سلام و عرض تسلیت ایام 🏴
برادرِ ام علا و پسرش زندانی هستند و بعد از مدت ها به خانوادهها فرصت ملاقات داده شده.
حالا جمعی از خانواده امعلا برای دیدار به زندانیانی که جرمشون مشخص نیست راهی زندان میشن و به سختی وداع میکنند.
صبوری امعلا واقعا مثال زدنی ست.
#ام_علاء
#سمیه_خردمند
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب ام علاء
بالاخره بعد از کلی انتظار، آمدند، با چهار تا مأمور که اسلحه توی دستشان بود. پاهایم سست شده بود. نمی توانستم از جا بلند شوم. نزدیک تر شدند، جمعیت به طرفشان حرکت کرد. سه مأمور دیگر اضافه شدند و حواسشان بود کسی دست از پا خطا نکند. راه را برای پدرشوهرم باز کردند.
ابو علاء اول از همه عزالدین و عمادالدین را بغل کرد و بوسیدشان. دست روی سر و صورتشان کشید و چند جمله ای با آن ها حرف زد.
نوبت به دوستان و اقوام رسید.
مردها دور تا دورشان را گرفتند. به زحمت روی پاهایم ایستادم. هرچه تلاش کردم قد و قامت مردهای دوروبر اجازه نمی داد صورت محبوبم را ببینم.
روی پنجه ایستادم و گردنم را کشیدم، اما نمی دیدمش.
خاله اُم علاء دستم را گرفت و گفت: «صبر کن، هناء! مردها که خدا حافظی شان تمام شد، می ریم جلو.»
با گریه خودم را انداختم زمین، گفتم: «طاقت ندارم، خاله! اصلاً می خوام برگردم. نمی تونم ببینمش. گریه هایم عمیقتر شد، دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، صورتم خیس بود و در آغوش خاله بودم. زیر لب چیزهایی می خواند و دست می کشید روی سینه ام. نمی دانم چه می خواند، ولی هرچه بود از حرارت آتش درونم کم کرد.
به زحمت روی دو پایم ایستادم.
حکمت الشريعة و عزت الشريعة زير بغلم را گرفتند. آرام آرام به سمت عزالدین قدم برداشتم. مردها کنار رفتند.
یک لحظه چشمم گره خورد به چشم های عزالدین. چقدر لاغر و ضعیف شده بود! موهای مشکی قشنگش را از ته تراشیده بودند. لباس خاکستری رنگی پوشیده بود که جای لکهٔ خون روی آن دیده می شد. برق چشم های درشت مشکیاش کم شده بود. بی بی گریه کنان داشت صورت عماد را می بوسید.
در محوطه فقط صدای گریه پیچیده بود. زن ها شیون می کردند و شرطه ها تهدید می کردند که اگر صدایتان را بلند کنید، زندانی ها را می بریم. مجبور شدیم ساکت بمانیم. ایستادم تا اول خاله اُم علاء پسرش را ببیند. رفت جلو. چشم های عزالدین را بوسید. با گریه گفت: «نترس، پسرم! این چشم ها قراره ابا عبدالله رو زیارت کنه.»
نگاهی به برادرش سید عمادالدین انداخت و ادامه داد: «نترسید! قوی باشید. جای شما توی بهشته. خدا را شکر می کنم که در راه دین فدا شدید. الحمد للّٰه که در پیشگاه خدا روسفید شدم. به شما افتخار می کنم. همهٔ فرزندانم فدای فرزندان اباعبدالله.»
عزالدین سرش را انداخته بود پایین.
خاله گفت: «سرت رو بگیر بالا، قربونت برم.» بعد هم با چند کلمهٔ ترکی قربان صدقهٔ عزالدین رفت. خاله اصالتاً ایرانی بود و ترک زبان.
خیلی وقت ها که احساساتش غلیظ می شد، به ترکی حرف می زد. یک قدم آن طرف تر، بی بی نمی توانست از دایی عماد دست بردارد. دایی مثل همیشه با همان اخلاق خوش و اقتدار و صلابتش، حتی در آن لحظه های سخت، دست از شوخی برنمی داشت و به بی بی گفت: «بالاخره دارم زن می گیرم،بی بی!اسمش حوریه است.»
بی بی متوجه منظور دایی نشده بود. لابه لای اشک ها می پرسید: «حوریه کیه، عماد! چی میگی؟!»
خاله اُم علاء، دایی عماد را بوسید و همان حرف ها را تکرار کرد.
چهره دایی عماد آرام بود و برای رفتن آماده.
#ام_علاء
#سمیه_خردمند
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
امروز رفتم مجتمع ناشران و یک نسخه خیمه ماهتابی برای دخترام خریدم.
سه نسخه هم برای هدیه در موکب سه شنبه های مهدوی کتابنوشان.
و البته یه دونه از خیمه ها رو هدیه گرفتم!
شما هم میتونید با معرفی این کتاب توی کانالتون و یا خرید ۵ نسخه اش، یک خیمه هدیه بگیرید.
خیمه قابلیت نصب لامپ هم داره💡
خلاصه بشتابید برای شرکت در این مسابقه عاشورایی.
این هم کانال مختص کتاب " خیمهی ماهتابی"
میتونید عضو کانال بشید و از چند و چون مسابقه و جوایز باخبر بشید.
https://eitaa.com/joinchat/982844187C5b0c4369bd
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنبال حسین جان هستیم
یا امام حسین؟
دنبال حسین جان هستیم که ما رو از در پشتی ببره به بهشت!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
چند سال پیش یکی از شنوندگان رادیو برونمرزی تبریز گفت:
_ پدر بزرگم می گفت در اوج اختناق شوروی برخی از مومنین دعا میکردند که خدا یکی از پسرانشان را از آنان بگیرد تا به بهانه اش مجالی بیابند و برای حسینِ فاطمه بگریند.
همین.
قدر بدانیم.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32