─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوسوم
خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم:
-حتماً دوباره انتحاری بوده!
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
از خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم:
-چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد:
-الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم میکرد:
-زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم:
-شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
-قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید.
از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد…
گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (29).mp3
3.45M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستونهم
📜سوره مبارکه آل عمران آیه ۹۲
🔹لن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄
📽 #کلیپ_تصویری
‼️خیلی نزدیکه ...
أَلَيْسَ الصُّبْح بِقَرِيبٍ
🎞 آیا به زندگی دنیا راضی شدی؟
🎙آیتالله میرباقری
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پیامبر_اعظم_از_نگاه_قرآن_و_اهل_بیت.pdf
12.25M
📥 #دانلود_کتاب
📔 پیامبر اعظم از نگاه قرآن و اهل بیت
🖌نویسنده: محمدی ری شهری
#سیره_معصومین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
rvan_shnasy_ajtmaey-atv_klaynbrg.pdf
20M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی اجتماعی
🖌نویسنده: اتو کلاینبرگ
📝 مترجم: علی محمد کاردان
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
داستایوفسکی دوست خانواده.pdf
4.13M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دوست خانواده
🖌نویسنده: فیودور داستایوفسکی
📝 مترجم: مهرداد مهرین
#رمان
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
2_144123984205963419.pdf
1.17M
📥 #دانلود_کتاب
📔 بصیرت و استقامت؛ بیانات مقام معظم رهبری
🖌نویسنده: مرکز صهبا
#سیاسی
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱#استوری |
♬آفـتابـِ شَبـِ یَلـداے هـمہ
ڪریـہ پُشـتـِ تَمـَـناے هـمـہ
مـــہدےجــانღ
هــــیچ ڪس یــاد غَریـِـبـے تُو نیســـتـ
♬ıllıllı♬
#امام_زمان
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوچهارم
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد.
پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است.
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم حضرت زینب بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم:
-یا زینب!
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید:
-ابوجعده چقدر براش میده؟
و دیگری اعتراض کرد:
-برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟
و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت:
-بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!
به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :
-فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم حضرت زینب دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ای کاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند:
-ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_958298969.mp3
3.4M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت سیام
📜سوره مبارکه فرقان آیه ۲۸
🔸يا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا
#کتاب_صوتی
#یلدای_فاطمی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
🔘 سه چیز است که اجازه ترک آن به احدی داده نشده‼️
🔻وفای به عهد؛ که اجازه نداری خلاف عهد کنی، چه طرفت خوب باشد چه بد باید به عهدت وفا کنی!!!
🔻ادای امانت؛ اگر کسی چیزی پیش تو به امانت گذاشته، چه طرف خوب باشد و چه بد، باید امانت را بدهی.
🔻خوبی کردن به پدر و مادر؛ چه پدر و مادر خوب و چه پدر و مادر بد. باید به پدر و مادرت احسان کنی.
🎙آیتالله مجتهدی تهرانی
◦•●◉✿ الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
تکنیکهای مطالعه.pdf
2.15M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تکنیکهای موفقیت و شیوههای نوین مطالعه
🖌نویسنده: بیژن علیپور
#مطالعه
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دولت_کریمهی_امام_زمان_عجل_الله.pdf
2.71M
📥 #دانلود_کتاب
📔 دولت کریمه امام زمان (عج)
🖌نویسنده: سید مرتضی مجتهدی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
DOC-20220717-WA0020..pdf
49.38M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جوجه اردک زشت درون
🖌نویسنده: دبی فورد
📝 مترجم: فرشید قهرمانی
#روانشناسی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5791941541014538236.pdf
3.05M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ترجمه و متن غیبت نعمانی
🖌نویسنده: محمد بن ابراهیم نعمانی
#غیبت_کبری
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_2106867432.pdf
977.8K
📥 #دانلود_کتاب
📔 شخصیت شناسی حضرت زهرا بر پایه کتاب و سنت
🖌نویسنده: مجید معارف
#فاطمیه
#سیره_معصومین
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تخته سفید 1.pdf
883.2K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تخته سفید
روشهای تدریس برای کودکان و نوجوانان
🖌 نویسنده: محمد یوسفیان
📚 جلد اول
#تربیتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1677027301.pdf
988.1K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تخته سفید
روشهای تدریس برای کودکان و نوجوانان
🖌 نویسنده: محمد یوسفیان
📚 جلد دوم
#کودک_نوجوان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈