مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت: من دیناری ندارم و چون بی‌نهایت گرسنه بودم چاره‌ای جز این نداشتم. مدیر رستوران گفت: به شرطی دست از سرت برمی‌دارم که به رستوران مقابل رفته و همین بلا را به سر آن‌ها هم بیاوری! آن مرد خندید و گفت: متأسفم، قبلاً به آن رستوران رفتم و او هم همین خواهش را از من کرد و می‌بینید که مطابق دستورش عمل کرده‌ام.“ #داستانک

چیزهای ماورایی ۵

قشنگ ترین ماورایییییییی😭✨

شنل قرمزی واقعا پخته تر شده بود :)))

واقعا خوشحالم که بقیه کتابمو دارم ، اینجوری تو خماری نمیمونم

الان ک توجه میکنم میبینم کریس کالفر پایان هر جلد فقد میخلست برگای خواننده بریزه

من :

بابا زشته هی ازم فیلم میگیریننننن

یه امسترداممون نشه ؟

+

اونجا باید فقد فرار کنیییییی

کتابخونا :

این من بودم سر قلب جنگجوی خورشید و بابام اینجوری بود که ، اوکی الان مطمینی نیاز نیس بری تيمارستان؟

من ²:

:))))))))))))))))))

چنتا دارک و جنایی :)

عیجان : )

انتشارات هر ژانر :

کتابایی که میا میخونه 🛐🛐🛐🛐🛐

و کتابی که حضورش توی لیستم واجبه :)

کتابای لیستم دارن از سر و کول سقف بودجم بالا میرنننن

:)))))))

هردو در نهایت میمیرند >>>>>>

اوکی ، چنتا معرفی کتاب براتون گزاشتم ( همین ویدئو های بالا ، از اینجا ) همینا رو دیکه از بنده حقیر قبول کنید دیگه :) مرسی :)))))

ایران>>>>>