eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
یک رهبر به تمام معنا.pdf
937.7K
📥 📔 یک رهبر به تمام معنا 🖌نویسنده: نشر آثار مقام معظم رهبری ⭕️نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدت‌های حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها در بیانات آیت الله خامنه‌ای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
راز آفرینش جهان.pdf
5.04M
📥 📔 راز آفرینش 🖌نویسنده: ژرژ گاموف 📝 مترجم: رضا اقصی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5915503558232378239.mp3
2.72M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙 حجت الاسلام عالی 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج🍃 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: خودش هم شیعه بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان می‌کرد دست سر از ما بردارند. یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید: -اهل کجایی؟ لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد: -خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه! چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت: -داشتم می‌بردمشون دکتر، خاله‌ام مریضه. و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید: -ایرانی هستی؟ یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم. مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد: -دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید! و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌ نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت: -بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم! که اسلحه را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد: -این دختر ایرانیه؟ آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد: -ما اهل داریا هستیم! و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید: -زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟ تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه می‌کند: -کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده! و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، مظلومانه جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد: -حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟ دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد: -جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه! سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد: -این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود! با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید: -خود کافرشه! و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد: -این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟ و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان می‌رفت، صدا بلند کرد: -ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن! و به خدا حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (21).mp3
3.43M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت بیست‌ویکم 📜سوره مبارکه کوثر آیه ۱ ‌🔹إنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ 📚 ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می‌گوییم. حتی از محضرشان می‌گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می‌کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند. بنابراین ما نمی‌خواهیم خودمان را اصلاح کنیم ، یا بهتر شویم زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می‌خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می‌رویم تشویقمان کنند. خلاصه می‌خواهیم دیگر مقصر نباشیم و درعین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده‌ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب. 📙 ✍🏻 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_162434542148255897.pdf
2.97M
📥 📔 اثبات وجود خدا 🖌نویسنده: جان کلوور مونسما 📝 مترجم: احمد آرام 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
3پلی بر گذشته بررسی اسناد.pdf
8.21M
📥 📔 پلی بر گذشته؛ تأملی بر تاریخ بنیان ایران 🖌نویسنده: ناصر پورپیرار 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Being and nothingess@BookTop.pdf
3.85M
📥 📔 هستی و نیستی 🖌نویسنده: ژان پل سارتر 📝 مترجم: عنایت الله شکیباپور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ensan va khoda.pdf
765.8K
📥 📔 انسان و خدا 🖌نویسنده: شهید مصطفی چمران 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1400.04.26 - ولایت فقیه.pdf
2.92M
📥 📔 ولایت فقیه؛ نگرش کلامی به مسأله ولایت فقیه 🖌نویسنده: محمدعلی هوشیار 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈