ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#فرزند_پروری
⁉️بعضی از بچهها تحمل باختن توی بازی رو ندارند، چهجوری تحملشون رو بالا ببریم؟
1️⃣ ممکنه خودباوری پایینی داشته باشن و احساس منفی درباره خودشون؛ باید تلاش کنیم تا اعتماد به نفسشون رو بالا ببریم.
2️⃣ اونا رو با خواهر و برادر و همسالانشون مقایسه نکنیم.
3️⃣ هیچوقت جوری باهاشون بازی نکنیم که همیشه برنده بشوند. بذاریم گاهی باختن رو هم تجربه کنند، بعد اونوقت ما برد قبلیشون رو بهشون یادآوری کنیم.
4️⃣ بیشتر بازیهای غیر رقابتی رو تو لیست بازیهاشون قرار بدیم.
5️⃣ بهتره بیاهمیت بودن باختن رو بهصورت عملی بهشون یاد بدیم.
#نکات_تربیتی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #چهارم
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید:
-ایرانی هستی؟
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد:
-من که همه چی رو برا ولید گفتم!
و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد:
-حتماً رافضی هستی، نه؟
و این بار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد
و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد:
-اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!
انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد:
-من قبلاً با ولید حرف زدم!
و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد:
هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم:
-این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟
-چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد:
-چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی!
-اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!
از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم:
-تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟
و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت:
-ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت:
-همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد:
-فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم:
-بیا برگردیم سعد! من میترسم!
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم:
-چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم:
-خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید:
-امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید:
-من میخوام برگردم!
چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804470.mp3
7.11M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هشتم / فصل هفتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📚 #برشی_از_کتاب
اگر من به علت اینکه نمیتوانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجاتدهندهی زندگی باشد، ولی رابطهی من و او رابطهی عاشقانه نیست.
گرچه ممکن است این مطلب ظاهرا متناقض جلوه کند.
حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمهی توانایی دوست داشتن است.
📘 #هنر_عشق_ورزیدن
✍🏻 #اریک_فروم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
@BookTopجوان خام.pdf
5.2M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جوان خام
🖌نویسنده: فیودور داستایوفسکی
📝 مترجم: رضا رضایی
#رمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آیین زندگی (اخلاق کاربردی) .pdf
20.61M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آیین زندگی؛ اخلاق کاربردی
🖌نویسنده: احمد حسین شریفی
#سبک_زندگی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
adat-bad.pdf
3.45M
📥 #دانلود_کتاب
📔 چگونه از اسارت عادات بد رهایی یابیم؟
🖌نویسنده: رضا فریدون نژاد
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بررسی_رابطه_بازی_های_رایانه_ای_خشن.pdf
916.9K
📥 #دانلود_مقاله
📔 بررسی رابطه بازیهای رایانهای خشن بر پرخاشگری دانشآموزان
#روانشناسی
#پایان_نامه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
2.pdf
870.9K
📥 #دانلود_مقاله
📔 اثربخشی رویکرد تلفیقی زوج درمانی
🖌نویسنده: فیضاله پورسردار
#زوج_درمانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_821221866.pdf
1.72M
📥 #دانلود_کتاب
📔 فرزندآوری در سبک زندگی اسلامی
🖌نویسنده: مسلم شوبکلائی
#فرزندآوری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ایمان عاریهای.mp3
7.35M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #تلنگر
🎙استاد محمد شجاعی
💥اهل ایمان دو دستهاند:
ایمان عاریهای
ایمان حقیقی و وجودی!
خیلیها فکر میکنند جزو دسته دومند،
اما واقعاً، اهالیِ دسته اولند!
معیار سادهای برای سنجش ایمان هست!
ما از کدام دستهایم؟
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #پنجم
صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید.
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم: نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند.
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت:
-منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم: اینجا کجاس؟
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد:
-مجبور شدم بیارمت اینجا!
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد:
-نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد:
-اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد:
- تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم:
-تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق بهجانب بهانه آورد:
-هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم:
-این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم:
-کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت:
-میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!
و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804471.mp3
7.88M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نهم / فصل هشتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📽 #کلیپ_تصویری
🚫 مرگ قطعی همه ما!
🎞 این داستان فرق میکنه! به کجا قراره بریم؟!
🎙 علیرضا پناهیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
article-1-1073-fa.pdf
613.5K
📥 #دانلود_مقاله
📔 مقایسه سبکهای هویتی، خودنظارتی و ترس از موفقیت
🖌نویسنده: اسماعیل صدری
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بررسی_تأثیر_اعتیاد_به_اینترنت_بر.pdf
2.41M
📥 #دانلود_پایاننامه
📔 بررسی تاثیر اعتیاد به اینترنت بر آسیبهای اجتماعی در دانش آموزان دختر
🖌نویسنده: سیده زهرا کلامی
#اعتیاد
#علوم_اجتماعی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق جزای اختصاصی ۲.pdf
376K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی1⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈