تاریخچه زمان استیون هاوکینگ ک.pdf
4.57M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخچه زمان
🖌نویسنده: استیونو. هاوکینگ
📝 مترجم: محمدرضا محجوب
#کیهان_شناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
شناخت اختلالات شخصیت قبل وبعداز ازدواج.pdf
11.16M
📥 #دانلود_کتاب
📔 شناخت اختلالات شخصیتی قبل و بعد از ازدواج
🖌نویسنده: براد جانسون
📝 مترجم: فاطمه سادات موسوی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مغز متفکر جهان شیعه امام صادق .pdf
17.18M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مغز متفکر جهان شیعه، امام جعفر صادق
🖌نویسنده: ذبیحالله منصوری
#تاریخی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
20120328152405-2024-17.pdf
519.8K
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی تربیتی در ایران و غرب
🖌نویسنده: دکتر حسین لطفآبادی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلودوم
دلم نمیآمد در هدف تیر تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد:
-سریعتر بیاید!
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید:
-چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید:
-هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید:
-ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم:
-میشه منو ببری حرم؟
و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم:
-مصطفی! گردنت چی شده؟
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد:
-هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سید علی خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم:
-میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید:
-چرا نمیشه عزیزدلم؟
در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد:
-دارم میام!
باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد:
-زینبیه گُر گرفته، باید بریم!
هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی حضرت زینب کردم و بیصدا پرسیدم:
-قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟
دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست:
-به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست…
در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و به جای همسر و برادرم، تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (28).mp3
3.55M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستوهشتم
📜سوره مبارکه عبس آیه ۲۴
🔸فلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ
#کتاب_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
👨🏫 #درس_اخلاق_رهبر
🔘در برابر دشمنان نعمتها صبر كنيد...
🌺امام صادق علیهالسلام فرمود: اِصْبِرُوا عَلَى أَعْدَاءِ اَلنِّعَمِ فَإِنَّکَ لَنْ تُکَافِئَ مَنْ عَصَى اَللَّهَ فِیکَ بِأَفْضَلَ مِنْ أَنْ تُطِیعَ اَللَّهَ فِیهِ؛
🔻در برابر دشمنان نعمتها صبر کنید، زیرا آن کس را که درباره تو خدا را نافرمانى کرده؛ بهتر از اینکه درباره او خدا را اطاعت کنى، پاداش نخواهى داد.
📚 منبع: #الکافی، جلد ۲، کتاب الإیمان و الکفر، بَابُ کَظْمِ الْغَیْظ
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
دیروز_و_امروز_ویلیام_سامرست_موام.pdf
3.19M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دیروز و امروز
🖌نویسنده: سامرست موآم
📝 مترجم: عبدالحسین شریفیان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
40095110746989.pdf
1.23M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آموزش و زندگی بهتر
🖌نویسنده: برتراند راسل
📝 مترجم: ناهید فخرایی
#تربیتی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
روانشناسی یادگیری.pdf
4.89M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی یادگیری
🖌نویسنده: دکتر حسین زارع
#روانشناسی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9411-fa-roshani mahtab.pdf
2.13M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روشنی مهتاب؛ اثبات شهادت حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
🖌نویسنده: دکتر مهدی خدامیان
#مذهبی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ
#یک_جرعه_کتاب
انسانی میتواند زندگی حقيقی داشته باشد که اسير و برده زندگی نشود، هيچ چيز حتی خود زندگی هم، او را به قيد و بند اسارت و ذلت نکشاند،
آزاد و مختار باشد و تا وقتی که زنده است با افتخار و شرف زندگي کند...
و هنگامی که مرگ فرا رسيد، آن را با آغوش باز بپذيرد که خود مبدأ حيات اخروی و تکامل بزرگتر و مهمتری است.
اين انسان تا وقتی که زنده است به راستی زندگی میکند،
از موجوديت خود لذت میبرد و جسم مادی او وسيلهای برای روح او و شخصيت انسانی اوست...
و چون از مرگ نمیترسد، قدرتمند است و ديگران در مقابل اراده او تعظيم میکنند.
📙 #رقصی_چنين_ميانه_ميدانم_آرزوست
✍ #مصطفی_چمران
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوسوم
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم:
-حتماً دوباره انتحاری بوده!
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
-چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
-الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد:
-زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم:
-شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
-قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید.
از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد…
گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (29).mp3
3.45M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستونهم
📜سوره مبارکه آل عمران آیه ۹۲
🔹لن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
📽 #کلیپ_تصویری
‼️خیلی نزدیکه ...
أَلَيْسَ الصُّبْح بِقَرِيبٍ
🎞 آیا به زندگی دنیا راضی شدی؟
🎙آیتالله میرباقری
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پیامبر_اعظم_از_نگاه_قرآن_و_اهل_بیت.pdf
12.25M
📥 #دانلود_کتاب
📔 پیامبر اعظم از نگاه قرآن و اهل بیت
🖌نویسنده: محمدی ری شهری
#سیره_معصومین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
rvan_shnasy_ajtmaey-atv_klaynbrg.pdf
20M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی اجتماعی
🖌نویسنده: اتو کلاینبرگ
📝 مترجم: علی محمد کاردان
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
داستایوفسکی دوست خانواده.pdf
4.13M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دوست خانواده
🖌نویسنده: فیودور داستایوفسکی
📝 مترجم: مهرداد مهرین
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈