کتابخانهمدافعانحریمولایت
♨️| #نقدکتاب
📚| دشتبان
✍| احمد دهقان
🌀| انتشارات: نیستان
#نقد_کتاب
🌍❇️ دشتبان، یک کتاب جهانی است داستان نوجوانی خاصه ی ایران نیست. اگر ترجمه شود خیلی راحت می تواند داستان یمن باشد، نوجوانی سوریه، آوارگی عراق، بیابانگردی افغانستان و…. نویسنده می خواسته بخشی از مصیبت تاریخ ایران را بگوید و مظلومیت و … را به تصویر بکشد.
💥❇️ اما کفایت می کند؛ هر کشوری که جنگ را تجربه کرده است اسم شخصیت های داستان را جا به جا کند آن وقت است که می بیند چقدر با حال و روز جنگ زدگیش همراه است.
💪❇️ توصیف فضا و شخصیت ها، در حدی است که تو را با قهرمانان داستان همراه می کند و با آنها برای زنده ماندن و اسیر شدن و نجات دیگران به تلاش وا می دارد.
😩❇️ داستان آوارگی خانواده ای که در جنگ عراق سر به کوه می گذارند و غارنشین می شوند. سرمای هوا، گرسنگی، کودکان مظلوم، پدری که همراه رزمندگان می شود، مادری که باردار است و…و مقاومت و روحیه و انرژی عجیبی که در این خانواده دیده می شود. طوری که در تمام داستان با اینکه دائم درد دارد و رنج ها را می گوید، اما خواننده به خاطر روحیه ی عجیب خانواده، حس می کند که از امیدش به زندگی و جنگیدنش با مشکلات خسته و ناامید نمی شود و می داند که پیروز میدان است.
📖❇️ این کتاب در مقابل تمام کتاب های خارجی که یأس و خستگی و سردرگمی بشر غربی، آمریکایی را نشان می دهد و فضا کاملا مأیوس کننده است، برهان و دلیل خوبی بر حقانیت انسان هایی است که متفاوت می اندیشند، متفاوت زندگی میکنند و حتی متفاوت می میرند.
✅ ❇️ به نوجوانان و بزرگان توصیه می شود مقایسه ای بین این کتاب و دیگر کتاب های خارجی نقد شده در این سایت انجام بدهند تا این تفاوت را به وضوح ببینند.
✌️❇️ نویسنده می خواسته نمایی از آغاز خلقت آدم را هم به تصویر بکشد برهنگی و خالی بودن ذهن بشریت….، برای همین قهرمان داستان را لخت و عور وارد صحنه دنیا می کند، در حالیکه گم گشته و در به در است تا این که با پلیس مواجه می شود و در خانه اش کنار همسرش ساکن می شود و پس از آن کم کم به همه چیز مسلط می شود.
✍❇️ در حالی که نویسنده نه علم درستی از خلقت و نه درک درستی از چرایی خلقت دارد و دقیقا مثل خودشان تمام افراد را در معامله ی جنایت ها، خیانت ها، شکم بارگی ها و لذت های انسان غربی می گذارد و داستان را جلو می برد.
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_نهم
صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ندیده بگیرد. کور نبود؛ خودش را به کوری زده بود. گر نبود؛ نخواسته بود بشنود. همیشه به خودش گفته بود موسی به دین خود، عیسی به دین خود. من چه کار به دیگران دارم؛ شاید دلشان بخواهند بروند جهنم، به درک.... اما حال و احوال سینا را که میدید به خودش شک می کرد. اصلا آدم است؟ درست است ک زن ها به اختیار خودشان می آمدند موسسه و با اختیار خودشان با مرد ها همراه می شدند، اما او هم هیچوقت به آن ها هشدار نداده بود که عاقبت این کار ها اعصاب و روانیست که بر باد می رود... زندگی که تباه می شود. داشت از این افکار دیوانه میشد؛ سرش را میان دستانش فشرد و ناله کرد.
سینا هم مستاصل از دو جلسه صحبت با مرد مقابل امیر نشست:
- کار خودتونه! از بازداشت و این صحبت ها ترسیده!
امیر نگاه میشی اش ر ادوخت به صورت خسته سینا وگفت:
-بیارش خانه یخچال!
سینا معطل نکرد. یک ربع مانده بود به اذان! برای فرار از ترافیک و اسیر نشدن در طرح ترافیک با موتور راهی شد! وقتی رسید نماز اول تمام شده بود. نماز را که خواند زودتر از مرد بیرون آمد و تماس گرفت. مرد تماس سینا را با تأخیر جواب داد.
- سلام قبول باشه! بیا مقابل کیوسک روزنامه فروشی!
مرد تلفن را پایین آورد و سرگرداند سمت کیوسک. با تردید قدم بر می داشت.سینا دستانش را در حالی فشرد که با ابروهای در هم منتظر بود تا حرف اصلی را شنود؛
- فردا عصر بیا با مسول این پرونده صحبت کن!
-من!
- مگه تضمین نمی خواستی؟ آدرس رو برات می فرستم!
خانه امن منطقه یخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چایی بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درددل و شوخی هم کرده بود، اما باز هم واهمه داشت و این چند شب از شدتی سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت می دید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسو ها پشت میکند که نبیند.
عقلش میگفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر حفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو میبینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است!
هر چند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری میکردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکر ها خیال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه کرد؛ این ها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند!
در دلش نالیده بود؛ به من چه؟ مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار این ها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریاد های دلخراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریاد های وجدانش، با خودش می گفت که باید همکاری کند، اما همین که یدش می افتاد چه طور خودشان با ارده خودشان در موسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، می گفت: به درک..... خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
"بهار" چیزے مے خواهد فراتر از
یک تبریک گفتنِ ساده به یڪدیگر...
چیزی مهم تر از یک احوال پرسے...
چیزی با ارزش تر از دید و بازدید هاے
ڪوتاهِ سالے یڪبار!..
"بهار" تغییر مے خواهد
بهار ، اصلا مے آید تا تغییر ڪنیم...
ًبهار ، یعنے "تغییر"
و چه زیباست تغییرے ڪه
همزمان با بازگشت پرستو ها
و دوباره سبز شدن دنیاست!
عید واقعے هم جشنے است
براے آنهایے ڪه تغییر را پذیرفته
و قربانے تقدیر نشده اند...
قلبتان بهاری
روزتان مملو از عشق
❤️📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد
عرض سلام و احترام
خدمت همراهان گرام
💠🔹💠
با ادامهی کتاب صوتی
#خیاط_شهر_ما
در خدمتتون هستیم.
Part02_خیاط شهر ما.mp3
11.74M
داستانهایی از زندگی عارف سالک
" #شیخ_رجبعلی_خیاط "
قسمت 2⃣
🎧📒
@ketabkhanehmodafean
24.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_معرفی_کتاب
○●○•°•○●○•°💕💘°•○●○•°•○●•°
➕ من هاے خراب ڪنندہ را ڪنار بگذارید،
🤵من 🤭
🧝♀ من 🤫
« ڪنارِ هم »
سرتاسر ݪحظاٺ عمرٺان آباد میےشود!😍
📚| #من_نه_ما
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_نهم صحنه هایی از مقابل چشمانش رد می شد که تا حالا تلاش کرده بود ند
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهلم
حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخت شور و پلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیاندازید؟ سعادت و شقاوت هر کس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخندی تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت:
- الان فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط.... در که باز شد سرت رو برنگردون!
حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پاکوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند، اما امیر خیلی زود گفت:
- سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم!
مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و اهسته گفت:
- من می خوام از موسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کار های اونا که همش جرم و جنایته دستگیر می شم. اون وقت چی؟
امیر تأمل نکرد در جواب و گفت:
- من بهت تضمین می دم که هیچ سوء سابقه ای علیه تو شکل نگیره، ظاهرا هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اون ها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الان و هم اون موقع در امنیتی و زود آزاد می شی. و الا الان معاونت غیر عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده . ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کاباره ای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا اخر کار بمونی. منم تعهد می کنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد.... مسئول پرونده منم.
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود:
- چرا برای این ها دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمهای خودم حالشون رو می بینم.
امیر مکثی کرد و آرام گفت:
- اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو می زدی؟
یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در در این موسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاسشان فرهاد با چشم های دریده و تکیه کلام های نادرستش که دختر ها را وادار به ژست های مسخره می کرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به موسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت:
- فقط یک چیز...... می شه ببینمتون؟
امیر مکثی کرد و گفت:
- نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش.
مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. یا اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هر چند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد!
برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه می داد. البته میزان رفت و آمد های افراد و شبکه تامین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جز اعضای اصلی موسسه نداشتند.
ادامه دارد..
📚
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا یُدْنِیهِ مِنْکَ شَوْقُهُ وَ لِسَانا یُرْفَعُ إِلَیْکَ صِدْقُهُ وَ نَظَرا یُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ
خدایا،قلبى به من عنایت کن،که اشتیاقش او را به تو نزدیک کند،و زبانى که صدقش به جانب تو بالا برده شود. و نگاهى که حق بودن او را به تو نزدیک نماید،
إِلَهِی إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیْرُ مَجْهُولٍ وَ مَنْ لاذَ بِکَ غَیْرُ مَخْذُولٍ وَ مَنْ أَقْبَلْتَ عَلَیْهِ غَیْرُ مَمْلُوکٍ [مَمْلُولٍ]،
خدایا،کسی که به تو شناخته شد،ناشناخته نیست،و آنکه به تو پناهنده شد خوار نیست، و هرکه را تو به او روى آورى برده نیست
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
✍ زمین، روزهای سخت، و نفسهای تنگاَش را میگذراند!
میشود از این روزها، با حال بهتری، رد شد، اگر؛
دلیل حالِ خوب یکدیگر باشیم.
🌱 سخاوت بهار، حتماً تلنگری برای سخاوت ماست!
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
سلام دوستان
روزتون نیکو
☘
با ادامهی کتاب صوتی
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی
در خدمتتون هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅انس #حاج_قاسم_سلیمانی با
📚کتابهای #آیت_الله_مصباح_یزدی
👌فرقی ندارد؛ یکی در عرصه نظامی جهاد میکند و دیگری در عرصه اعتقادی #عمّار رهبر میشود.
ما به اشخاص وابستگی نداریم؛ ما عاشق و پیرو مکتب انقلابیم. #مکتب_انقلاب_اسلامی داغدار دو سرباز بصیر و باوفای خود است.
#فرهنگ_کتابخوانی
#کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهلم حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخ
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_یکم
این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد.
بعد از رفتن مرد و تأمین ت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضای داخلی موسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر می کرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیرو ها را افزایش می داد. سینا گاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت دادش می رفت هوا:
- گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن! این طور که زن ها و دخترای ما امنیت ندارن!
اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستوجو هایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دستخالی آمد!
شهاب داشت سه سر شبکه را، که از موسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر می کرد.
اما آرش فقط سرش را پایین انداخت. امیر منتظر چشم دوخته بود به صورت آرش که با تأسف فقط گفت سر نخ فتانه را پیگیری نکرده است. این کار از او بعید بود. امیر نفس عمیقی کشید و تکیه داد. سکوتش این جور مواقع اصلا خوب نبود. سینا دلش یک لیوان آب می خواست که ترجیح داد نگاهش به آب باشد تا لبش و شهاب که آرام آرام پوشه مقابلش را جمع کرد. امیر فقط گفت:
- تا فردا آرش .......تا فردا ظهر.....
ناراحتی امیر، آرش را کلافه کرده بود. امیر برایش عزیز تر از آن بود که با این همه حجم پرونده بخواهد کم کاری هم داشته باشد.
یک سر نخ می خواست که در کلاف در هم پیچیده اطلاعات جسته و گریخته، او را برساند به اصل قضیه! نمی توانست فضا را تحمل کند . نه نگاه سینا را، نه سکوت شهاب را، و نه ناراحتی امیر را. یک راست رفت اتاق سید:
- گره کور که نیافتاده. با دست هم باز میشه. صد دفعه هم گفتم کارت زیاد شد به خودم بگو، نوکرتم! الانم با قیافه آرش اندود جلوی من واینستا! یا بلند شو یا بلند شم ببرمت!
آرش سری تکان داد و از مقابل میز سید تکان نخورد. سید در ظرف را باز کرد و گفت:
- می دونی چرا امیر برامون بادوم شور پوست نازک میگیره؟
آرش سری به نفی تکان داد. سید مشتی ریخت جلوی آرش و گفت:
- منم نمیدونم ولی اینا رو خودم گرفتم امیر هرچی هم بده سینا نمیذاره به من برسه. اینم زود بردار که نمیذاره به تو هم برسه! برو صافکار شدی برگرد با هم چایی بخوریم!
آرش برای یکی دو ساعتی روانه امامزاده صالح شد. حس می کرد این شبکه دارد مثل تار عنبکبوت بافته می شود تا طعمه هایش را بگیرد و درمقابل چشمان وحشی و کثیفش دست و پا زدن و مرگشان را ببیند. پاره کردن این تار کار آسانی بود اما امیر پاره کردن نمی خواست، شناسایی عنکبوت و نابودیش را می خواست تا دوباره تاری نتند. ساعت خلوت حرم برایش فرصت مغتنمی بود که دقایق طولانی سر به ضریح بگذارد! عادت داشت که هر وقت مشرف می شد، بعد از زیارت بنشیند گوشه ای، از اول تا جایی که کار کرده بود را به صورت گزارشی مرور کند. چشم بدوزد به ضریح و روند کار را بگوید و گره ها را به پنجره ضریح گره بزند تا با دست قدرت آنها گشایشی در روند کار ایجاد بشود. آن قدر هم همراهی و یاری دیده بود که به این توسل ها اعتماد و تکیه می کرد. نقطه روشن پرونده ها را همین جا پیدا می کرد.و این پروند! امان از این پرونده که مجبور بود برای محفوظ ماندن خودش و نیروهایش در فضای آلوده ای که زن های فریب خورده و بیمار تیجاد کرده بودند، هر روز سر به آستان بگذارد و طلب ظلمت ها را بکند.
گوشه حرم سر بر دیوار زل زد به ضریح! آب پاکی میخواست تا چشم و دل و مغزش را شستشو بدهد و آن چه را باید، برایش جاری کند.
ساعتی از عصر گذشته بود که از حرم بیرون آمد و نگاه اشکبارش روی دخترانی اتاد که با بی خیالی قهقهه می زدند و سلفی می گرفتند. دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد و نگاه امیدواش را از گنبد به پرواز کبوتر ها کشاند. دوباره صدای خنده نگاهش را لرزاند. شاید این دختر ها هیچ وقت متوجه خطر ها و دسیسه ها نمی شدند. هیچ وقت متوجه تلاش آرش و دوستانش نمی شدند. هیچ وقت آنها را تقدیس که نمی کردند. در پیچ هایشان تکفیر هم می کردند...اما....
آرش پا تند کرد سمت محل کار! قبل از تاریک و سیاهی روز باید خودش را به مجموعه می رساند!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إِلا فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ وَ کَمَا أَرَدْتَ أَنْ أَکُونَ کُنْتُ فَشَکَرْتُکَ بِإِدْخَالِی فِی کَرَمِکَ وَ لِتَطْهِیرِ قَلْبِی مِنْ أَوْسَاخِ الْغَفْلَهِ عَنْکَ
خدایا برایم نیرویى نیست که خود را بوسیله آن از عرصه نافرمانی ات بیرون برم،مگر آنگاه که به محبّتت بیدارم سازى،و آنچنانکه خواستى باشم،پس تو را شکر گذارم، براى اینکه در آستان کرمت واردم کردى،و هم اینکه دلم را از آلایه هاى غفلت از حضرتت پاک نمودى.
إِلَهِی انْظُرْ إِلَیَّ نَظَرَ مَنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ وَ اسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطَاعَکَ یَا قَرِیبا لا یَبْعُدُ عَنِ الْمُغْتَرِّ بِهِ وَ یَا جَوَادا لا یَبْخَلُ عَمَّنْ رَجَا ثَوَابَهُ
خدایا بر من نظر کن،نظر به کسی که صدایش کردى و تو را اجابت کرد،و به یاری ات به کارش گماشتى و او از تو اطاعت کرد،اى نزدیکى که از فریفتگان دور نمی شود،و اى سخاوتمندى که از امید بستگان به پاداشش دریغ نمی ورزد.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت