eitaa logo
کتابنوش | معرفی‌و‌فروش‌کتاب
1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
458 ویدیو
4 فایل
❚ کتابنوش☕️ : "کامی که تلخی چای رو با شیرینی قند میپسنده:)" • معرفی‌‌وفروش‌کتاب‌، برش‌از‌کتاب، استوری‌مود، روزمرگی • ❚ کتابخونه هیأت دختران یُمنا◡◡🌸 @yomna313_98 👈🏻 یُمناتوایتاواینستا @ketabnooshh 👈🏻 کتابنوش‌تواینستا • گوشِ‌جان☁💕 : @ketabchyy
مشاهده در ایتا
دانلود
-خب؛ کی می‌گفت اربعین هیچی نمیدن همه گشنه و تشنه تو گرما فقط راه میرن؟!🤝🙂 یکی نیست بهشون بگه آخه عزیزُم! یچی بوگو که بُتونی ثابتش بکنی خو..😐🚶🏻‍♂ تازه، از پیتزا و ساندویچ و کباب ترکی و نوشیدنیای خنک و میوه ها و کیک و شیرینی های مخصوصشون و قهوه و نسکافه و شربت‌های رنگارنگشون فرصت نکردم عکس و فیلم بگیرم داداچ..😒
-واکنش درخت : چه گرفتاری شدیم ما والا..! 😒🚶🏻‍♂
-فرق نداره نظامی باشی یا روحانی یا عادی؛ اینجا همه ع‌ش‌ق حسین تو رگاشونه! (:💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤⃟🕯 ⏳ یک دقیقه خاطره ⌞ تو کوفه که بودیم، خونه یه بنده خدایی که همسفرامون پارسالم خونشون رفته بودن رفتیم؛ از زمانی که ما پا تو خونه گذاشتیم و اونارو دیدیم تا زمانی که از اون خونه خارج بشیم، این خونواده داشتن کار می‌کردن؛😐 مادر و دخترا کارای توی خونه و آشپزی و اینا، پدر و پسراشونم کارای بیرون از خونه و مهمون نوازی از زوار مرد..😌🌱 من که ‌بشخصه ندیدم یه کدومشون استراحت کنن یا دو سه ساعت بخوابن!🚫 یه صحنه‌ی قشنگی که دیدم این بود که زوار تو هال و اتاق خونه زیر کولر و هوای خنک استراحت میکردن😌، ولی خانومه تو آشپزخونه، تو گرمای عراق🥵، رو صندلی می‌نشست دخترش با سینی بادش میزد.. یه دختر شیش ساله داشتن که اسم زینب بود؛ من که یکم از عربی سر در میاوردم باهاش حرف زدم.🗣 چققققدر خوشحال میشد و ذوق می‌کرد که باهاش حرف میزدم؛🥰 وقتی ازش پرسیدم از ایران چی میدونی، گفت ایران خوشگله!✨🌚 وقتی داشتیم از خونشون خارج می‌شدیم تا به سفرمون ادامه بدیم، هرچی گشتم ندیدمش تا باهاش خداحافظی کنم؛🥲 دم در که با آقاشون یعنی باباهه، خداحافظی میکردیم، یکی از مردای ما گفت یه شوخی ای کرد که راجب ازدواج مجدد و تعدد زوج بود؛ آقاهه در جوابش گفت نه نه.. خدا یکی، زن هم یکی!☝️🏻 من عا‌شقشم؛ شیش تا ازش بچه دارم و خیلی دوسش دارم!🥺💕 وقتی گفتیم خیلی خسته شدید و زحمت کشیدید، گفت : ما مجنونیم!❤️‍🩹 این جملش خیلی به جیگرم نشست.. گفت اینا (یعنی خونشون و هرچی که داره) همشون مال شماست؛ شما رو سر ما جا دارید..🙂 تو این مدت کوتاهی که مهمونشون بودیم، چهار تا مسئله خیلی به چشم اومدم! -یکی اینکه بشدت با محبت و مهربونن و خستگی براشون اهمیتی نداره و عاشقانه خادمی میکنن🦋 -دومی اینکه، عشق به امام حسین و خادمیه زوار آقا براشون هیچ محدودیتی نداشت! بچه و پدر و مادر باهم بی‌وقفه مهمون نوازیه زوار رو میکنن؛ یعنی حتی بچه هاشونم بیکار نبودن و اینطوری هم نبود که مجبورشون کنن مشخص بود که خودشون میخوان.🌿👧🏼👦🏼 و سومی اینکه، آقاهه پلیس بود👮🏼‍♂؛ ولی بشدت زندگی ساده ای داشتن و اهل تجملات نبودن.. -چهارمین موضوعم اینکه، وقتی می‌خواستیم برای درست کردن غذا یا شستن ظرفا و تمیز کردن خونه، کمکشون کنیم اجازه نمیدادن!(:💙 بعد از خداحافظی که راهی شدیم، هممون از حرفای آقاهه یجوری شده بودیم؛ و همون جا دلمون واسشون تنگ شده بود..🥺🥲 ☕️ 🌚 🖤
سلام رفقا! دیگه چیزی تا دیدار یار نمونده..🥲💙 کاش میتونستم این حسو واسه تک تکتون پست کنم!💌
کتابنوش | معرفی‌و‌فروش‌کتاب
توجه‼️ -این داستان از زبان یک اسب است.. اسبی که شاهد همه‌ی اتفاقات بوده! 🐎 اتفاقاتی که طعم و بوی عش
🦚🪐 پدر به علی اکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو! » و او راه رفت. چه می‌گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده ای که در آسمان چگونه راه می‌رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خمیدن داشته باشد... 🧃 ❤️ ☕️@ketabnoosh01
-و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند..! السلام علیک یا ساقی عطاشی؛ یا ابوالفضل العباس✋🏻