4_5832465205992358826.mp3
7.03M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
قصــّه معـــراج
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت چهارم / فصل سوم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
⛔️ #شبهه
🎞 بعضیها میگن حالا ما حجابمون رو درست کنیم جامعه درست میشه؟
🎤 دکتر شاهین فرهنگ
#حجاب
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
13107-fa-raveshhaye jazb javanan va nojavanan.pdf
2.47M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روشهای جذب نوجوانان به مساجد و نماز جماعت
🖌 نویسنده: محمد علی موظف
#اعتقادی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
7390-fa-jamehe shenasi az didgahe ghoran va hadis.pdf
1.36M
📥 #دانلود_کتاب
📔 جامعه شناسی از دیدگاه قرآن و حدیث؛ تفسیر موضوعی المیزان
🖌 نویسنده: سید مهدی امین
#جامعه_شناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
157-E.pdf
1.92M
📥 #دانلود_جزوه
📔 سوالات ازمون ورودی دکتری؛ حقوق بین الملل عمومی ۱۳۹۹
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
13304-fa-chegunegi enteghale mafahime dini be javanan.pdf
2.26M
📥 #دانلود_کتاب
📔 چگونگی انتقال مفاهیم دینی به جوانان
🖌 نویسنده: مهدی طهماسبی
#مذهبی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
11523-fa-sabke-zendegi-bar-asase-amoozehaye-islami.pdf
2.29M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سبک زندگی بر اساس آموزههای اسلامی؛ با رویکرد رسانهای
🖌 نویسنده: حمید فاضل قانع
#سبک_زندگی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوششم
با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم،
راه افتاد.
روضه گذاشت، روضه حضرت علی اصغر.
سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند.
برعکس، روی پایش بند نبود،
هی قربان صدقهام میرفت.
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش!
با گوشی فیلم میگرفت.
یکی از پرستارها میگفت: کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!
قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت.
همانجا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر پرستارها.
روضه حضرت علی اصغر، آنجایی که لالایی میخوانند.
بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
مدیر بخش میگفت: شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه؟
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند.
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.
به زور بیرونش کردند.
باز صبح زود سر و کلهاش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم: مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم!
راضی نشد.
بهش گفتم: نکنه چون خودت درد بیمویی کشیدی، دلت نمیاد؟
میگفت: حیفم میاد!
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیأت.
تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیأت هم شلوغ.
مدام به من میگفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیأت!
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به دیوار هیئت.
برایش دوبار عقیقه کرد.
یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.
در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.
حرفهایی را که رد و بدل میشد، میشنیدم.
وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمد حسین گفت: دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم!
دلم هری ریخت.
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن.
بعد که دعا تمام شد، گفتند: ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی، مثل شهید دستغیب!
داخل ماشین بهش گفتم: دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟
سری بالا انداخت و گفت: همه این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد!
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود.
چند قدم میرفت سمت در، برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت، با عکسهای امیر حسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم، ذوق میکرد.
هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد.
دائم میپرسید: چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا، میگفت: برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست!
میگفت: امیر حسین رو ببر تموم هیئتهایی که باهم میرفتیم.
خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم، چه یه ساک چه سه تا.
به مادرم میگفتم: ببین چقدر قُده!
نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!
امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود.
البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم، تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سختتر میشد.
زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضیهای معمولی، حسابی به هم میریختم.
هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم.
چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود.
میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع میگفتم: امیرحسین سرماخورده بود، حالا خوب شده!
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت.
میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه!
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند.
خیلی ناز و نوازشش میکرد، از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس میزد.
میگفتم: یه وقت نخوریش!
همهاش میگفت: من و بابام و پسرم خوبیم!
بینهایت پدرش را دوست داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358827.mp3
1.38M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
قصــّه معـــراج
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت پنجم / فصل چهارم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈