┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 8⃣1⃣: نکوهش یاری نکردن حق
🌼وَ قَالَ (علیه السلام) فِي الَّذِينَ اعْتَزَلُوا الْقِتَالَ مَعَهُ: خَذَلُوا الْحَقَّ، وَ لَمْ يَنْصُرُوا الْبَاطِلَ.
🌼 و درود خدا بر او، فرمود: (درباره آنان كه از جنگ كناره گرفتند) حق را خوار كرده، باطل را نيز يارى نكردند.
⭕️ این سخن حکیمانه امام مربوط به بعضى افراد سرشناس از مسلمانان مانند «سعد بن ابیوقاص» و «عبدالله بن عمر» است که در جنگ جمل و صفین با امام همراهى نکردند و به دشمنان او نیز نپیوستند، بلکه بیطرف ماندند و به عذرهاى واهى متوسل شدند.
🔸امام درباره آنها میفرماید: «حق را تنها گذشتند و باطل را یارى نکردند»؛
اشاره به این که گرچه آنها به یارى باطل نشتافتند و در صف مقابل ما قرار نگرفتند؛ ولى چون به یارى حق برنخاستند و به پیام قرآن که میگوید:
«(فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفىءَ إِلى أَمْرِ اللّه)؛ به آن گروه ظالمى که بر ضد پیروان حق (و امام مسلمین) برخاسته بجنگید تا به فرمان گردن نهند» عمل نکردند درخور هر گونه سرزنش و ملامتند.
#شرح_حکمت
#حکمت_هجدهم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 18- محدثی.mp3
4.68M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 8⃣1⃣
🎙 استاد جواد محدثی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_281626133789671883.pdf
1.49M
📥 #دانلود_کتاب
📔 راههای تقویت حافظه
🖌نویسنده: بهنام فخرآور
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انتقام شوهر.pdf
1.63M
📥 #دانلود_کتاب
📔 انتقام شوهر
🖌نویسنده: لئون تولستوی
📝 مترجم: محمد علی شیرازی
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ابعاد_شخصیت_و_زندگی_امام_صادق_علیه_.pdf
3.78M
📥 #دانلود_کتاب
📔 گذاری بر زندگی امام صادق علیهالسلام
🖌نویسنده: دکتر احمد پاکتچی
#سیره_معصومین
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
آلفرد آدلر طبیعت انسان از دیدگاه روانشناسی .pdf
2.04M
📥 #دانلود_کتاب
📔 شناخت طبیعت انسان
🖌نویسنده: آلفرد آدلر
📝 مترجم: طاهره جواهرساز
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Jozveh-Madani-Mollakarimi.ir_-1.pdf
10.04M
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق مدنی
🖌نویسنده: دکتر امید ملاکریمی
⭕️همراه با تستهای سالهای قبل
دارای آرای وحدت رویه و قوانین خاص
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#یک_جرعه_کتاب
هر عادت با یک نشانه آغاز میشود و بیشتر به نشانههای آشکارتر توجه نشان داده می شود.
متأسفانه محیطهایی که در آن زندگی و کار میکنیم، انجام ندادن برخی از کارها را تسهیل میکنند؛
زیرا هیچ نشانه آشکاری وجود ندارد که رفتارمان را تحریک کند.
زمانی که قفسهی کتابها در گوشهی اتاق مهمان قرار دارد نخواندن آن آسان است. زمانی که ویتامینهایتان روی قفسه و دور از دید قرار دارند مصرف نکردن آنها آسان است.
زمانی که نشانههایی که میتوانند عادتی را برانگیزند، خارج از دسترس یا پنهان باشند، میتوان به راحتی آنها را نادیده گرفت.
📙 #خرده_عادتها
✍ #جیمز_کلییر
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | حق را بگویید و کتمان نکنید!
⭕️ خَذَلُوا الْحَقَّ، وَ لَمْ يَنْصُرُوا الْبَاطِلَ.
حق را خوار کرده و باطل را یاری نکردند.
#حکمت_هجدهم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلم
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد:
-داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد:
-شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.
و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید:
-چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرامشبخش صدایش جانم را نوازش داد:
-همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟
طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانهاش را خرج کرد:
-باورم نمیشه دستت رو گرفتم!
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزدهاش را میشنیدم:
-از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد:
-زینب حالت خوبه؟
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :
-این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد:
-اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند:
-میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!
و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد:
-هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران میبینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد:
-ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (26).mp3
3.33M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستوششم
📜سوره مبارکه آل عمران آیه ۵۷
🔸...وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈