نگاهی-به-تاریخ-جهان-ج۱-نهرو-تفضلی.pdf
12.83M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نگاهی به تاریخ جهان
🖌نویسنده: جواهر لعل نهرو
📝 مترجم: محمود تفضلی
📚 جلد اول
#تاریخ
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Nehro_Negahi Be Tarikhe Jahan_2.pdf
11.79M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نگاهی به تاریخ جهان
🖌نویسنده: جواهر لعل نهرو
📝 مترجم: محمود تفضلی
📚 جلد دوم
#تاریخ
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بخش 3.pdf
9.98M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نگاهی به تاریخ جهان
🖌نویسنده: جواهر لعل نهرو
📝 مترجم: محمود تفضلی
📚 جلد سوم
#تاریخ
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
21 راز موفقیت میلیونرها.pdf
1.4M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ۲۱ راز موفقیت میلیونرهای خود ساخته
🖌نویسنده: برایان تریسی
📝 مترجم: علی اکبر قاری نیت
#موفقیت
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5848450619001536569.pdf
1.39M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آسان آموز قانون شورای حل اختلاف
🖌نویسنده: طیبه جمالزاده
🔻ارائه قانون به شیوه نموداری و رنگی
🔺یادگیری سریع قانون، بانمودار آموزشی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#فرزند_پروری
⁉️بعضی از بچهها تحمل باختن توی بازی رو ندارند، چهجوری تحملشون رو بالا ببریم؟
1️⃣ ممکنه خودباوری پایینی داشته باشن و احساس منفی درباره خودشون؛ باید تلاش کنیم تا اعتماد به نفسشون رو بالا ببریم.
2️⃣ اونا رو با خواهر و برادر و همسالانشون مقایسه نکنیم.
3️⃣ هیچوقت جوری باهاشون بازی نکنیم که همیشه برنده بشوند. بذاریم گاهی باختن رو هم تجربه کنند، بعد اونوقت ما برد قبلیشون رو بهشون یادآوری کنیم.
4️⃣ بیشتر بازیهای غیر رقابتی رو تو لیست بازیهاشون قرار بدیم.
5️⃣ بهتره بیاهمیت بودن باختن رو بهصورت عملی بهشون یاد بدیم.
#نکات_تربیتی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #چهارم
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید:
-ایرانی هستی؟
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد:
-من که همه چی رو برا ولید گفتم!
و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد:
-حتماً رافضی هستی، نه؟
و این بار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد
و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد:
-اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!
انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد:
-من قبلاً با ولید حرف زدم!
و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد:
هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم:
-این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟
-چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد:
-چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی!
-اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!
از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم:
-تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟
و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت:
-ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت:
-همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد:
-فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم:
-بیا برگردیم سعد! من میترسم!
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم:
-چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم:
-خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید:
-امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید:
-من میخوام برگردم!
چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804470.mp3
7.11M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هشتم / فصل هفتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📚 #برشی_از_کتاب
اگر من به علت اینکه نمیتوانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجاتدهندهی زندگی باشد، ولی رابطهی من و او رابطهی عاشقانه نیست.
گرچه ممکن است این مطلب ظاهرا متناقض جلوه کند.
حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمهی توانایی دوست داشتن است.
📘 #هنر_عشق_ورزیدن
✍🏻 #اریک_فروم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈