eitaa logo
کتابسرای شهید حُججی
422 دنبال‌کننده
552 عکس
55 ویدیو
11 فایل
مقام معظم رهبری: وقتی یادم می آید که مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند به قلبم فشار می آید.💔 [کتابسرای شهید حججی] 💰 تخفیف دائمی کتاب 🛵ارسال به سراسر کشور 📚برگزاری نمایشگاه کتاب سیّار سفارش کتاب: @ketab1209 @amin312 شماره تماس: 09184546301 [راشدپور]
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷️ کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی خانم اشرف السادات منتظری, مادر شهید محمد معماریان است. برگ برگ این کتاب پر است از خاطرات جذاب و شنیدنی و خاطرات تلخ و شیرین مادر شهید. با مطالعه این کتاب رمز این که چرا چرخ انقلاب در طی پیمودن راه سخت و پرپیچ و خم و سنگلاخی در این سالیان سال متوقف نشده است را در می یابی، وقتی مردان و زنانی سخت کوش و با ایمان از جنس اشرف السادات زبانا، قلبا و عملاً پای این انقلاب ایستاده اند. من این کتاب را در طی دو روز مطالعه نمودم، با خواندن قسمت های اول این کتاب، گاها با صدای بلند خندیدم و در دلم احسنت می گفتم به شجاعت های این بانوی فداکار و جسور و در قسمت های پایانی، صفحات کتاب خیس شد از اشک هایم آنجا که باز هم شاهد ازخودگذشتگی، مقاومت و ایثار این مادر عزیز بودم. خدایا مارا قلبا و کردارا به قافله سالار کربلا برسان.،🌹 _____ ⬅️کتاب فروشی شهید حججی👇👇 👉@ketabkhaneh_khatam
کتابسرای شهید حُججی
#کتاب_تنها_گریه_کن 🔷️ کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی خانم اشرف السادات منتظری, مادر شهید محمد مع
🔶️ «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم. در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوان‌های محل به مسجد نزدیک می‌شود. پیشاپیش دسته، سعید آل‌طه داشت سینه می‌زد. یک دفعه یادم افتاد که سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچه‌های دسته عزاداری، شهدای محله هستند. محمد من هم در میانشان بود. آن‌ها سینه‌زنان وارد مسجد شدند. من با زن‌های محل یک گوشه ایستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟ گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم. یکی از بچه‌های محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم! محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.» ♦️ این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت می‌کند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم می‌خورد: «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتاده‌اند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمی‌کرد و از آن درد خلاص شده بودم.» _ ⬅️کتاب فروشی شهید حججی👇👇 👉@ketabkhaneh_khatam