رفیق...🌱🌱 میخوام بگم که زندگی رو سخت نگیرش..! گاهی یک لیوان چای،چند صفحه کتاب و یک پنجره‌ی نیمه باز✨🪟 برای خوشبختیِ آدم کفایت میکنه ...🤍🌿 .

‌ _ اگه زندگیت یه #کتاب باشه اسم این فصلشو چی میزاشتی؟📙😵‍💫 https://harfeto.timefriend.net/17234677843327 پ ن:فصلِ حال حاضر باشه..😌😍

#رضایت🌻 مبارک باشه🌱🌱 #رسید_سفارشات🌚🌸

. این مدت خیلی درگیر بودم مامانم حالش خوب نبود عمل هم داشت دیگ کلی نگرانی.. هر روزم مهمون داشتیم و...✨🍃 ممنون ک حواستون هست🌚

. الان خداروشکر حالشون خوبه...✨💙 .

خوب من پس یه کتاب خون اصیلم ... چون واقعا همش رو دوست دارمم ++✨🪐📚

. هستم🌱❤️ ا فردا معرفیارو باز میذارم براتون..✨🌚

. اینارو هم فردا جواب بدیم 📲 باشه؟👀 .

تکیه‌گاهی برا من مثل تو محکم نمیشه غصه‌ی من وقتی دورم از حرم کم نمیشه #کربلا #امام_حسین #اربعین

زندگی موقعی سخت میشه که آدما فکر می‌کنن باید همه چیز رو باهم داشته باشن...🌱🌱 قدر داشته هامون رو تا دیر نشده بدونيم ..🎨

. به خدا اعتماد داشته باش..🤍🌸 .

سلام خدمت همگی🙂 دیروقته اما گفتم پیام بذارم براتون..دوستان فرهنگیانی و کسایی ک دانشگاه مورد علاقشون قبول شدن هم بهشون تبریک میگم🌱🌱 .

. الهی تو تمام مراحل زندگیتون موفق باشید..😌💙 .

بعضیاتونم اینقدر ماهین🌸 بچم تو کانالش اینو برا من گذاشته مچکرم مهربونم🌚 .

. چه جای دنجی😍🍃 #کتابخون🎈 #قایق⛵️

. چون رود که مجبور ب پیمودن خویش است.. آزاد و گرفتارم_آزاد و گرفتار🌱🕊 #فاضل_می‌فرماید #آن‌ها

دختری ک پروانه شد🕊💙 کتاب «#دختری_که_پروانه_شد» داستان دختری به‌نام زیتون است..پدر زیتون در حال زنده‌به‌گور کردن دخترش بوده که مردی او را می‌بیند و به قیمت چند درهم او را می‌خرد..اتفاقات در زمان صدر اسلام روایت می‌شود وقتی که مردم در مکه هنوز بت‌ها را می‌پرستند..🌱🌱 زیتون می‌خواهد یک خلخال بدزدد تا با پولش نام و نشانی از مادرش پیدا کند اما در همین زمان صاحب خلخال متوجه می‌شود..🌻 ✍🏻نویسنده:رقیه بابایی ▫️ناشر:مهرستان ▫️قالب کتاب:رمان 📖تعداد صفحات:۹۶ 💳 قیمت۷۵ با تخفیف۷۰ ت💙 ثبت سفارش🌱👇 @ketabkhon78 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅┅┅❅🌱📙❅┅┅┅ @ketabmetabb

#بریده_کتاب🌱💙 زیتون حرصش گرفت..کمی صبر کرد. به اطرافش نگاه کرد و جلو رفت.. زود تمام زباله‌ها را جمع کرد و آورد کنار در خانۀ ابولهب انداخت.. آن‌وقت دوید و وارد خانۀ رسول خدا شد. او تا رسید تندتند خبرهایش را برای امّ ایمن و زنی که کنارش نشسته بود گفت و حالا ساکت کنار تنور ایستاده بود. امّ ایمن نانی از تنور درآورد و گفت: «چه بگویم که جگرم خون است از این ناآدم‌ها». زن دیگر که داشت چانۀ خمیری را پهن می‌کرد گفت: «نگران نباشید! خداوند خود حافظ و نگهدار رسولش است.. به پسرم سپرده‌ام این روزها حتی یک لحظه هم از رسول خدا جدا نشود.» امّ ایمن خمیری را در تنور چسباند و گفت: «فاطمه بنت اسد! خداوند عمر دهد به خودت و پسرت. وقتی علی باشد خیالم آسوده است...✨🪐 #دختری_که_پروانه_شد

. اینارو هم بذارم💙