#قصه_دلبری🫀🌸
نشست روبه رویم خندید و گفت😅: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم حالا انگار لال شده بودم...خودش جواب خودش را داد؛ رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم..گفتم حالا که بله نمیگید امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن
و بهتون بدن نظرم عوض شد... دو دهۀ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید! نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود ...❤️
توی دلم حال عجیبی داشتم حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد انگار دست امام بود و دل من...🌱🌱
#عاشقانه_شهدایی🕊
برشی از کتاب:
#یادت_باشد❤️
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛با بغض گفتم:🥺 «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه»..📲 گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار...🌻
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر».. گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛🙂به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم».. از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!🫀 لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست...🌸
#عاشقانه_شهدایی💚
کتاب خاطرات #پرفروش و #پرمخاطب دختر شینا🌸🍃
قهرمان کتاب #عاشقانهی 🫀دختر شینا زنی به نام قدمخیر محمدی کنعان است.. داستان با تولد این #زن و روند نامگذاری او توسط عمویش آغاز میشود.. جالب است که این کتاب با خوابی عجیب که توسط قدمخیر محمدی تعریف میشود، به پایان میرسد که شنیدن آن شما را شگفتزده خواهد کرد..بسیاری از بخشهای این کتاب به داستانها و خاطرههایی از شهیدی بزرگوار به نام شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر میپردازد...✨🌻
#دختر_شینا
#عاشقانه_شهدایی