eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب 📙 در خدمت و خیانت روشنفکران ✍ جلال آل احمد ⭕️ بخشی از نامه مقام معظم رهبری به انتشارات رواق در سال ۱۳۵۸: به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع می‌شود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعه‌ی جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی‌ نو می‌کشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روانشناسی انگیزش و هیجان پیام نور.pdf
5.57M
📥 📔 انگیزش و هیجان 🖌نویسنده: دکتر محمد پارسا 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پیامبر امی.pdf
17.49M
📥 📔 پیامبر امی 🖌نویسنده: شهید مطهری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جامعه سالم.pdf
6.54M
📥 📔 جامعه سالم 🖌نویسنده: اریک فروم 📝 مترجم: اکبر تبریزی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5895426798031732913.pdf
5.9M
📥 📔 عشق هرگز کافی نیست 🖌نویسنده: پروفسور آرون تی بک 📝 مترجم: مهدی قراچه داغی 📌شیوه‌هایی نو برای حل مشکلات زناشویی و خانوادگی بر اساس شناخت درمانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مردی که میخندد_ویکتور هوگو.pdf
13.21M
📥 📔 مردی که میخندد 🖌نویسنده: ویکتور هوگو 📝 مترجم: جواد محیی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حجاب در وصیت نامه شهدا.pdf
2M
📥 📔 حجاب؛ گزیده وصیت‌نامه شهدا 🖌نویسنده: مهدی دادجو 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Raghsi chenin mianeye meydanam arezoust.pdf
474.4K
📥 📔 رقصی چنین میانه میدانم آرزوست 🖌نویسنده: شهید مصطفی چمران 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کبوتر با کبوتر....mp3
8.56M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙استاد محمد شجاعی ✨رفیقی که ندیدنش بی‌تابتون می‌کنه، کیه؟ -یا کسی که دور شدن ازش براتون دیوانه‌کننده است، و یا کسی که اگر چند روز نبینینش، قلبتون دیگه حالِ شادی و خندیدن نداره ... -اول خوب فکر کنید، و به این سؤال جواب بدید، و بعد این فایل صوتی رو برای کشف یه فرمول مهم، نوش جان بفرمایید. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد: -یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا اسیر می‌کنن! یه کاری کنید! دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: -نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو می‌لرزونی؟ ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید: -فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره! ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند: -بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن. مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت: -بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن. و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد: -اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم! انگار مچ دستان مردانه‌اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت: -من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم. روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد: -در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه! و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد: -شما کلتت رو بده من پوشش میدم! تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه خون می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود. کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد: -ماشاءالله! کورشون کرده! با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌ سرعت زیر پنجره نشست و وحشت‌زده زمزمه کرد: -خونه نیس، لونه زنبوره! خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد: -برید بیرون! من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید: -برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید! دلم نمی‌آمد در هدف تیر تکفیری‌ها تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (27).mp3
2.97M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت بیست‌وهفتم 📜سوره مبارکه انبیاء آیه ۳۰ 🔹...وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈