eitaa logo
کتاب و کتابخوانی و مسابقات فیروزکوه
271 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خانه ی استثنایی 🌸🌸🌸🌸 هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول چشم امیدم به آینده بود ولی وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت برای آموزش ، خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر خانه ی بزرگتری خریدم ، خاطره ی آن روز شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم. یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه ی جدید ،یک بار وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یک ماه ندیده بودمش. سلام و احوالپرسی که کردیم پرسید: «کجا می رین؟» چهار راه جلویی را نشان دادم اون جا یک خونه خریدم. خندید گفت: "حتماً بزرگتر از خونه ی قبلی هست؟» «آره.» باز خندید.: "از کجا می خواین پول بیارین؟" چیزی نگفت یقین داشتم از کاری که کردم ناراحت نمی شود وقتی خانه ی جدید را دید خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود با دقت همه جا را نگاه کرد گفت: «این برای بچه ها حرف نداره دست و پاش هم خیلی بازه.» کار اثات کشی تمام شد عبدالحسین زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد. چند روزی تو خانه ی جدید راحت بودیم مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. تو اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می.شود سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد دست و پام را گم کردم تا به خودم بیایم چند لحظه ای گذشت، زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: «مامان از این جا هم داره آب می ریزه» باران شدیدتر می شد و آب چکهای سقف هم بیشتر ،اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف، شاید دروغ نگفته باشم تا باران بند بیاید حسابی اذیت شدیم بعد از آن روز شماری می کردم کی عبدالحسین بیاید مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت. اما خودش نیامد با تن زخمی و مجروح آوردنش، بیشتر پاهاش آسیب دیده بود. روز بعد، آقای غزالی«1۱» و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادت, اتفاقاً باران گرفت دیگر خون خونم را داشت میخورد آقای غزالی وقتی وضع را دید فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان خانه کجاست؟» بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت آن جا دست کمی از اتاق های دیگر نداشت شروع کردیم به آوردن ظرف ها، آنها هم کمی بعد بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت ، آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم:« ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین» «ما خودمون با ماشین می بریمشون» حالا نمیشه یک وقت دیگه بیاین؟ نه آقای غزالی کار ضروری دارن سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.... وقتی از سپاه برگشت چهره اش تو هم بود ، کنجکاوی ام گل کرد دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم :«جریان چی بود؟ چکارت داشت آقای غزالی؟» آهی از ته دل کشید. هیچی به من گفت :«دیگه حق نداری بری جبهه» چشم هام گرد شد حیرت زده گفتم:« دیگه حق نداری بری جبهه؟!» سری تکان داد آهسته گفت:« آره تا خونه رو درست نکنم،،حق ندارم برم جبهه.» «آقای غزالی دیگه چی گفت؟» لبخند معنی داری زد. گفت:«زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میاد؟ منم بهش گفتم نه زن من راضيه.» دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. «آخرش چی گفت؟» گفت: «خونه ات رو تکمیل کن و برنامه ی زندگی رو جور کن بعد اگر خواستی بری جبهه، برو.» ساکت شد. انگار رفت توی فکر کمی بعد گفت:« اگه از سپاه اومدن شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم دوست دارم همین جا باشم اصلاً هم خونه ی خوب نمی خوام» با ناراحتی گفتم:«برای چی این حرف ها رو بزنم؟!» ناراحت تر از من جواب داد:« اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم من هم نمی خوام این کارو بکنم.» دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم تو طول زندگی ،شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند. وقتی از سپاه آمدند آوردشان توی خانه یکیشان ساک دستش بود همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد گذاشت جلوی عبدالحسین طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چکار می کند. کمی خیره ی پول ها شد از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است، یکدفعه بسته های اسکناس را جمع کرد همه را دوباره ریخت توی ساک نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود محکم و جدی گفت: «این پول مال بیت الماله من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی تو رفاه باشن»