🖤⃟🕯
⏳⌝ یک دقیقه خاطره ⌞
تو کوفه که بودیم، خونه یه بنده خدایی که همسفرامون پارسالم خونشون رفته بودن رفتیم؛
از زمانی که ما پا تو خونه گذاشتیم و اونارو دیدیم تا زمانی که از اون خونه خارج بشیم، این خونواده داشتن کار میکردن؛😐 مادر و دخترا کارای توی خونه و آشپزی و اینا، پدر و پسراشونم کارای بیرون از خونه و مهمون نوازی از زوار مرد..😌🌱
من که بشخصه ندیدم یه کدومشون استراحت کنن یا دو سه ساعت بخوابن!🚫
یه صحنهی قشنگی که دیدم این بود که زوار تو هال و اتاق خونه زیر کولر و هوای خنک استراحت میکردن😌، ولی خانومه تو آشپزخونه، تو گرمای عراق🥵، رو صندلی مینشست دخترش با سینی بادش میزد..
یه دختر شیش ساله داشتن که اسم زینب بود؛ من که یکم از عربی سر در میاوردم باهاش حرف زدم.🗣 چققققدر خوشحال میشد و ذوق میکرد که باهاش حرف میزدم؛🥰
وقتی ازش پرسیدم از ایران چی میدونی، گفت ایران خوشگله!✨🌚
وقتی داشتیم از خونشون خارج میشدیم تا به سفرمون ادامه بدیم، هرچی گشتم ندیدمش تا باهاش خداحافظی کنم؛🥲
دم در که با آقاشون یعنی باباهه، خداحافظی میکردیم، یکی از مردای ما گفت یه شوخی ای کرد که راجب ازدواج مجدد و تعدد زوج بود؛ آقاهه در جوابش گفت نه نه.. خدا یکی، زن هم یکی!☝️🏻 من عاشقشم؛ شیش تا ازش بچه دارم و خیلی دوسش دارم!🥺💕
وقتی گفتیم خیلی خسته شدید و زحمت کشیدید، گفت : ما مجنونیم!❤️🩹
این جملش خیلی به جیگرم نشست..
گفت اینا (یعنی خونشون و هرچی که داره) همشون مال شماست؛ شما رو سر ما جا دارید..🙂
تو این مدت کوتاهی که مهمونشون بودیم، چهار تا مسئله خیلی به چشم اومدم!
-یکی اینکه بشدت با محبت و مهربونن و خستگی براشون اهمیتی نداره و عاشقانه خادمی میکنن🦋
-دومی اینکه، عشق به امام حسین و خادمیه زوار آقا براشون هیچ محدودیتی نداشت! بچه و پدر و مادر باهم بیوقفه مهمون نوازیه زوار رو میکنن؛ یعنی حتی بچه هاشونم بیکار نبودن و اینطوری هم نبود که مجبورشون کنن مشخص بود که خودشون میخوان.🌿👧🏼👦🏼
و سومی اینکه، آقاهه پلیس بود👮🏼♂؛ ولی بشدت زندگی ساده ای داشتن و اهل تجملات نبودن..
-چهارمین موضوعم اینکه، وقتی میخواستیم برای درست کردن غذا یا شستن ظرفا و تمیز کردن خونه، کمکشون کنیم اجازه نمیدادن!(:💙
بعد از خداحافظی که راهی شدیم، هممون از حرفای آقاهه یجوری شده بودیم؛ و همون جا دلمون واسشون تنگ شده بود..🥺🥲
#کلوم_کتابچی☕️
#خاطره🌚
#مسیر_دلدادگی🖤
کتابنوش | معرفیوفروشکتاب
-🤍🖇-
⛲️⃟🌿
⏳⌝ یک دقیقه خاطره ⌞
-دیشب، یه اتفاق جالب افتاد..🙂
حقیقتش خب،
یه مدتی هست که بد دلم مشهد میخواست و شدیدا نیازمند کز کردن تو کنج حرم و زل زدن به گنبد و عبور آدما، و با چشم حرف زدن با آقا بودم..💔🚶🏻♂
دقیقا دیروزم تصویر حرم آقا تو تلوزیون توجهمو جلب کرد؛👀 سرمو کج کردم و به قاب چند در چندی که داشت مکانی که وقتی توش قرار میگیری ز غوغای جهان فارغ میشی رو به تصویر میکشید، زل زدم!🙂
دیشب یکی بم گفت دارم میرم مشهد و حلالیت طلبید؛ تو دلم گفتم خوش بحالش..🥲❤️🩹
امروز با رفقم قصد داشتیم بریم گلزار شهدا🍃 (فقط قصدشو داشتیم، و کنسل شد🦦🚶🏻♂) و من چون خونهی خودمون نبودم، میخواستم لوکیشن بدم بهش که بیاد اونجا و باهم بریم..🚕
وقتی زدم رو موقعیت مکانی، دیدم خیابوناش خیابونای اطراف اینجا نیست!😐 رفتم بیرون و دوباره رفتم داخل، بازم همون بود..😶🌫
یکم که زوم کردم روش،
دیدم لوکیشن..
دقیقا وسط صحنای حرمه و
خیابونای دور و برشم..
خیابونای اطراف حرم!🙂❤️🔥
و این اتفاق زمانی افتاد که بعد آخرین باری که مشهد بودم، دوباره از لوکیشن استفاده کردم؛ پس نمیتونستم بگم رو آخرین استفاده مونده بود..🚶🏻♂
ولی یه روایته که اهل بیت میفرمان اگه شما دلتون واسه ما تنگ شد، اول ما دلمون واستون تنگ شده که شما دلتون هوای مارو کرده((((:💕
#کلوم_کتابچی☕️
#خاطره🌚