معادشناسی. جلد سوم.علامه طهرانی.pdf
2.9M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد سوم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معادشناسی_جلد_چهارم_علامه_طهرانی.pdf
2.76M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد چهارم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معادشناسی.جلد پنجم.علامه طهرانی.pdf
2.81M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد پنجم
#اعتقادی
#برای_ایران
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معادشناسی.جلد ششم.علامه طهرانی.pdf
2.62M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد ششم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معادشناسی.جلد هفتم.علامه طهرانی.pdf
5.96M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد هفتم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معاد_شناسی_جلد_هشتم_علامه_طهرانی.pdf
7.01M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد هشتم
#اعتقادی
#برای_ایران
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معاد شناسی. جلد نهم.علامه طهرانی.pdf
3.37M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد نهم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
معادشناسی.جلد دهم.علامه طهرانی.pdf
3.36M
📥 #دانلود_کتاب
📔 معادشناسی
🖌نویسنده: آیت الله حسینی طهرانی
📚 جلد دهم
#اعتقادی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستوپنجم
و هنوز از لحنش حسرت میچکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران میدوید که نگاهم کرد و پرسید:
-ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا میخواید برید؟
جواب این سوال در حرم و نزد حضرت زینب بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید:
-ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید…
و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمیخواستم حرفی بزنم که دلسوزیاش را با پرسشم پس دادم:
-چقدر مونده تا برسیم حرم؟
فهمید بیتاب حرم شدهام که لبخندی شیرین لبهایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد:
-رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!
و چشمم چرخید و دیدم گنبد حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید میدرخشد.
پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و اشکم بیتاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمیشنیدم چه میگوید، بیاختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیشدستی کرد.
او دنبالم میدوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدمهایم که با دلم پَرپَر میزدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود.
میدید برای رسیدن به حرم دامن صبوریام به پایم میپیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد:
-خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منتظرتون میمونم!
و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد:
-تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید!
بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم حضرت زینب دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد.
چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد:
-تو اینجا چیکار میکنی زینب؟
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد.
عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم: -برادرمه!
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (11).mp3
3.51M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت یازدهم
📜سوره مبارکه طه آیه ۱۴
🔹إنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي
#کتاب_صوتی
#میلاد_حضرت_زینب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈