eitaa logo
کِتآبخونهِ خآنوم میم
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
829 ویدیو
55 فایل
به کتابخونه خانوم میم خوش اومدین :) اینجا بهتون میگیم که کتاب‌خوندن یه مبحث خیلی بزرگه و وقتشه به کتابایی که میخونین توجه کنین . . این منم : @morvarid_1389 . اگه خواستی یواشکی چیزی بهم بگی : https://daigo.ir/secret/5184269209
مشاهده در ایتا
دانلود
وات؟ چی میگین من روش کراش بودممم
هی لیوای ماهگرد سایکو مبارک :)
بهترین کاپ کیک وجود ندا_
هدایت شده از ماه توت فرنگی!³
دخترخالم یه ویدیو از گربه نشونم داد شروع کردم قربون صدقه‌ش رفتن و خودمو زدم بعد گفتم قربونت برممم یهو داداشم گفت خفه شو 🤡🤡😂
گربه خوبه ، خواهر عزیز و گرامی من قربون صدقه مارمولک میره 🤡🤡🤡
هدایت شده از ماه توت فرنگی!³
بقیه شهرا با دمای ۳۰ و خورده‌ای : وای داداش خیلی گرمه داریم می‌میریم اهواز با دمای ۴۷ درجه : ما :
عیبابا ، دوستان ایشون یک قرنی نشه؟
صرفا برای فشار خوردن✔️
من وقتی میبینم لاک‌پشتِ ولیعهد از من مفید تره:
میشه یکم ایشونم دوست بدارید؟
هدایت شده از 
دختر زیبام ۵ قرنی شدنت مبارکهههه
هدایت شده از بوکِتو
هدایت شده از بوکِتو
پس زخم هایمان چه؟ _روش گل میچسبونیم
هدایت شده از بوکِتو
یکی از اعضای عزیز کادر مدرسمون در اثر سانحه ی رانندگی فوت کردن لطف کنید یه فاتحه برای شادی روحشون بفرستین خیلی عزیز و مهربون و پایه بودن خداییش.. 🖤
هدایت شده از شیروانیِ قرمزِ او
آدما.. بعد از اینکه قصه‌شون با یکی تموم میشه کجا میرن؟ آدما از قصه‌ها فرار میکنن یا محکومن به رفتن و منو تو... خودت انتخاب کردی که بری یا محکوم به رفتن بودی؟ نگاهم میکند:) چشمای تیره رنگش آخ چشاش منو غرق میکند داخل سیاه‌چاله چشمش آخر چشمش هم فلسفه‌ها داشت اولش سیاه‌چاله بود بیشتر که نگاهش کردم دیدم قهوه دارد چشمانش:) خنده‌اش در سیاه‌چاله، ماه بود و در قهوه، عسل پلک میزنم و می‌گویم : داستان رو تو برایم بگو دوستش داشتی؟ چیشد آنجا که رفتی؟ بعدش چه بلایی سر منو و تو آمد؟ دوست عادی می‌شویم؟ یا از قصه‌ی هم می‌رویم؟ در خیالاتمان چطور؟ در باران باز هم قدم میزنیم؟ هنوز دستت دور گردنمه آهای منو بکش دیگر چقدر قصه بگویم که شاید توی صفحه‌ی بعدی تو باشی:) چقد توی قصه‌هایم التما‌ست کنم من تو را می‌خوانم و تو دیگری را. دیگری گفت :خوشا به غیرتت دیگری را بوسید‌ در قصه‌هایش در قصه‌هایت دیگر دستش گلی نده آخر دیگر او نامحرم است برای تو در قصه‌هایش محرم دیگریست در صفحه‌ی آخر مینویسم: لحظه‌ای مکث میکنم چه میخواهم بنویسم در این صفحه بگویم رفت؟ بگویم ازآن دیگری شد؟ صفحه را سفید رها میکنم به تمام قصه نگاه میکنم همه‌ی جزئیات تداعی داشت با خاطرات دنیای واقعی: به کلماتی که در صفحه‌های مختلف خط کشیده بود نگاه میکنم آیدای شاملو، آغوش، چشم‌هایش‌مشکی‌نیست‌ قهوه‌ای‌تیره‌است، وای‌خدایا‌صدای‌خنده‌اش، خدای‌من‌احساسات‌سبزش، سلیقه‌ی‌موسیقی‌اش، حامد‌عسکری، بام‌تهران، منم‌ دوست‌دارم‌،‌معشوق‌من‌میشوی؟ تک تک این کلمات را دید و لبخند زد کتاب را بست... حالا آدم‌ها بعد از این همه داستان کجا می‌روند؟ در قصه‌ی دیگری؟ یا برای همیشه محو می‌شوند؟ نویسنده؟ پرنیا طهماسبی
هدایت شده از 
من به کتابخانه ام نیازمندم.🥲
هدایت شده از 
نشر آزرمیدخت🚮
هدایت شده از پیام آخر