eitaa logo
کتابخانه ی زینبیون
47 دنبال‌کننده
107 عکس
1 ویدیو
1 فایل
کتابخوانی، برای یک ملت واجب و لازم است. 🌱حضرت امام خامنه ای 🌼خادم کانال جهت امانت کتاب و نظرات شما: اردکان، ترک آباد و احمد آباد
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 موسیقی هنریست شنیداری، اگر شما برای خودتان، احساساتتان ، شخصیتتان، روح و روانتان و زمانی که برای گوش دادن به موسیقی می گذارید ارزش قائل باشید، برای شنیدن نیازمند اصولی خواهید بود و قطعا به نتیجه می رسید که هرچیزی که آهنگین باشد ارزش شنیدن ندارد. { کتابی واقعا مفید و جالب که فواید و مضرات موسیقی رو هم از نظر علمی و هم از نظر فقهی و شرعی بررسی میکنه مطمئنم با خوندنش دیدتون نسبت به موسیقی خیلی عوض میشه و نادانسته های زیادی رو براتون روشن میکنه خوندنشو اصلا از دست ندید واقعا @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinavioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 ...گفت: پایت را بگذاری این طرف خط، برزخ شما شروع می شود. بهشت را از دور می دیدم. رفتم آن طرف خط و دویدم. اما نتوانستم بروم. دیدم کنار یک پیرمرد بسیار ضعیف قرار گرفتم. به من گفتند: شما تنها نمی توانی بروی. این پیرمرد همراه شماست. گفتم: این که نمی تواند راه برود. الان می میره! لبخندی به من زد و گفت: این پیرمرد اعمال صالح توست که از تو جدا نخواهد شد... زدم توی سرم پس کی بود می گفت: دلت پاک باشه... نماز چیه... ثواب چیه... {کتابی متفاوت و بسیار تلنگر آمیز از تجربه های نزدیک به مرگ ادامه ی کتاب خیلیا با خوندن این کتاب و کتاب سه دقیقه در قیامت راه زندگیشونو تغییر دادن مطمئنم از خوندنش هم یک تلنگری براتون میشه و هم لذت می برید این کتاب @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقرّ بچه ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود ۱۵ سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!!😳 اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست؟! خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم : مادرش دیگه کیه؟! گفت: میهن، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا! ماجرای میهن را می دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم... {کتابی خیلی زیبا از سرگذشت حر شهدای دفاع مقدس، شهید شاهرخ ضرغام در مورد تلنگری که به ایشون خورد و ایشونو حر انقلاب کرد داخل این کتاب نوشته و مطمئنم لذت می برید از خوندنش @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 ازدواجشان را بر اساس ازدواج فاطمه زهرا(س) پایه ریزی کردند و این مسئله طوری نمود داشت که روزنامه جمهوری اسلامی درباره اش نوشت: در مراسم آسمانی ای که برای پیوند مقدس دو جوان برپا شد، خواهری از پاسداران با برادر پاسداری ازدواج کردند. جالب آنکه در این ازدواج ، عروس خانم به شاگردی از مکتب بانوی اول اسلام، مهریه ای برابر مهریه آن حضرت تقاضا کرد، ولی با پیشنهاد داماد مهریه قابل توجهی در نظر گرفته شد. سپس عروس خانم مهریه اش را طی چک دریافت کرد و به فرمانده سپاه پاسداران اصفهان که در مراسم حضور داشت جهت مخارج پاسداران اهدا کرد. همسرش می گفت: خریدمان هم خیلی ساده بود، روز سوم شعبان با خرید یک حلقه، یک جلد کلام الله مجید، نهج البلاغه و سری کامل تفسیر المیزان باهم پیمان زندگی بستیم. (کتابی فوق العاده زیبا در مورد زندگی شهدا و فوت و فن های ازدواج به سبک شهدا و زندگی های عالی که داشتند و به ما هم سفارش میکنن که همچون کارایی رو انجام بدیم حتما حتما خوندنشو پیشنهاد میکنم به خصوص دخترخانوم ها و آقا پسرایی که قصد ازدواج دارند❤️😊 @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 فکر مهران خیلی مشغول بود. نمیدانست کدام راه را انتخاب کند.میخواست با روح الله مشورت کند و نظرش را بپرسد. پاتوقشان شب ها بعد از ساعت خاموشی،در بالای ساختمان ممنوعه بود. _تو میگی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟من فکرم مشغوله نمیدونم کدوم رو انتخاب کنم. روح الله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت:《اره،باید زودتر وارد کاربشیم.معلوم نیس قضیه سوریه تاکی باشه. باید زود خودمون رو برسونیم.الان که سوریه پیش اومده،وقت موندن و درس خوندن نیست.باید بریم و برسونیم خودمون رو...》 روح الله خیلی نگران بود.مدام به زینب میگفت:《دعا کن اونجایی که دوست دارم،بیفتم.》 ...شهادت رسول خیلی چیز ها را برایش روشن کرده بود.از خدا خواست آنچه برایش صلاح است و دوست دارد،نصیبش کند. ( یه کتاب فوق العاده درمورد شهید روح الله قربانی که از زبون همسرش زینب خانوم نقل شده، این کتاب زیبا و فوق العاده رو به شدت پیشنهاد میکنم.)❤😊 @Horre_shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین 🍃 لنز دوربین شده بود چشم های کمال که از آن فاصله هم میتوانستم داغی نگاهش را روی صورتش حس کنیم. چشمکی زدم😉 و همراه با لبخندی شیطانی دستم را بالا آوردم. کف دستم را بوسیدم لبانم را غنچه کردم و بوسه ای را فوت کردم سمت دوربین، بعد به داخل ساختمان اشاره کردم و باعشقوه تا جلوی در ساختمان رفتم.....ایستادم و مثل وقتی که دو نفر کنار در اتاقی بایستند و برای ورود بهم تعارف بزنند . به دوربین که حالا برایم چشمان داغ کمال بود. اشاره کردم. دستانم را بالا آوردم و روبه دوربین ،دهانم را باز کردم و گفتم:《 بفرمایید.》 (رمانی به شدت جذاب در مورد فتنه ی ۸۸ داستانی هیجانی و جذاب از اتفاقای قبل و بعد این فتنه خوندنشو به همتون پیشنهاد میکنم)😊❤ @Horre_shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻چهل_و_یکمین_کتاب 🍃بسم رب الشهدا🍃 یکی از مقامات ایرانی می گفت:عماد مغنیه یک بار پس از جنگ ۳۳روزه،همراه سید حسن نصر الله،به تهران آمدودیدار های علنی با مقامات ایرانی داشت که البته در آن هنگام،بانام حاج رضوان معرفی شد.😉 ما منزل آقای حداد عادل،رئیس وقت مجلس شورای اسلامی رفتیم.سید درآن زمان،در این خانه با تمام مسئولان ایران که برای تبریک به مناسبت این پیروزی آمده بودند،دیدار کرد. همه می خواستند عکس بیندازند،اما عماد تنهاکسی بود که دوربین را در دست می گرفت تا عکس بیندازد! می خواست به این بهانه خودش در عکس ها نباشد📷😁 آن شب حتی حداد عادل هم نفهمیدکه وی عماد مغنیه هست. اوفارسی را طوری صحبت می کرد که کسی متوجه نمیشد زبان مادری او عربی است. من فکر می کردم او اصالتا ایرانی است. حاج عماد بشدت نسبت به مخفی کردن هویت واقعی خود اصرار داشت. همواره سعی می کرد در تصاویر نباشدوبه احدی اجازه نمیداد از او عکس بگیرد.🙃 (کتابی پر از رمز و رازهای حاج عماد مغنیه، از جنگ سی و سه روزه ی لبنان تا همراهیشون با حاج قاسم خوندن این کتاب خیلی جالبو پیشنهاد میکنم😊 @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_zeinabioon
✌🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 فرو ریختن خانه را میدیدم،ولی چیزی نمیشندیدم. داخل اتاق های خانه بی هوا و بی هدف می چرخیدم. وسایل خانه را که تکه تکه با علی اقا جمع کرده بودیم نگاه میکردم.ان لحظه حس کردم تنها روی زمین ایستاده ام و کس دیگری روی کره زمین نیست.هیچ کس نیست. به خدا گفتم:"خدا!حالا من که را صدا بزنم؟به کجا چنگ بزنم وخودم را نگه دارم؟" (این کتاب به شدت جذاب و فوق العاده رو به شما پیشنهاد میکنم که درمورد شهید سبز علی خداداده، که از زبون همسرشون نقل شده است)♥️😊 @Horre_shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم رب الشهدا🍃 هنوز خاطره ی کارهای اودر ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و... یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح وبازی،نشسته بودیم کنارهم.یک زنبور دور صورت من می چرخید🐝 با نارحتی وعصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم.😡 اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور، به کار های من نگاه می کرد. بعد لبخندی زد😊 وگفت:یقین داشته باش!😳 بعد که تعجب مرا دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده مومن خدا را اذیت نمی کند.😉 (کتابی در مورد شهیدی که راه صد ساله رو توی جوونی طی می کنه. وقتی که خیلی از ماها جهت رفع تکلیف نماز می خونیم آقا احمد نمازشو با عشق میخوند😌خوندن این کتاب رو جهت بالا بردن معنویت و پیشنهاد می کنم) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 دنبال یک بی نهایت هستم. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود.😔 به هر کدام از بودهای دور وبرم که دلبسته ام... بعد از مدتی... کوچکی شان افسرده... ودل مرده ام کرده است. آدم وعالم نمی تواند دل خواهم بشود. بین گل سر هایم چشم می چرخانم.🎀 بیشترشان را پدر همیشه غایبم خریده است. چقدر با هدیه هایش به دنیای دخترانه ام سرک می کشید! گل سر ها را یکی یکی بر می دارم ونگاهشان می کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه ای که می خرید،حتما یک گل سر هم بود؟! خنده ام می گیرد از جواب هایی که دارد به ذهنم می رسد. بی خیالش می شوم وبا آخرین گل سری که آورده بود، مو هایم را می بندم. (رمانی بسیار جالب که پر از داستان های جذاب و پر ماجراست😳 و موضوع های قشنگی را به ما یاد میده...😊 خوندن این کتاب جذاب رو به شما همراهان عزیز پیشنهاد می کنم) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 شیرین نمی دانشت مصطفی در چه برزخی دست وپا می زند. نمی دانست باید چکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافه یک خیال بماند را کنار بگذارید،چون زمانی به خودتان می آیید که می بینید این آرزو مثل بادکنک بوده،حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!😔 شیرین این حرف ها را خوب می فهمید،اما نمی خواست قبول کند. می ترسید اما کنار نمی گذاشت... (همراهان عزیز🌹 اگه رنج مقدس۱ رو خوندین حتمت حتمت ادامه این رمان هم که بخونید این رمان قشنگو به همه ی شما عزیزان پیشنهاد میکنم❤) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 با تاکسی خودم را به مرکز شهر رساندم.🚕 چشم هایم مثل آدم گرسنه به دنبال رد یا نشانه هایی ازآن کارناوال می گشت که من را تا آنجا کشانده بود. راننده تاکسی فرودگاه می گفت:تا یکی دوساعت دیگرکه آفتاب غروب می کندوهوا کمی خنک تر می شود،کارناوال راه می افتد. کار ناوال،شب تاصبح توی شهر می گرددومردم به دنبالش پای کوبی می کنند ونزدیک صبح،خسته وبی رمق به هتلشان بر می گردند.😑 تا صبح روز بعد که دوباره کار ناوال راه بیفتدودوباره دور یکدیگر جمع شوند. فکر کردم این هفته چه هفته لذت بخشی است!😍 هفته طلایی👍🤗 (کتابی جذاب و پراز ماجراهایی که آدمو به فکر فرو میبره و حتی میتونه راه خیلیارو عوض کنه پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش🌱) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon