خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
حکم اعدام
#قسمت_دوازدهم
🌸🌸🌸🌸
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد داشت گریه ام می گرفت
«اگه همون گربه رو بزنی می آد این جا؟!»
زیاد سخت نگیر حالا برای موقت اشکالی نداره.
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد همان طرف ها چهل متر زمین خرید، آستین ها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه
، شب و روز کار کردند زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند،خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد.خانه اش حسابی کوچک بود یک اتاق بیشتر نداشت وسطش پرده زده بودیم. شب که می شد این طرف چادر، ما بودیم و آن طرف او و رفقای طلبه اش،کم کم کارهاش گسترده شد.بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار،حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خوای چکار؟»
گفت:«یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید ، اون موقع دستمون نباید خالی باشه.»
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه می گفت: «اگه یک وقتی مأمورای شاه اومدن در خونه فقط بگو شوهرم بناست و میره سر کار ، از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.»
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت یک آن آرام نداشتم تاصبح شود ، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم خبری نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده، از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم، همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوست هاش خبر دادم، گفتند:«
می ریم دنبالش، ان شا الله پیداش می کنیم.»
آن روز چیزی دستگیرشان نشد روزهای بعد هم گشتیم خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز
یک هو پیداش شد!
حدسمان درست بود ساواک گرفته بودش چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود، خانه«غیاثی» نامی را تعمیر می کرد، آن روز سر کار نرفت، ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود، غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته داشت آماده رفتن می شد. نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا، بهم گفت:«اگه یک وقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد
کنی.»
خداحافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (علیه السلام) و ضد رژم شعار می دادند تا ظهر خبرهای بدی رسید ، می گفتند: «مأمورهای وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازی کردن خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن»
حالا، هم حرص و جوش او را می زدم و هم حرص و جوش کتاب و نوارها را.
یکی دو روز گذشت و ازش خبری نشد بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ی حضرت
امام را بردم خانه برادرش او یکی از موزائیکهای تو حیاط را در
آورد و زیرش را خالی کرد رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه مانده بودم نوارها و کتاب ها را چکار کنم یاد یکی از همسایه ها افتادم پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد، با خودم گفتم:«توکل بر خدا می برمشون همون جا ان شا الله که قبول می کنه.»
به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند هر چه بود گرفتند و گفتند: « ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.»
هفت هشت روزی گذشت باز هم خبری نشد. تو این مدت تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند،بعضی وقت ها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند:« اعدامش کردن جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!»
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه گفت:«اوستا عبدالحسین زنده است.»
باور کردنش مشکل بود با شک و دو دلی پرسیدم:«کجاست؟»
گفت:«تو زندان وکیل آباده .» اگه می خوای آزاد بشه یا باید صد هزار تومان پول ببری یا یک سند خونه. چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت.
🌸🌸🌸🌸