1400.04.26 - ولایت فقیه.pdf
2.92M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ولایت فقیه؛ نگرش کلامی به مسأله ولایت فقیه
🖌نویسنده: محمدعلی هوشیار
#ولایت_فقیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Azad-University-PhD-93-Interview-Booklet1.pdf
7.22M
📥 #دانلود_کتاب
📔 کتابچه مصاحبه دکتری آزاد
⭕️ ویژه کلیه داوطلبین دکتری
#دکتری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیوششم
هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.
مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم:
-بلند شید، باید بریم!
که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود.
صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هر لحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت…
عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریستها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد:
-اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد:
-شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!
میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد:
-ببخشید منو…
و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد:
-میتونید پیاده شید؟
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت.
چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید:
-مامان جاییت درد میکنه؟
و همه دلنگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد:
-این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!
چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت میچکد که بیاراده پیشش درددل کردم:
-من باعث شدم…
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید:
-سیده سکینه شما رو به من برگردوند!
نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد:
-یک ساله با بچهها از حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم…
از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد:
-وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمیرسید، نمیدونستم کجایید.
برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یک سال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!
و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل میکرد.
شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (22).mp3
3.14M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستودوم
📜سوره مبارکه نساء آیه ۵۸
🔸إنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها...
#کتاب_صوتی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
📽 #کلیپ_تصویری
❌ از هیچ کس انتظار نداشته باشید...
🎞 از نظر علمی خشم و عصبانیت نتیجه یه لغته!!!
🎙دکتر هلاکویی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Borhan-j1.pdf
29.26M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان
🖌نویسنده: هاشم بحرانی
📝 مترجم: رضا ناظمیان
📚 جلد اول
#تفسیر
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جلد2.pdf
25.61M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان
🖌نویسنده: هاشم بحرانی
📝 مترجم: رضا ناظمیان
📚 جلد دوم
#تفسیر
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جلد3.pdf
24.65M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان
🖌نویسنده: هاشم بحرانی
📝 مترجم: رضا ناظمیان
📚 جلد سوم
#تفسیر
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈