eitaa logo
یک کتاب خوان معمولی
136 دنبال‌کننده
200 عکس
21 ویدیو
5 فایل
اینجا درمورد کتابهایی که خوانده‌ام مینویسم، نظراتِ یک کتاب خوان معمولی اینجا هستم @raziyehtaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
یک داستان بلند از ساعدی که خواندی‌ست و تاریخ مصرف ندارد! داستان در سال ۱۳۴۵ نوشته شده و چهره‌ی فقر در آن به تصویر کشیده شده است. آشغالدونی داستانِ پسر بچه ای فقیر است و تحقیر شده و بی کس و کار که در طول داستان کم کم تبدیل به یک هیولا می‌شود و مگر فقر غیر از این است؟ البته که جامعه‌ی ما پیشرفت داشته و از آن اوضاع نکبت رهایی پیدا کرده اما آن بیمارستان و آن حال و هوای متنعفنش متاسفانه همچنان در جامعه هست😔 لحن و زبان و پرونده‌ی شخصیت در این داستان👌 باید یک‌دوره آثار ساعدی برگزار کنیم و کنار هم بیشتر ساعدی را بشناسیم😉
اگر با خواندنِ متن محاوره مشکل دارید خواندن این کتاب را توصیه نمی‌کنم، اما اگر با نوجوانان سرو کار دارید به ویژه پسرانِ نوجوان این کتاب برای شما مفید خواهد بود🙂 آخ که سلینجر توی این کتاب خدایی کرده شخصیت را ساخته و پرداخته و هیچ زاویه‌ای از وجود هولدن نیست که او برای ما عریانش نکرده باشد و این جذابترین بخشِ این کتاب است برای منی که گاهی در ساختن شخصیتها هم دست و دلم میلرزد و دست به سانسور میزنم😅 . . .
پشت یکی از برچسب‌های قیمت فروشگاه این جملاتِ سرد را نوشته بود، می‌گویم سرد چون بعد از خواندنِ کلماتش سردی به جانم نشست و دلم لرزید و بغض کردم. دیدم دلم می‌خواهد شیشه‌ی سُس را بگذارم سر جایش کنار خیارشورها، زیتون‌ها،ترشی ها و گریه کنم. نویسنده‌ی متن درست گفته زندگی چیز عجیبی‌ست، هم عجیب و هم غم انگیز! باز هم درست ادامه داده بود که حسی عجیب در کار است برای ادامه دادن، مثلا همین من که در تمام این پنج شبانه روز روی هم شاید هفت الی هشت ساعت خوابیده باشم و میزان استرسم آنقدر زیاد بوده که گاهی حالت تهوع اجازه نمی‌داده به امورات همیشگی ام برسم امروز توی ماشین با پسرِ تب دارم یک آهنگ چرند را خواندم قهقه زدم و همان لحظه دیدم حس عجیب آمده نشسته روی صندلی عقب و از توی آینه دارد به من نگاه میکند، من صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: میبینی زندگی همینه، همینقدر ساده و مسخره و عجیب! . . .
من آدمِ فرستادن فیلم‌هایی به این شکل نیستم، اما نتوانستم از این قطعه از این مکالمه بگذرم، نتوانستم این غرور و این غمِ مقدس را ندیده بگیرم، نتوانستم. .
احتمالا از وضعیت عکس بتونید حدس بزنید این کتاب رو در چه حال و احوالی خوندم و با خسرو بابا خانیِ خوش صحبت همراه شدم؟! بله در حالیکه تب و لرز و بد حالی داره متلاشی میکنه منو، پناه بردم به روایت اصیل و بی سانسورِ باباخانی از ترک اعتیادش و تبدیل شدنش از یک موجود ترسناک به یک فرشته. این کتاب رو هدیه بدین به آدمهای در بند اعتیاد، این کتاب رو هدیه بدین به کسانی که فکر میکنند تهِ مسیر اعتیادشون مرگه و غیر از اون راه نجاتی نیست.
از بهرام صادقی همین یک داستان بلند باقی مانده و چند داستان کوتاه در مجموعه‌ای به نام(سنگر و قمقه‌های خالی) این داستان را احتمالا در سالهای بین ۳۴ تا ۴۴ باید نوشته باشد، و باز احتمالا بدون داشتن استاد یا دوره دیدن برای نوشتن و تحت تاثیر کتابهایی که میخوانده! با این اوصاف ملکوت داستان جذابی است که به ذهن پسر بیست و پنج ساله‌ی دانشجوی پزشکی رسیده است. ترکیبی از فضای رئال و سوررئال، قطعا ساختن چنین فضایی در آن سالها نشانه ای از فکر خلاق ِ بهرام صادقی است. . . (برشی از کتاب)  اگر کسی ادعا کند جیبش پر از پول است خیلی ساده می توان تحقیق کرد و یا به اثبات رساند: کافی است که پولها را در جیبش به صدا دربیاورداگر سکه باشدو با بیرون بکشد و نشان بدهد. اما آیا ممکن است که کسی قلبش را دربیاورد و به محبوبه اش ثابت کند که مالامال از عشق اوست؟ 
اسم این کتاب را گذاشته ام (یاد دادن در غیر مستقیم‌ترین حالت) 😊 نویسنده‌ی این کتاب هنرش این بوده که حجم قابل توجهی از اطلاعات را برای بچه ها در قالبی دوست داشتنی بیان کرده، شما بعد از خواندن این کتاب باز هم بارها و بارها با تقاضای خواندن مجددش مواجه می‌شوید و هر بار بچه ها با نگاه تازه ای موجودات دریا را می‌شناسند و البته که برایشان مهم خواهد شد که سرنوشت این موجودات چقدر به ما ارتباط دارد😉👌 کتاب برای رده‌ی سنی پیش از دبستان معرفی شده اما من فکر میکنم بچه های دبستانی هم بسیار به محتوای این کتاب علاقمند خواهند بود.
نردبان یک مجموعه‌ی هفت جلدی دارد با این عنوان (چه می‌شد اگر...) در این مجموعه از اعضای بدن حیوانات گفته شده و هر بار بچه ها تصور می‌کنند که اگر دم، مو، دندان و... حیوانات مختلف را داشتند چه می‌شد، ماجرا به همین جذابی پیش می‌رود و بچه ها اطلاعات بسیار زیادی از حیوانات مختلف بدست می آورند. اگر از چسبهای زپرتی عطف کتابها و ورق ورق شدن زودهنگام این کتابها بگذریم قطعا کتابهایی مفید و خواندتی برای بچه هایتان خواهند بود🥰
طرح جلد در خدمت محتوای کتاب است این جمله را اگر اول نمی نوشتم میمردم😅 حافظ خیاوی چند جلد کتاب دارد که این مجموعه‌اش برنده‌ی تندیس بهترین داستان شده، داستانها در حال و هوای دهه‌ی پنجاه و شصت می‌گذرد و بیشتر داستان‌ها زاویه دید اول شخص هستند، خیاوی به خوبی توانسته لحن پسر بچه را بسازد و از عهده‌ی ساختن شخصیتهایش به خوبی برآمده. داستانها روان هستند و حجم کتاب کم است اگر حال و حوصله داشته باشید حتما یکی دو روزه داستانها را تمام میکنید و بعد از خودتان میپرسید، خیاوی اینهمه آدم را چطور توی مغزش جا داده؟ جواب این سوال لابد اینست که او از کنار هر آدمی در کوچه و خیابان هم سرسری نمیگذرد! طراح جلد: اردشیر رستمی😎 .
یاسین حجازی داشت داستان ایئونیچِ چخوف را می‌خواند. دستهایم توی مواد کباب شامی بود و داشتم شامی‌ها را سُر می‌دادم توی روغن داغ که زنی غمگین آمد نشست وسط مغزم و شروع کرد به غر زدن و یاد آوری این نکته که این ته بد بختی‌ست که در سی پنج سالگی هنوز به هیچ کدام از آرزوهایم نرسیده‌ام و الان بعد از اینهمه سال تازه دارم صدای داستان خواندن یاسین حجازی را گوش می‌دهم آنهم پای اجاق گاز در حالیکه نگرانم روغنِ توی ماهیتابه بسوزد و شامیها یکدست نباشند و خوب سرخ نشده باشند! راستش این‌ است که من توانِ ساکت کردنِ زنِ غمگین و غرغروی وجودم را نداشتم، وارفتم روی صندلی آشپزخانه و در حالیکه توی یک گوشم پر بود از صدای جلز و ولز روغن و توی گوش دیگرم صدای یاسین حجازی که داشت جوابِ ردِ کوتیک به ابراز عشق ایئونیچ را می‌خواند، گریه کردم! شاید باورش برای شما سخت باشد یا به نظرتان مسخره‌ بیاید اما من از جمله های کوتیک به ایئونیچ توی کلوپ رسیده بودم به روزهای بیست سالگی خودم آنجایی که آرزوهای دور و درازی داشتم و گمان می‌کردم می‌توانم با تحقق آرزوهایم دنیا را تکان بدهم! از داستان ایئونیچ در حالیکه روی صندلی آشپزخانه ام بودم و مشغول آماده کردن شام رفته بودم به روزهای شفاف و پر نورِ بیست سالگی‌ام آنجایی که فکر می‌کردم می‌توانم گرافیست بزرگی بشوم، یا تصویرسازی که جایزه های جشنواره‌ی بولونیا یا براتیسلاوا و سی جی را درو می‌کند، یا داستان نویس بی نظیری باشم که داستانهایش را خودش تصویر سازی می‌کند و خیلی جدی هم فکر می‌کردم می‌توانم تحولی در جهان داستان کوتاه ایجاد کنم! مثل کوتیک که رفت و دورهایش را زد و فهمید خیلی استعداد ویژه ای هم نیست، من هم انگار بعد از اینهمه سال دوییدن دنبال آرزوهایم خسته و بی رمق در حالیکه فاصله‌ی بین خودم و رویاهایم را زیاد میبینم فهمیده ام آن تحفه‌ای که در بیست سالگی تصور میکردم نیستم! از جا بلند شدم و شامی توی دستم را گذاشتم توی روغن داغ و مابقی شامی های سرخ شده را هم از روغن بیرون کشیدم، زن غرغرو با خشم و نفرت نگاهم میکرد دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم و بگویم من تلاشم را کرده‌ام... مثل دیوانه ها پای اجاق گاز ریز ریز گریه می‌کردم که پسرم دامنم را کشید و به تقلید از پدرش گفت:خانوت اِخند... نگاهش کردم پسرک ایستاده بود کنارم سرش را کج کرده بود و با چشمهایی براق که پر بود از شوق زندگی نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. میان گریه خنده‌ام گرفت، یاسین حجازی رسیده بود به روزهای حریص شدن ایئونیچ زن غرغرو با اکراه لبخند زد و در حالیکه هنوز روی صندلی وسط مغزم بود پا روی پا انداخت و زل زد به من اینبار بدون خشم بدون نفرت... ایئونیچ تنها بود و دیگر میلی به عاشقی نداشت کوتیک تنهاتر بود و عشق را گدایی میکرد‌ من اما میان حلقه ای از دوست داشتنی عمیق که از نیاز و وابستگی شدید سرچشمه میگیرد ایستاده بودم و شامی سرخ میکردم و به دهان پسرم می‌گذاشتم. . 😅 .
جلسه‌ی نشست رمان چهل و یکم با حضور نویسنده در اصفهان برگزار شد. رمان چهل و یکم با محوریت ماجرای کشتار مردم در مسجد گوهر شاد شکل گرفته اما نویسنده معتقد است که تمام حرفش برای نوشتن این رمان (توبه) بوده و می‌خواسته بگوید هر کسی در برابر ظلم سکوت کرده باید توبه کند. رمان خالی از اشکال نیست اما قطعا کار پخته‌تری نسبت به رمان خاکسفید محسوب می‌شود به ویژه اینکه نویسنده برای زبان داستان بشدت تلاش کرده و توانسته نثری روان و خوش خوان را در اختیار مخاطب قرار دهد. اگر به دنبال فضای داستانی کمی عاشقانه، کمی دینی، کمی سیاسی میگردید این کتاب انتخاب خوبی میتواند باشد.
این اولین رمانِ آ سداحمد بطحایی‌ست که با وجود پایان خوشی (زوری) که به داستان تحمیل کرده باز هم فضایی تلخ و سیاهی دارد! البته که داستان فضای زندان‌ و زندانیان را برایمان به تصویر میکشد پس انتظار گل و بلبل بودنِ این داستان کاملا بی‌جاست اما ای کاش من می‌توانستم باور کنم احمدِ بعد از زندان آدمِ سالمی خواهد شد. من در داستان نور امیدی برای تغییر و تحول احمد ندیدم و باور نمیکنم ته این ماجرا این باشد که بطحایی رقم زده 😉
شما را نمی‌دانم اما من امروز به جای تمام مسئولین از چهره‌های رنج کشیده‌ی این مردمِ همیشه در صحنه خجالت کشیدم، از دیدن مردان و زنانی که آمدن را وظیفه دانستند و به آن عمل کردند گرچه عده ای از بالا دستی‌ها (در طول این ۴۵ سال) به وظایفشان هرگز آنطور که باید عمل نکردند. امیدوارم روزی برسد که مسئولان بفهمند قشر متوسط جامعه‌ی اسلامی تا کجاها پای اعتقادات و باورهایشان ایستادند و پشت آنها را خالی نکردند، پشت کسانی که وعده‌های بسیار دادند و در عمل همواره کوتاهی کردند. . . .
خوبی‌ِ خدا از آن دسته کتاب‌هایست که ممکن است بارها و بارها به آن رجوع کنید و داستان‌هایش را دوباره و چند باره بخوانید، این کتاب شامل ۹ داستان است از داستان نویسانی که اسم‌هایشان را شنیده ایم و برایمان آشنا هستند داستان‌ها روان، خوش خوان، و عمیقند لذت خواندن این نه داستان را از دست ندهید که پشیمان نخواهید شد.😉 😁
این حلقه رو هدیه گرفتم و بسیار ممنونم از هدیه دهنده‌ی عزیزم🥰❤️اما راستش اینکه الان کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست گرفتم چون به خودم قول دادم تا عید کتاب جدید نخرم 😂😁 ولی شما ثبت نام کنید و کتابهاشو بخرید 😅از من بشنوید که این حلقه قطعا یکی از بهترین‌هاست😎 اینجا ثبت نام کنید باشد که رستگار شوید😏 http://B2n.ir/y44175
موقع خواب و چک و چونه زدن‌های" چرا باید بخوابیم و چرا نمیشه یه دونه دیگه کتاب بخونیم و چرا چرا چرا" نشست رو صندلی و یه قلوپ از شیرِ توی لیوان خورد و گفت: ببین مامان من اینو خودم درست کردم، این یه انگشتر خاص و ویژه‌ی تفنگیه، هم اسلحه‌ست هم انگشتر. خسته بودم و ذهنم توی داستان مارکز چرخ می‌خورد می‌خواستم بگم بیا برو بخواب که یهو چشم افتاد به انگشترش یه کم نگاهش کردم و از ایده و خلاقیتش خنده‌م گرفت. در سکوت و لبخند خوب براندازش کردم و پرسیدم: چه جالب، این همون خودکاری نبود که شکل تفنگ بود؟ بادی به غبغب انداخت و گفت: آره مامان همونه، خودکارش تموم شده بود منم ازش یه چیز دیگه درست کردم. دقیق‌تر به تفنگِ چسبیده به حلقه نگاه کردم و نا خودآگاه رفتم به گذشته، ما وقتی بچه بودیم بدون اجازه از پدر و مادرمون حق نداشتیم چیزی رو تغییر بدیم یا به قول اونها خرابش کنیم، ما سالها یک خودکار، یک دفتر، یک کیف رو نگه میداشتیم و هیچ استفاده ای هم نمیکردیم چون نگران بودیم اگر کارکردشون عوض بشه با برچسبِ بچه‌ی خرابکار، بچه‌ی قدر نشناس مواجه بشیم اما نسلی جلوی روی ما داره قد میکشه که از ساختن (یک چیز تازه) لذت میبره و چی از این بهتر؟ بهش گفتم: اجازه میدی ازش عکس بگیرم؟ دستش رو گرفت جلوی صورتم و گفت: اشکالی نداره مامان عکسش رو بگیر😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و نظر به خوب و بدم نکن... . . . درست در خاطرم نیست که بحث از کجا شروع شد و رسید به درخواست یک آدم برای دیدن امام زمان(عج) اما یادم هست استاد صدایش را بالا برد و با تاکید گفت: طرف ناخونش رو تو وقت زوال گرفت، چهل شب نماز خوند، به نامحرم نگاه نکرد، آخر سر بهش گفتن (تو عالم خواب) که برو فلان جا امامت رو میبینی، رفت ولی چیزی که دید امام نبود یک آدمِ چپر چلاقی بود، طرف ترسید عقب رفت و پرسید پس کو امام؟ گفتن تو دنبال خودت بودی اینجای بحث، استاد سکوت کرد، صدای فین فینی به گوش رسید، استاد خندید و گفت: چیه دِلا آماده بود؟ مگه غیر اینه؟ همش ادعا همش ادعا همش ادعا ....
هفت داستان که به نظر من بهترینش (خبر قهر پلیکان‌ها) بود. البته بقیه‌ی داستان‌ها هم توصیفات خوب و درستی داشت،نویسنده فضاهاو مکان‌های متفاوتی را با توجه به تجربه‌ی زیسته‌اش ساخته بود که تا حد زیادی باور پذیر بود. کشمکش شخصیت‌های داستان‌ها اغلب درونی بود و این چیزی هست که من میپسندم اما ممکن است مطابق سلیقه‌ی هر مخاطبی نباشد.🙂😉 . . . 😊 چرا لفت میدین بی تربیتا بمونید من براتون کتاب معرفی کنم 😂
اگر مراد نیابیم به قدر وسع بکوشیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رحمت الله خدام احمدی دستی به موهایش می‌کشد و از پرنده می‌پرسد: چی بزنم؟ پرنده آسوده و بیخیال نشسته روی دوتارِ استاد و لابد با خودش می‌گوید: بزن استاد هر چی بزنی خوشه! استاد می‌نوازد، تار بالا و پایین می‌شود. پرنده تعادلش را از دست می‌دهد اما همچنان سفت و سخت سر جایش می‌نشیند و لذت می‌برد! دلم می‌خواهد این پرنده بودم! می نشستم سر جایم و از آنچه مایه‌ی خوشیِ دل است لذت می‌بردم، بیخیال آن تکان‌ها و عدم تعادل‌ها، بیخیال آن حال و احوال ناخوش که گاهی گریبانم را می‌گیرد. استاد می‌نوازد و گوشه چشمی هم به پرنده دارد، نگاهش معنی دار است.(حواسم هست به تو که اعتماد کرده ای و مانده ای، حواسم هست که اذیت نشوی و بی طاقتت نکنم) . . . حواسشان نیست که اذیت می‌شویم و کم طاقت شده‌ایم، حرف بسیار دارم اما میلم به گفتن نیست، دلم سکوت می‌خواهد.