eitaa logo
کتاب یار
913 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق سمسا - هاروکی موراکامی.pdf
469.8K
📥 📔 عشق سمسا 🖌نویسنده: هاروکی موراکامی 📝 مترجم: عزیز حکیمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Forogh-Hekmat-1.pdf
2.32M
📥 📔 فروغ حکمت؛ ترجمه و شرح نهایة‌الحکمه 🖌نویسنده: علامه طباطبایی 📝 مترجم: محسن دهقان 📚 جلد اول 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فروغ حکمت شرح نهایه الحکمه ج ۲ .pdf
1.73M
📥 📔 فروغ حکمت؛ ترجمه و شرح نهایة‌الحکمه 🖌نویسنده: علامه طباطبایی 📝 مترجم: محسن دهقان 📚 جلد دوم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
translation-Nehayeh.pdf
1.37M
📥 📔 نهایت فلسفه: ترجمه نهایةالحکمه 🖌نویسنده: علامه طباطبایی 📝 مترجم: مهدی تدین 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سمفونی پاستورال .pdf
1.05M
📥 📔 سمفونی پاستورال 🖌نویسنده: آندره ژید 📝 مترجم: محمد مجلسی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | شهید ادواردو آنیلی را می‌شناسید؟ پسر ثروتمندترین مرد ایتالیا ▪️مالک باشگاه یوونتوس ▪️مالک گروه سرمایه‌گذاری اکسور ▪️مالک کارخانجات اتومبیل سازی فیات، فراری، مازراتی، آلفا رومئو، لانچیا، آبارت، اویکو که شیعه میشود و با امام خمینی (ره) دیدار می‌کند، و توسط صهیونیست‌ها به شهادت می‌رسد! 🥀به مناسبت سالروز شهادت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اتفاقات آخرالزمان.mp3
7.44M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙استاد محمد شجاعی ➖این روزها چه خبر است؟ ➖ دلیل این اتفاقات دردناک، آشوب و اغتشاش‌ها، حملات تروریستی، کشتار مردم بی گناه، به خط شدن تمام غرب و استکبار جهانی برای از بین بردن ایران چیست؟ ➖ سرانجام این اتفاقات، و سرنوشت ما چه خواهد شد؟ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد: -ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم. سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت: -این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی! و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد: -اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی! از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم: -تورو خدا بذار من برگردم ایران! و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت: -چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟ خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت قبرم می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد: -خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده! اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی‌خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد: -اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین! روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید: -چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟ با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم: -سعد بذار من برگردم ایران… روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد: -اینو روش محکم نگه دار! و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد: -تو کوچه خورد زمین سرش شکست! صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید: -چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟ خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید: -نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه! بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد: -شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی! سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم: -توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم! دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم: -بذار برم، من از این خونه می‌ترسم… و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد: -اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه! نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد: -بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟ ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804480.mp3
4.24M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی فـــریاد مهــــتابــ 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت هجدهم / فصل هفدهم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا