؛ که نتیجه اش هم تجارت ناموس ایرانه، هم پول و گناه و هم در کشور هایی که نیاز داشته باشند؛ انقلاب رنگی!
بعد با تحکم گفت:
- سرعت می خوام....سرعت می خوام تو اطلاعات.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_چهارم
سید ابرو در هم کشید و گفت:
- نکنه این برنامه گروه موسیقی زیرزمینی که تازه راه انداختند، یه مشغولیت باشه برای ما، تا ابن بحث رو به نتیجه برسونن!
امیر بی حرف سر تکان داد. سکوتش اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید:
- تا فردا جواب ت.م دوتا موسسه دیگه به اضافه جواب تمام شهرستان ها به اضافه اسامی تمام زنانی که مسئول این شهرستان ها هستن رو می خوام.
بی اختیار نگاه همه روی آرش زوم شد و صدای امیر بلند تر:
- آرش تا فردا! تا فردا!
کسی آن شب خانه نرفت حتی سید که از درد یکی دو بار دم کرده گل پر را لیوانی بالا کشید و تا خود صبح با رنگ پریده کنار صدرا نشست تا رمزگشایی کند. صدرا مغز ریاضی مجموعه بود و کنار همه گروه ها می بود که امشب سید او را نشانده بود تا بتواند از فرو ریختن جوانان ایران جلوگیری کند. حاجی هم با امیر آنچه که باید و نباید داشت را طبق فرمول همیشگی بستند و منتظر بررسی های بچه بودند تا جاهای خالی را پر کنند.
صدرا با آرامش خودش روی کلمات رمز کار می کرد و سید با قیافه درهم اطلاعات او را در جاهای خالی جا می داد. سینا هم یک اسم داد که ایمیلش را کترل کنند، مثل این که با فروغ ارتباط بالایی داشت صاحب این اسم! یک ساعتی زمان گذاشتند روی بررسی ایمیل المیرا. وقتی صدرا صدایش را بلند کرد و بچه ها را فراخواند یک نقطه روشن پیدا کرده بود:
- ایمیلی که به نام المیرا بود در حقیقت برای فتانس.یعنی من فتانه رو حک کردم!
حالا غیر از چشمان صدرا و سید، چشمان سینا و آرش و هوش شهاب جمع حرف های صدرا شده بود:
- هشت تا اسم دیگه که خودمون تو این مدت ردشون رو زدیم.
- با هشت تا شهر!
- هشت نفری که رابط شهر های مورد نظر هستند.
مطالب داشت طوری روشن می شد که خواب و خستگی دیگر برای بچه ها معنا نداشت.
آرش سینا را کنار خودش در اتاق نگه داشت و تا ایمیل فتانه را با اسامی که از صحبت های فروغ درآورده بودند تطبیق نداد و ارتباط ها را تکمیل نکرد؛ و تا از میان اطلاعات مرد داخل موسسه، حساب های مالی و ارتباطشان با شبکه..... نگذاشت سینا کنار سید نماز شبش را بخواند. سید که قامت بست یه ربع به اذان بود سینا کاسه پسته را گذاشت کنار سجاده سید و رو به شهاب کرد و گفت:
- بی رحم
شهاب آستین لباسش را پایین داد و کنار سید ایستاد:
- می میرم براش!
بعد از نماز صبح سید نگذاشت بچه ها بلند شوند. طنین آرام زیارت عاشورا سید بقیه کادر را هم از پشت سیستم کشید کنار و تا توسلش رنگ و بوی گریه نگرفت، رنگ به صورت و توان به جان ها برنگشت!
کار بچه ها روی کلمات رمز، ارتباط شبکه داخلی را با خارج دقیق مشخص کرد! سینا در جا پرسید:
- دوباره سفارتخانه ها؟
شهاب روی تخته خطوط موازی کشید و با خط های عمودی قطع کرد. خطوطی که دایره وار گرد هم چرخیدند و پایانش شد طرح خانه عنکبوت:
- ما با یک بافته در هم تنیده طرف هستیم که صدر و ذیلش حساب شده و تحت کنترلشونه. شروع خوبی داشتن و جامعه شناسانه وارد شدن. الان هم تیم بندیشون رو دارن تکمیل می کنن تا شروع ضربه!
امیر بلند شد ماژیک را برداشت و کنار طرح عنکبوت نوشت....
( و سست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است.)
در ماژیک را بست و رو به سینا گفت:
- بسم الله
سینا با اشاره به پوشه مقابلش گفت:
- اطلاعات کامل افردی که کارمند دو تا موسسه بعدی هستند و شرکت ها و موسساتی که با فروغ همکاری می کنند و مسیر آمد بودجه و مسیر خروج بودجه توسط افراد و موسسات و احتمالا مزون ها و آتلیه ها و آرایشگاه ها رو داریم. البته روی بعضی از پادو های استخر ها و باشگاه ها هم داریم کار می کنیم!
فروغ اشرفی 55 ساله. صاحب امتیاز و مسئول موسسه که تحت عنوان موسسه ترویج فرهنگ مد ایرانیان داره مجوز می گیره. بیست نفر کادر زن داره و چهار نیروی مرد. توی تهران سه تا موسسه رو پول فراوان ریخته و کادر چیده تا کار کنه. تا حالا چند دوره فشن و آموزشگاه مدلینگ مخفیانه داشته و اساتید مرد، عکاسا مرد و مدلا زن هستند. اساس نامه دارن و آیین نامه آموزشی که نکته جالب آیین نامش اینه که مدلا باید در فضای آموزشی به دور از هرگونه پوشش اداری حضور داشته باشند!
سینا سرش را بالا آورده و لب برچید. با کمی مکث ادامه داد:
- با استاد مرد! داره جنایی میشه و البته باتلاقی!
شهاب لب زد:
- حرفت هم راسته هم درست. البته اگه افکار عمومی بفهمه که این کار جنایته! الآن توی دنیا به کسی که آدم میکشه میگن جنایت کار، اما اون کسی که می زنه روح و روان و اندیشه آدما رو له می کنه و پر از شبهه، زندگیا رو لجن مال می کنه رو نمی گن جانی! این فروغ و فتانه یه خائنن آقا! خائن!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_پنجم
امیر سری تکان داد و گفت:
- این فروغ چند تا هم اعزام مدلینگ به کشور دبی داشته. دخترا رو به اسم فشن شو می برده و بعد هم فضا رو طوری براشون فراهم می کرده که سراغ کار هی دیگه برن بی دغدغه!
سکوت اتاق از روی استیصال نبود، تاسف مشترک وقتی به درد می رسد که تو بیداری و بینایی؛ اما کسانی هستند که خودشان را در سیلاب می اندازند و به روی غرق نجاتشان چنگ می کشند. می روند تا غرق شوند. الآن در جامعه این افراد و کارهایشان برای زن ها نماد تمدن هستند و امیر و یارانش نماد......؟ فضای مجازی که پر شده از بدگویی به همین پاسداران امنیت!
امیر رو به سید گفت:
- این آقای وزارت خونه ای منصبش چیه؟
سید نگاهی به جمع کرد و گفت:
- .......وزیر!
- چی؟......وزیر؟
- قلابی یا رسمی؟
- .... یا .....سید؟
سید دست گذاشت زیر چانه اش و گفت:
- متاسفانه ...... وزارت خونه ی ......
امیر همانگونه که نگاهش مات بود لب زد:
- یه گذشته ای داره و یک دلیل برای ارتباط حالاش با دار و دسته ی فروغ. هر دو تاش و البته میزان ارتباط با فروغ!
رو کرد سمت آرش:
- ارتباط ماهواره ای اینا رو ردگیری کن و ذره ای از کارشون دیگه ازت پنهون نمونه! بلیط هم بگیر باری من. برای ساعت چهار فردا؛ شیراز!
بلند شد تا برود و دوباره برگشت سمت آرش:
- نقشه کامل از محل رفت و آمد این نه زن، نقشه محل مسکونی و محل کارشون، میزان ارتباط کاری هر شهرستان در خود اون شهر با موسسات همسوشون رو می خوام! حامد رو توجیه کن تا کمکت کنه!
قبل از این که در را باز کند سید گفت:
- مشکل من رو حل کنید.
امیر تمام صورت برگشت سمت سید:
- به ما سخت اجازه میدن که روی این مسئول سوار باشیم.
امیر سری به تاسف تکان داد و گفت:
- تا میرم گزارش تیم خانم سعیدی رو بگیرم برات بیارم، نامه رو تنظیم کن خودم پیگیر میشم.... برای تو دو روز هم کافیه! به طول زمان فکر نکن به داده ها و دریافت ها و توان خودت فکر کن. نمیشه کاری کرد! ایمیل هاشو هم با دقت بررسی کن. ایمیل های فروغ را هم همین طور. شبکه ای کنترل کنی اتصالات رو پیدا می کنی. همه اینا تا فردا! برو سمت سفارت خونه ها! کمک شهاب کن! هنوز اسم شهاب کامل از دهان امیر بیرون نیامده بود که صدرا سراسیمه رسید:
- آقا سید این برای یک ساعت دیگه مچ شده!
سر همه خم شد روی برگه ای که صدرا آورده بود. اول از همه شهاب واکنش نشون داد و بدون اینکه توضیحی بدهد از اتاق بیرون رفت. سید در نگاه امیر خیره شد و گفت:
- قرار تمام عوامل با فروغ! مکان رو نگفته اما!
شهاب که رفت امیر برگشت و نشست پشت صفحه مانیتور. نگاه همه خیره به صفحه بود و مسیر شهاب را دنبال می کردند. برای امیر مهم بود قبل از آن که عملیاتی در کشور رخ بدهد، شناسایی و پیشگیری کند. اما این هم مهم بود که به دشمن حالی کند هر جایی باشند، نیروهایش مثل عقاب بالای سرشان هستند.
این چند پرونده که در سال های اخیر کار کرده بودند همه اش مقابله با افرادی بود که در همین آب و خاک بزرگ شده بودند؛ اما به خاطر پول و شهرت و شهوت، خیانت های وحشتناکی در حق مردم ایران کرده بودند.
سینا همیشه می گفت «نگویید خیانت بگویید جنایت.» امیر مردم کشورش را دوست داشت. ایران را می پرستید؛ آن قدری که با وجود رتبه دو رقمی کنکور و بورسیه شدن در کانادا و دعوت نامه داشتن از چند دانشگاه برتر دنیا، باز هم دلش خواسته بود که همین جا بماند و از دیدن همین آب و هوا و مردمش در کوچه و خیابان لذت ببرد. این فقط حال خودش نبود، شهاب هم برگزیده جشواره خوارزمی بود و تیم آرش که برگزیده ریاضی بودند و برترین هکرها و رمز شکن های دنیا!
زیر لب برای سلامتی شهاب دعا خواند و چشم دوخت به صفحه ها که مسیر حرکت شهاب و آن ها را نشان می داد. شهاب با موتور خودش را رساند به آخرین محلی که فروغ مستقر بود. تا رسید، فروغ در ماشینی شاستی بلند کنار مردی سوار شد که راننده اش اولین برا دیده می شد. شهاب گزارش حرکت را به آرش داد. بچه ها پشت سیستم مستقر بودندو مسیر وقتی برایشان پر سوال شد که حرکت شد به سمت پیست آب علی. سینا متاسف گفت:
- شهاب لباس مناسب اونجا تنش نیست!
امیر صلاح نمی دید تیم ارسال کند. باید موقعیت را در نظر می گرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود:
- تمام دوستان شاسی بلند اون خونه این جان و من! آقا اگه سوار شدن برن پشت کوه منم میرم ارتباط قطع شد نگران نشید!
صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غر زد:
- لباسش کمه. سرده اونجا!و مشت کوبید روی میز. شهاب تماس گرفت و گفت:
- آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصویر رو می فرستم.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_ششم
با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت:
_ صدرا! بگو صدرا بیاد!
صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت:
_ اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره!
صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار تله کابین شد و دیگر هیچ!
امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود. این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد. غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند. اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه با سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده گرفته بود.
تاریکی پوشاننده خیلی چيزهاست. اما نه الان که خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند اما خبری از شهاب نیست. هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود. شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز منو وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود. شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود:
_ آقا موتور بيت المال بود دلم نیومد بزارمش گفتم فرج میشه!
حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره:
_ همشون اینجا بودن.... اون ماشینهایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن، این جا جمع بودن با جند از آدم های سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا! اما آقا این ها برای یه طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست. گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده می کنن! برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست.....
شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند. بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد:
_ هر وقت آش آبادانی میخرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم!
سینا لبخند زد و گفت:
_ از تو بعيد نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی!
شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی. با اسباب بازی های چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت:
_ بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال!
محدثهاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تاسف سر تکان داد:
_ نگو این به جای اون خونه جنگلیهه از دوران عقد وعدشو دادی!
شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت:
_ ای بابا! عزیز من مگه چقدر از ازدواجمون می گذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش، اونم من! شما جون بخواه! شمال و کلبه جنگلی در شأن شما نیست!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهل_ششم با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هفتم
هر بار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه کرد به شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا بی خیال و بعد هم پشیمان و آخرش ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کنی اش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا آن از آن جا تکان نمی خورد.
سر روی متکا گذاشت و پتو دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد:
_ به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانی مردا همه زندگیشون خانومشونه!
محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت:
_ خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما!
تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نم دار آورد و داد دست بچه ها تا لا دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند.
آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت:
_ بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟
شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت:
_ من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانو جان!
محدثه لب گزید و رو به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روز ها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفند های متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقتها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمنا بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها:
_ هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حالا بابا خوب بشه.
شهاب را صدا زد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب مو های فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت:
_ هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره!
حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت:
_ در جا آدم را می فروشند. تا حالا رو سر و کولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود!
محدثه خنده اش را با تکان سر همراه کرد:
_ یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلیه جنگلی بازم حق به جانبی!
_ کلبه فدات!
محدثه مردش را می شناخت. فراز و فرود های محبتش را هم بلد بود. اگر اوضاع کار گذاشته بود و مالی، دنیا را برایش مهیا می کرد. ادامه نداد بحث را و گفت:
_ اصل کارت را با زبون خوش بگو و الا مجبور می شم التماست کنم.
شهاب چشمان پر از تبش را دوخت به محدثه و گفت:
_ هر چیه از گور این کلبه بلند شد. از اول هم باید با تو رو راست بود. ببین من نیاز به یه خانم دارم با این مشخصات: دل و جرئت: صدا! رو و زبان:صد. آشناییت با مد:پنجاه. خیاطی:مسلط. آشنایی با برند ها :صد. وقت بیکاری: دو هفته تا یک ماه.
با هر کلمه شهاب چشمان محدثه هم گشادتر می شد:
_ نگو که تکواندو کار و چاقوکشم باشه!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هشتم
شهاب اول فقط نگاه کرد و وقتی فهمید که محدثه چه برداشتی کرده تا ده دقیقه فقط خندید. محدثه تا موقع شام که سوپ را با آرامش خودش و سلیقه شهاب درست کرد، تا فرنی را به خورد شهاب بدهد، تا بچه ها را بخواباند، همین طور مورد به شهاب معرفی کرد و هر بار با توضیح بیشتر جواب منفی شنید. کم کم داشت نا امید میشد که محدثه با قطعیت دختر خاله شهاب را پیشنهاد داد. اما شهب خود محدثه را توجیه کرد. در ذهن شهاب یک جرقه ای زده شده بود و دلش می خواست مطمئن شود.
فردا که شهاب هنوز در تب و لرز دست و پا می زد محدثه راهی موسسه شد که همه عواملش بچه های متدینی بودند که مشغول کار ترویجی بودند. محدثه رفت تا به عنوان خیاطی که سر از طراحی هم در می آورد با آن ها وارد گفتگو شود. موسسه ای در خیابان ایران با وجهه اسلامی!
امیر که حال شهاب را دید به توصیه دکتر به یک هفته استراحت برای او، رصد تمام عواملی که در تور قرار گرفته بودند را داد تا سینا و سرپرستی تیم شهاب را به سید.
تیم آرش هم که اطمینان پیدا کرد سرتیم اصلی خیابانی و فضای مجازی فروغ، فتانه است کارش کمی سرعت بیشتری گرفت. فتانه مدل فعال در فضای مجازی بود! آرش صفحه را باز کرد و گفت:
- این فتانه دانشجوی کارشناسی گرافیک دانشگاه علامه امینی تهران بیست سالش بوده یه آکادمی زیبایی توی تهران میزنه که چند تا از بازیگرا هم میشن مشتریش...م ا، س د، ط ط.... بازیگرا که به همین راحتی زیر بار نمیرن، زیر دست یه تازه کار بیست ساله میرن یعنی پشتیبانی آرتیستی!..... یعنی کار هدفمند و حساب شده و اصلا نمیشه گفت تصادفی بود! بالای صفحه را آرش نشان داد و سینا متعجب گفت:
- اُللَ.... چه قدر فالوئر داره!
- یه رتبه برتر هم توی میکاپ آرتیست آورده.... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگر ها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه....
تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد. اعضا می بینند. اعضا که صدای گریه و صورت ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و خود فروخته را نمی گذارند. اینجا فقط آنچه ادمین بخواهد می گذارند. این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوور دغدغه ای ندارند.
امیر پرسید:
- این کیه؟
- این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الان داره به عنوان عکاس حرفه ای مد فعالیت می کنه. دبی هم دفتر داره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشور های آسیایی فعاله! یه سبکی هم داره به اسم مد گردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و.......
شهاب بلند خواند:
- درس هایی از فتانه؟
- توی این صفح مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم می ذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب می زنه.
سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده و مات مانده بود که آرش گفت:
- شب و روز بیداره و داره کار میکنه این بشر دوپا! یه طوری هم وانمود میکنه که انگار زن فقط جسمه، اجازه ی زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره، زن کلا یه حیوون دو پا بی اندیشه و روح! جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو میبینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو خبر نداره.
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض تبریک بمناسبت حلول ماه ضیافتالله
امروز به من اطلاع دادند که نویسنده رمان #زنان_عنکبوتی که خانم #نرجس_شكوريان_فرد هستند
و
این رمان در بخش عصرگاهی تقدیمتون میکردیم امتیاز نشر رمان هاشونو به موسسه خیره دادند
و
بنابر این دیگه رمان زنان عنکبوتی رو نمیتونیم ادامه اشو در کانال قرار بدیم.
ان شاءالله از فردا برای بخش عصرگاهی با ادامهی کتاب صوتی #علی_از_زبان_علی در خدمتتان خواهیم بود.
#خادمکانالکتابخانهمدافعانحریمولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°
از پروژه عنکبوت چی میدونی؟!
❓
این کتاب رو بخون، تا تو ذهنت از چیزایی که نمیدونی، پردهبرداری بشه!🤯
#عنکبوت_مقدس🕸
#زنان_عنکبوتی📚
□•
@ketabkhanehmodafean