📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
🖋نویسنده کتاب ، با قلم زیبا و شیوا خاطرات خود و همرزمانش دوران دفاع مقدس را به صورت داستانهای کوتاه گردآوری و به تحریر آورده است ،
🛑 داستان اول شیخ محمود:
🖋نزدیکی های عملیات کربلا ۵ عقبه ما در پادگان دژ خرمشهر بود،
... یک شب با بچه ها ، بعد از نماز مغرب و عشا، رفتیم اتاق تبلیغات و با اتفاق آرا، مشغول گوش کردن نوار مقام شهید شیخ حسین انصاریان شدیم. هر کس توی حال خودش بود ،که در باز شد و یک نفر بعد از وارد شدن، در را بست و گوشه اتاق قرار گرفت. زمزمه های بچه ها فضای اتاق را عطرآگین کرده بود و نور قلبهایشان اتاق به ظاهر تاریک ما را روشن کرد.
پس از اینکه کلید چراغ را زدیم، بی اراده چشممان به گوشه اتاق افتاد. یک روحانی که با دستمال اشک های چشمش را پاک میکرد، نشسته بود .
این اولین برخورد من با شیخ محمود ملکی بود و عمومآ بچه ها حاج ملکی یا شیخ محمود صدایش می کردند.روحانی که در جمع بگو و بخند ما وارد شد .
کسی در ابتداء نمی دانست شیخ محمود چه کاره است؟!
چند روز پیش از آن هم که با موتور رفته بودم خط لشکر ۱۰ سیدالشهدا ء ، باز شیخ محمود دیدم که داشت گونی ها را با بچه ها از خاک پر میکرد. خلاصه همه جا بود. بعد از مدتی هم که رفتم تو بحرش، فهمیدم کار اصلی شیخ محمود در گردان حضرت زینب سلام الله از لشکر ۱۰ سیدالشهداء است . وقتی هم که گردان میرود تهران یا عقب می کشد، شیخ محمود می آید واحد ما .از کسی هم شنیده بودم که نیروی آزاد قرارگاه است و...
به هرحال روحانی بود که توی دل همه جا باز کرده بود. وقتی مراسم دعای یا عزاداری داشتیم سوز و حالش از همه بیشتر بود. وقتی همه جمع، جمع بگو بخند و شوخی بود از همه سرتر .نسبت به نماز شب و دیگر نافله ها کاملاً پایبند بود.
شیخ محمود مادرزاد یک پایش فلج بود. اما با همان پای ناقصش دوشادوش بچه های گردان کربلای ۵ را فتح کرده بود. در منطقه عملیات هم مثل یک مسئول گردان بالا و پایین می رفت ، توی خط ، توی قرارگاه، خلاصه کلام، مثل آچار فرانسه به درد هر کاری می خورد. تا حالا روحانی به تیزی شیخ محمود ندیده بودم .
یک روز خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی با او مصاحبه کرد و در یکی از سئوال پرسید:
« به نظر شما فرق شهر و جبهه در چیست؟»
شیخ محمود این سوال را با ظرافت خاصی جواب داد و گفت: فرق دو چیز را وقتی می شود گفت که با هم اشتراک یا شباهتی داشته باشند .در صورتی که جبهه و شهر دو محیط که کاملاً از هم جداست. این برای خودش یک عالمی است و آن هم عالمی دیگر. قابل قیاس نیستند.»
شیخ محمود در همه زمینه های دینی, سیاسی ,اخلاقی ,تفریحی, رزمی, استقامت, مدیریت و جذبه و... نمره یک بود . از آن روز مدتها گذشت تا اینکه یکی از بچههای گردان حضرت زینب سلام الله علیها برای من از روز آخر شیخ محمود صحبت کرد
او می گفت: « یک روز سر سفره ها ناهار که همه نشسته بودند حاجی اومد و با وی خندان دست انداخت میان دوتا بچه ها و گفت: «بذارید ببینم میشه آخرین ها رو بین شما بخوریم». و همانجا نشست و آخرین ناهار رو خورد ».
🌷شیخ محمود در عملیات بیت المقدس ۲ به آرزوی دیرینه خود که همان #شهادت بود ،نائل شد.
نویسنده در ادامه می افزاید : یک روز در بهشت زهرا سر قبر شیخ محمود رفتم ، اتفاقاً پدرش هم آمده بود. بعداز مدتی صحبت کردن گفتم : «حاج آقا! از شیخ محمود برایم بگو.» آه سردی کشید و گفت: «یادم می اید یه روز بهش گفتم« محمود! تو که الحمدالله ملا شدی, ما که مردیم لااقل تو بیا سر قبرمان قران بخون».
محمود لبخندی زد و گفت: «حاجی کجای کاری؟ باید بیای زیر تابوت ما را هم بگیری! »
پدر شهید ادامه داد. یکی از خصوصیات محمود این بود که هر وقت می خواست جبهه برود قران را بر میداشت، قرآن را باز می کرد وپس از مطالعه می گفت ما رفتیم، باز هم می آییم. اما بار آخر که می رفت قرآن را باز کرد، برقی تو چشمانش نمایان شد و زیر لب خیلی آروم گفت :
«انا لله و انا الیه راجعون» آن روز کسی چیزی نفهمید ،اما وقتی خبر معراج محمود را آوردن همه به یقین فهمیدیم از شهادتش با خبر بوده.»
💠نویسنده در انتهای مطلب خود اشاره می دارد: پیش خودم گفتم:« اگه واقعاً همه روحانی ها اینطور باشند چی میشه؟! نه دنبال اسم و رسم ،نه دنبال میز و منبر .... فقط دنبال کسب رضای حق ؛ همین و بس».
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
🛑داستان دوم #جانم_فدای_مهدی
... آقا سعید اهل خرمشهر بود و بعد از حمله وحشیانه عراقی ها خانواده اش را فرستاده بود ، شیراز و خودش همراه برادرش صمد ، در لباس سپاه مانده بودند. سعید در آن زمان مسئول آتشبار ، گردان کاتیوشا بود.
سعید تا آخرین روزهای جنگ همراه برادرش مردانه در جبهه ها حضور اشت و بعد از پایان جنگ بدون هیچ توقعی از پا بیرون آمد و همراه پدرش در خرمشهر مغازه خواربار فروشی دایر نمود .
نویسنده کتاب پس از پایان دفاع مقدس جهت بازدید از منطقه جنگی به همراه سعید به منطقه سه راه حسینیه می روند سعید در این هنگام خاطرات شهدا و ایثارگری و رشادت های همرزمانش را برای نویسنده بازگو میکند و می گوید:
... شبهای آخر عملیات کربلای ۵ بود و آتشبار ما توی موقعیت مستقر شده بود .آن روزها فشار خیلی زیادی بود، در گرمای زیاد خوزستان و بچه ها با تلاش فراوان موشکهای کاتیوشا را بلند می کردند و داخل قبضه می گذاشتند. دیسک کمر در بین بچه ها یک بیماری عادی جلوه میکرد. این بسیجی ها ،چه جوان و چه پیر ، موشک های ۶۰ کیلویی را دو متر بلند می کردند و در داخل قبضه قرار می دادند.
نه در شرایط عادی ، بلکه در زیر آتش آتش توپخانه و بمباران های هواپیماهای بعثی و نیز از گلوله های شیمیایی استفاده می کردند این بچه ها باید با ماسک همه این کارها را انجام می دادند .
در عملیات کربلای ۵ چندین روز متوالی و طولانی ، تمام آتشبارها فعال بودند ، و حسرت یک ساعت خواب آرام به دل بچه ها ماندهبود.
...در این هنگام تطبیق از طریق بی سیم ، درخواست آتشبار توپخانه ، مختصاتی را اعلام می کند،در جوابیه گفتم : « به گوش باش ، آماده شد اعلام میکنم ...»
سپس به داخل سنگر بچه های قبضه آتشبار رفتم ؛ همه بچه ها خسته و بی رمق خواب بودند،بعضی ها بخاطر پشه های وحشتناک جنوب، سرشان را زیر پتو برده بودند.
در این هنگام پای قبضه آتشبار رفتم ، خدا را شکر کردم که قبضه پر است .سریع رفتم داخل سنگر بچه های هدایت آتش و یکی از آن ها را که جلوتر از بقیه دراز کشیده بود صدا کردم، از فرط خستگی بیدار نمیشد و هر طوری بود با مشقت فراوان و پاشیدن آب و ضرباتی ملایمی به پشتش، در نهایت او را بیدار کردم .
قرار شد روی میز ، طرح را ترسیم کرده و تصحیحات ، سمت زاویه را به پای قبضه آتشبار داده و شلیک کنند ، وسیله ارتباطی ما با قبضه ، تلفن قورباغه ای بود .
سعید در ادامه می افزاید : بنابه علی رغم میل قلبی او را بیدارش کردم و باهمدیگر سمت و زوایه را بستیم ، سپس سریع به سنگر رفتم و به تطبیق گفتم که آماده اجرای ماموریت هستیم .
بنابه درخواست تطبیق ، زنگ زدم پای قبضه و گفتم که دو تا یا مهدی .
وبا جواب جانم فدای مهدی ، دو گلوله کاتیوشا به سمت مواضع دشمن راهی شد . منتظر تصمیمات بعدی بودم که در همین حین سنگر باز شد و بچه های مخابرات و آتشبار وارد شدند و گفتند : «آقا سعید خسته نباشی ! شما برو ما آمدیم »
درواقع بچه ها با صدای شلیک بیدار شده و امده بودند سر کار خودشان .
💠نویسنده در پایان داستان اشاره می دارد بخاطر ایثارگری و از خود گذشتگی بسیجی های گمنام که در نهایت تواضع و فروتنی به آتشبار توپخانه آمده بودند ، شرمسار و خجل ،سرم را به زیر انداختم و...
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
نویسنده کتاب ، خاطرات خود و همرزمانش دوران دفاع مقدس را به صورت داستانهای کوتاه به رشته تحریر در آورده است .
🛑رمضان علی
#رمضان_علی_نقی_زاده در اوائل ماه مبارک رمضان سال ۱۳۴۲ متولد ؛او یکی از رزمندگان زبر و زرنگ ، تیز و جسور و نترس ودر عین حال متواضع و فروتن بود ،از همه نظر خوش خلق ، خوش مجلس ، خوش فهم و... صدای خیلی خوبی داشت .
...از رمضان علی پرسش کردم راستی شنیدم «یک دختر کوچولوی خوشگل داری !»
رمضان با لبخندی ملیح گفت : « دارم ، خوشگلش را دارم ، ولی عکسش همراهم نیست ،چون عکسش را نمی آورم تا شیطان خدای نکرده از علاقه به زن و بچه سوء استفاده نکنه و بتوانم در همه اوقات کارم را به نحوء احسن انجام بدهم. رمضان علی ، موضوع صحبت را عوض کرد و من ماندم متحیر از این همه بزرگی .
نویسنده در ادامه می افزاید مدتی در دکل دیدبانی منطقه جزیره مجنون به همراه رمضان علی بوده ، و این دکل تا خط اول عراق حدود چهار کیلومتر بود و برد موثر خمپاره ۱۲۰ میلی متری دشمن قرار داشت.
در یکی از روزها، دید شفاف و به وضوح قابل مشاهده بود متوجه قرارگاه شدیم که آنتن های بلند مخابراتی آن حکایت از اهمیت کاری آن داشت . در پارکینگ قرارگاه چندین دستگاه جیپ فرماندهی و استیشن به چشم می خورد. ظاهراً روسای منطقه جلسه داشتند . پس از گرفتن گرا و مختصات قرارگاه و تخمین مسافت ، جهت اجرای مأموریت با شروع تطبیق مخابره کردیم. با توجه به اهمیت انهدام این هدف ؛ دو قبضه توپ هویتزر ۱۵۵, دو قبضه توپ ۲۰۳ و دو قبضه کاتیوشا درخواست کردیم که تطبیق پس از اطلاع از نوع هدف بلافاصله مختصات قرارگاه را به سه آتشبار یاسر ، حمزه و عمار برای اجرای مأموریت مخابره کرد.
در این فاصله چند جیپ فرماندهی دیگر وارد پارکینگ قرارگاه شدند.
ابتدا آتشبار یاسر توپ ۲۰۳ اعلام کرد آمادگی دارد که رمضانی با یک الله اکبر فرمان شلیک را به یاسر داد .پس از تصحیحات لازم به اتشبار یاسر داده شد .
دومین گلوله با نوای یا مهدی ادرکنی .
نویسنده در ادامه کتاب می افزاید: در همین حین او با رمضان علی مشورت و پیشنهاد می کند « بهتره کلوله ها را وارد محوطه قرارگاه نکنیم . بعدا دو آتشبار عمار و حمزه را در همین حوالی تنظیم گلوله کنیم و اخرین تصحیحات را یکدفعه بدهیم و روسای عراقی را غافل گیر کنیم و اجازه فرار را به روسای عراقی ندهیم .»
رمضان علی، هم این نقشه من را پذیرفت .
... پس از ابلاغ پیام منتظر اعلام آمادگی عمار و حمزه بودیم که حمزه دو موشک کاتیوشا با رمز الله اکبر به سمت قرارگاه شلیک نمود .دقایقی بعد عمار برای شلیک اعلام آمادگی کرد و با ذکر یا حسین و...
پس از به گوش کردن آتشبار عمار با قرائت ایه شریفه «ما رمیت...سوره انفال آیه۱۷» رمضان علی پس از تصحیحات لازم ،تقاضای گلوله زمانی کرد که آتشبار عمار شلیک کرد .گلوله در فاصله سی متری محوطه قرارگاه منفجر شد .در همین حین جلسه انها تمام شد یا ...
رمضان علی از روی بی سیم آتشبار های عمار و یاسر و حمزه را به فرمان آتش به اختیار را با تمام قوا. تا اطلاع ثانوی صادر کرد .
در پی آن انفجار های مهیبی در قرارگاه دشمن روی داد.شعله های آتش سر به آسمان کشیده بود . با مخابره انهدام ماشین ها و تانکر سوخت به آتشبار ها،بچه های خدمه شارژ شده ، با توان بیشتری شلیک کردند.
گلوله های زمانی که در محوطه قرارگاه منفجر می شد امان همه را بریده بود؛ کمتر به کسی اجازه تحرک می داد.گلوله های ۲۰۳ هم با ماسوره ضد بتون و تاخیری به سنگرهای قرارگاه رحم نکرده و سقف آن ها را یکی پس از دیگری پایین می اوردند.موشکهای کاتیوشا هم ترس را در دل عراقی ها لرزان نمود .
... رمضان علی پس از چند سال دیگر با رشادتهای فراوان در دفاع مقدس ، در اوایل ماه مبارک رمضان ۱۳۶۵ به آرزوی دیرینه خود به شهادت نائل آمد.
🌸برای شادی روح تمام رزمندگان اسلام صلوات🌸
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
نویسنده کتاب ، خاطرات خود و همرزمانش دوران دفاع مقدس را به صورت داستانهای کوتاه به رشته تحریر در آورده است .
🛑من منافق نیستم :
... نویسنده در کتاب اشاره می دارد در سال ۱۳۶۶به همراه همرزمانش جواد محمدی، ریوندی ، قربانی و کاشی زاده در قرارگاه رمضان منتظر فرمانده تیپ ۷۵ ظفر حاج مقدم بودیم، که در اتاق طرح و عملیات روی نقشه ، محورهای نفوذی و ماموریت ما را تشریح کند . قرار شد بنده و قربانی از راهکار مریوان دزلی وارد منطقه دشمن شده ، به سمت شهر خرمال برویم و از انجا اهداف جنوب شهر حلبچه را زیر آتش قرارداده و منهدم کنند.
و برادر جواد محمدی و کاظم کاشی زاده از ارتفاعات بالامبو به سمت حلبچه رفته و اهداف شمال حلبچه را منهدم کنیم .
تیم سوم که شامل برادران شاملو و حاج میثم می شد از قرارگاه رمضان از دامنه ارتفاع گزیله وارد منطقه شده ، توپخانه دشمن را که در دهکده دالامار مستقر بود ، تسخیر می کردند و لوله همان توپ ها را به سمت عقبه دشمن گردانده ، آنجا را هدف بگیرند.
.... ساعت چهار خودمان را از ارتفاعات بالامبو بالا کشیدیم ، پا در خاک عراق گذاشتیم در روستای متروکه مردین ، تعدادی از برادران قرارگاه رمضان تیپ ۵۷ ظفر و گروهی از پیشمرگ های کرد عراقی که با ایران همکاری می کردند در آنجا بودند.
بیش از هشت ساعت ،بدون استراحت ، همراه آن همه تجهیزات ارتفاعات را بالا و پایین ،درون شهر حلبچه نفوذ کرده ، تا هم زمان با شروع عملیات هدف های نظامی، پایگاه های ارتش و پمپ بنزین شهر را
منهدم کنیم .
« ادامه دارد....»
🌸برای سلامتی تمام رزمندگان این مرز و بوم که برای میهن اسلامی جانفشانی می کنند، صلوات🌸
🍀🌺🍀🌺🍀
https://eitaa.com/ketabkhani1
فرهنگ کتابخوانی
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار اثر: حجت #ایروانی نویسنده کتاب ، خاطرات خود و همرزمانش دوران دف
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
🌟خاطرات جواد محمدی :
🖋... ساعت یک نیمه شب بود که درگیری شهری ما همراه عملیات شروع شد .تبادل آتش در ارتفاعات بالامبو کاملا مشخص بود. همه تیم ها برگشتند به مسجد .همه هدف ها مورد تهاجم قرار گرفته بود.
فقط یک نفر بچه های ما از ناحیه پا ،تیر خورده بود که با کمک مردم شهر حلبچه به خیر گذشت. ساعت دو نیمه شب همه از شهر بیرون زدیم.
قرار بود بنده وکاظم ما حوالی شهر بمانیم و کار هدایت آتش توپخانه را انجام بدهیم. مسئول پیشمرگ های کرد عراقی شخصی به نام کمال بود گفت: « برنامه عوض شده و وضعیت برای ماندن مناسب نیست.»
ساعت شش صبح ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۶ به روستای متروکه خل که در چهار کیلومتری شهر خرمال قرار داشت. نقشه را باز کرده و محل استقرارمان را روی آن پیدا کردیم.
در این بین هلیکوپترها و هواپیماهای پی سی۷ دشمن که از قدرت مانور خوبی برخوردار بودند در آسمان منطقه گشت می زدند و بعضاً اقدام به بمباران و یا پرتاب راکت می کردند.
ساعت ۱۱ ، کاظم همراه سه نفر از برادران کرد و یکی از بچههای اطلاعات جهت اجرای آتش روی اهداف مورد نظر، رفتند یکی از تپه ها ، اما بعد از مدتی برگشتند. کاظم گفت: «فعلاً نمیشود کار کرد بعد از ظهر با هم می رویم».
... پرواز هلیکوپتر ها روی منطقه زیبا بود و همین باعث محدودیت کاری ما می شد .
به هر حال از روی تپه کوره، پادگان زمقی خوارو و جاده منتهی به حلبچه را زیر آتش گرفتیم و خواست خدا تلفات چشمگیری به دشمن وارد شد.
هوا تاریک میشد که به سمت محل استقرار مان، دهکده خل رسیدیم، بچه های قرار گاه در هنگام گشت ،چند عراقی را اسیر کرده بودند. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا آماده قرار شد حرکت کنیم به سمت شهر خرمال .
تا ساعت یک نیم شب ، پی درپی راه رفتیم . در این مدت دو رودخانه نسبتا پر اب را پشت سر گذاشتیم . استراحت که دادند؛ از شدت خستگی راه ، سرمای هوا،تشنگی و گرسنگی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم ، ستون حرکت کرده بود و من تک وتنها مانده بودم .
« ادامه دارد....»
🌼برای سلامتی تمام رزمندگان این مرز و بوم که برای میهن اسلامی جانفشانی می کنند، صلوات🌼
🍀🌺🍀🌸🍀
https://eitaa.com/ketabkhani1
فرهنگ کتابخوانی
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار اثر: حجت #ایروانی 🌟خاطرات جواد محمدی : 🖋... ساعت یک نیمه شب بود
📚 گزیده ای از کتاب؛ #آتش_به_اختیار
اثر: حجت #ایروانی
🌟خاطرات جواد محمدی :
... وقتی چشم هایم را باز کردم ،بچه ها به صورت ستون حرکت کرده بودند و من تک و تنها مانده بودم . خواب به چشم هایم حمله ور شد، چند بار بیدار شدم ،اما خستگی حدی نداشت، دوباره خوابم برد.
آخرین بار که بیدار شدم هوا رو به روشنی بود. رفتم زیر درختی که در نزدیکی ام قرار داشت .نماز صبح آنجا خواندم .
۴۰ کیلومتر پیاده روی با تجهیزات و بی سیم ،بدون غذای درست و حسابی و استراحت ،شاید توجیه خوبی برای این خواب سنگین باشد .
وسایلی که همراه داشتم بی سیم ،اسلحه و قطب نما بود .هوا که روشن شد با استفاده از قطب نما سمت شرق را گرفته، به راه افتادم .
بعد از مدتی پیاده روی به یک میدان مین برخوردم . پشت میدان مین چند سنگر به چشم خود می خورد؛ ولی کسی دیده نمی شد .
با خواندن آیت الکرسی و وجعلنا.... پا به میدان مین گذاشتم و سالم از روی پل نامریی دعا رد شدم . از کنار سنگرهایی رد شدم که خالی بودند . کسی در آن حوالی به چشم نمیخورد. آهسته به مسیر خود ادامه می دادم که از پشت سر به سمتم تیراندازی شد. برگشتم .چهار نفر در فاصله های ۸۰۰ متری دنبالم می آمدند و به عربی هم چیزهایی می گفتند. فرار کردم.
همچنان به سویم تیراندازی می کردند، برای اینکه بارم سبک شود ،بی سیم را گذاشتم زمین با چند تیر بی سیم را تخریب کردم . در حالی که به سمت عراق ها تیراندازی می کردم فاصله خودم را با آنها بیشتر کردم تا جایی که از دید آنها گم شدم.
تا جایی که امکان داشت فرار کردم ، در همین زمان گرسنگی امانم را بریده بود، بعد از خوردن مقداری از علف های تازه، دوباره به حرکتم ادامه دادم .
از ارتفاعات پوشیده از برف بود که فکر میکردم بلندیهای اورامانات است. بعد از مدتی پیاده روی رسیدم به چند درخت که ناگهان دوباره به سویم تیراندازی شد. از کجا ؟
معلوم نبود. خود را در میان درختان پنهان کردم. نشستم .از ظهر گذاشته بود. دست به دامن نماز شدم. نشسته آن را خواندم و دست دعا را به سویش بلند کردم...
خدایا کمکم کن !
...دقایقی بعد هوا کاملا مه شد، به طوری که نیروهای دشمن دیگر من را نمیدیدند... خدایا شکرت ....
وقت را غنیمت شمردم و دوباره به سمت ارتفاعات پوشیده از برفی که در شرق قرار داشت به راه افتادم .
... در دامنه کوه ، پاهایم تا زیر زانو داخل برف می شدند .از شدت گرسنگی مانده بودم که چه کنم !
تا غروب، برف خوردم و راه رفتم . حوالی بعد از ظهر با سختی فراوان به راه خودم ادامه دادم که ارتفاعات برف تا کمرم می رسید. خیلی مشکل می توانستم راه بروم . بعد از مدتی پیاده روی، ناگهان متوجه شدم از سمت راستم صدایی می آید .دقت که کردم متوجه شدم یک نفر در حال خواندن آواز کردی است.
احتمال دادم از کردهای مخالف رژیم عراق باشد. چند بار صدایش کردم، متوجه شد. کمک که خواستم به زبان کردی جوابم را داد. اما دقایقی بعد با بلندگو به عربی گفتند:« تعال ...تعال...»
همین که فهمیدم عراقی هستند پشت تخته سنگی پناه گرفتم .نه توان و رمق فرار داشتم و نه موقعیت آن را .
دستور کار بی سیم ،نقشه مدارک شناسایی را ه پاره و در زیر برف پنهان کردم . اگر میفهمیدند دیده بان هستم ....
به مرور فاصله ام با آنها کمتر می شد. مرتب میگفتند: « الامام الخمینی، الجمهوری الاسلامی ، یا محمد یا علی و یا حسین .»
عقیده ام عوض شد. احتمال دادم که از کردهای طرفدار ایران باشند. اما وقتی کاملا نزدیک آمدند دیدم لباس عراقی دارند. به من که رسیدند، اول اسلحه وخشاب هایم را گرفتند. بعد مرا بردند پیش فرمانده پایگاهشان . چون مترجم نداشتند، نتوانستند اطلاعاتی از من به دست بیاورند.
«ادامه دارد....»
🌼برای سلامتی تمام رزمندگان این مرز و بوم که برای میهن اسلامی جانفشانی می کنند، صلوات🌼
🍀🌺🍀🌸🍀
https://eitaa.com/ketabkhani1