─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستودوم
تا صبح مدام گوشیام را نگاه میکردم.
نکند خاموش شود یا احیانا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.
مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.
صبح از دمشق زنگ زد.
کد دار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست!؟
خیلی تلگرافی حرف میزد.
آنتن نمیداد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدیاش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم.
بعد از بیست دقیقه قطع میشد؛ دوباره باید زنگ میزد.
روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقهای حرفمان طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم.
تلگرام که آمد، خیلی بهتر شد.
حرفهایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.
این طوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
۴۵روز سفر اولش، شد ۶۳روز.
دندانهایش پوسیده بود.
رفتیم پیش داییاش دندانپزشکی.
داییاش گفت: چرا مسواک نمیزنی؟
گفت: جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟!
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طمع و مزه یا نوع غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردند، میگفت: ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن!
بعد از سفر اول، بعضیها از او میپرسیدند که: تو هم قسیالقلب شدی و آدم کشتی؟
میگفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب تجاور کنه، همون بهتر که کشته بشه!
بعضی میپرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟
میگفت: ما که نمیکشیم، ما فقط برای آموزش میریم!
اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش میرسید، خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود.
بعضی وقتها میگفتم: تو اگه نویسنده بشی، کتابات پر فروش میشن!
با اینکه ادبیات نخوانده بود ولی دست به قلمش عالی بود.
یکسری شعر گفته بود.
اگر اشعار و نوشتههای دوران دانشجوییاش را جمع کرده بود، الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت.
خیلی دلنوشته مینوشت.
میگفتم: حیف که نوشتههات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قواره آوینی شناخته میشی!
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد.
هر دفعه بین وسایل شخصیاش، دوتا از عکسهای من را با خودش میبرد:
یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود.
در مأموریت آخری، با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد.
گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟
گفت: میخوام رو گوشی داشته باشم!
هر موقع بیمقدمه یا بد موقع پیام میداد، میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد، ۲۴ ساعته نگاهم به صفحهاش بود، مثل معتادها.
هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت.
خیلیهایش را که اصلا متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد.
عکس سفرهایمان را میفرستاد که: یادش بخیر، پارسال همین موقع!
فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره، ولی اینطور نیست.
هیچجا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!
گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت، درخانه هم همینطور.
خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد: به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت!
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم.
بعضی اطلاعات را که لو میداد، خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است.
با این ترفند خیلی از چیزها دستم میآمد.
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمیزدم.
میدانستم اگر کلمهای درز کند، سریع به گوش همش میرسد و تهش برمیگردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم، اما به سختیاش میارزید.
میگفت: افغانستانیا شیعه واقعی هستن!
و از مردانگیهایشان تعریف میکرد.
از لا به لای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانیها و عراقیها خیلی دوستش دارند.
برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند.
خودش هم اگر در محرم و صفر مأموریت میرفت، یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها میخرید و میبرد.
میگفت: حتی سنیها هم با ما اونجا عزاداری میکنن!
یا میگفت: من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن!
جو هیأت خیلی بهش چسبیده بود.
از این روحیهاش خیلی خوشم میآمد که در هر موقعیتی برای خودش هیأت راه میانداخت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوسوم
کم میخوابید. من هم شبها بیدار بودم.
اگر میدانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.
وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.
میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند.
زمانی که برای عملیات میرفتند، پیش میآمد تا ۴۸ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.
یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!
نوشت: گیر افتاده بودم!
بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر میکردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمیرود که نوشت: تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای ما دعا کن!
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت میکردیم.
میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یطوری درست کردن که قصه جمع شد!
بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده میشی از دنیا؟
اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگیت از جلوی چشمات رد میشه!
متوجه منظورش نمیشدم.
میگفتم: وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.
در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا، بیا باهات کار دارم!
گفتم: چیکار داری؟
گفت: اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه!
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.
اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمانش.
وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز با خودم میگفتم: اگه رفتنی باشه میره، اگه موندنی باشه میمونه!
به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه، تورا نمیبرن!» این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام میشود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود.
میگفت: من رو هم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوا نبود.
میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.
باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت: مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، به زور راضی میشه.
وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.
یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه!
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود؛
با خودم میگفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم.
از اول قول دادم مانع نشم!
وقتی از سوریه برمیگشت، بهش میگفتم: حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید.
این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.
میگفتم: فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.
میگفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته!
تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخمهایم را به جان میخریدند.
دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غر میزدم.
مثل بچهها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که: اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم!
بعد میگفت: گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری؛
میگفتم: همه چیز دارم، فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اونو برام بیار!
نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداریام میداد.
بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که: یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر؛
خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدین؟
پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا میبرد.
البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت: تنها مشکل اینجا، نبود توئه!
همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو!
نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید میکرد: کسی از ارتباطمون بو نبره!
فقط مادرم خبر داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
روزهایی که نبود میشمردم، همه میدانستند دقیقا حساب روزها و ساعتهای نبودش را دارم.
یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید: چند روزه رفته؟
ایشان گفتند: بیست و پنج روز .
گفتم: یه روز کم گفتین!
گفتند: چطور مگه؟
گفتم: ماه قبل ۳۱روزه بود.
اطرافیانم تعجب میکردند که: تو چطور میفهمی محمدحسین پشت دره؟
میگفتم: از در آسانسور!
در آن را ول میکرد.
عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم بهم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.
رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
هزینه همهجا تقریبا در یک سطح بود.
راستش قبل از ازدواج میگفتم: با آدم کور و شل ازدواج میکنم، ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمیدم!
دوستانم میگفتند: اگه بعدها کچل شد چی؟
میگفتم: اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه میشی!
با دلی که از من برد، کم موییاش را ندیدم.
سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران میافتم.
باورم نمیشد؛
میخندیدم که این را بلوف زده، مگر میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت.
هزینه مو کاشتن، شش میلیون تومان میشد.
بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرتهایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان.
گفتم: از کجا میخوای این همه پول رو بیاری؟
گفت: به مامانم میگم. پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم!
میگفت: میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی!
گفتم: توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حقالسکوت!
گفتم: باید من رو توی ثواب جبهههایی که داری میری، شریک کنی؛
سوریه، کاظمین و بیابانهایی که میرفتی برای آموزش!
خندید که: همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال توئه!
وسط مأموریتهایش بود که مو کاشت. دکتر میگفت: تازه سر سال تراکمش مشخص میشه و رشد خودش رو نشون میده!
میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد، ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
میگفت: بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش میپخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
اگر میگفت: نمیتونم بخورم.
مادرم از کوره در میرفت که: یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!
همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کلهپاچه خبر داشتند، مادرم که جای خود.
تا دوباره نوبت ماموریتش برسد، چند دفعه کلهپاچه برایش بار میگذاشت.
پدرم میخندید که: کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!
پدرم بهش میگفت: شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشه قباش برمیخوره، ما رو کلافه میکنه.
ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیادهروی و زیارت، سرگرم شوم اما اینها موضعی تسکینم میداد، دلتنگیام را از بین نمیبرد.
گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم میکردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی را که میدیدم به یادش میافتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگر غذایی بود که دوست نداشت، یا برعکس خیلی دوست داشت.
در مجالسی که میرفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشید و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد.
در زمان مرخصیاش، میخواست جور نبودنش را بکشد.
سفره میانداخت، غذا میآورد، جمع میکرد، ظرف میشست.
نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباسها را اتو میزد.
مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم، گفت: اگه تو اتو نکنی بهتره!
مدتی که تهران بود، جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتیم.
میشد بعضی شبها همانجا میخوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز ما خانمها باهم بودیم.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوپنجم
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم.
میگفتم: فکرشم نکن! عمرا اگه زیر بار بچه و بارداری برم!
خیلی که روضه خواند؛
الان تکلیفه و آقا گفتهن بچه بیارید!
و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند.
بهش گفتم: اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی!
کارد میزدی، خونش درنمیآمد.
میگفت: چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟
به هر چیزی دست زد که نظرم را جلب کند، اما فایده نداشت.
نه اوضاع و احوال جسمیام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگیاش را داشتم.
سر امیر محمد پیر شدم.
آدم میتواند زخمها و جراحیها را تحمل کند چون خوب میشود، اما زخم زبانها را نه.
به این زودیها التیام پیدا نمیکند.
برای همین افتاد به ولخرجیهای بیجا و الکی.
فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود.
وضعیت مالیاش اجازه نمیداد، ولی میرفت کیف و کفش مارکدار و لباسهای یکدست برایم میخرید، اما فایدهای نداشت.
خیلی بله قربانگو شده بود.
میدانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم.
دیدم دست بردار نیست؛
فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
خیلی بالا پایین کردم،
فهمیدم نمیتواند به این سادگیها به دلیل موقعیت شغلیاش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد، گفتم: به شرطی که من رو ببری کربلا!
شاید خودش هم باورش نمیشد محل کارش اجازه بدهند، اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت.
مدتی با هم خوش بودیم.
با هم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا را درآوردیم.
دفعه اولم بود میرفتم کربلا.
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات میکرد و نمیخورد.
بیشتر با ماست و سالاد و برنج اینها خودش را سیر میکرد.
تبرکیها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان میآمد برای بازار وقت بگذاریم.
میگفت: حاج منصور گفته توی بازار کربلاخرید نکنید. اگه خواستین برین نجف!
از طرفی هم میگفت: اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟
حتی مشهد هم که میرفتیم، تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بود.
زرشک و زعفران هم میآمد تهران میخرید.
همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان میکشد، در حرم بمانیم.
زیارتنامه بخوانیم و روضه و توسل.
سیری نداشت.
زمانی که اشکی نداشت، راه میافتاد که برویم هتل.
هتل هم میآمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم.
در کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش.
هم مداح بود هم پاسدار.
مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام میدادند.
ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود.
میخواست دو نفری باهم باشیم.
میگفت: هرکی کربلا میره، از صحن امام رضا میره!
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم، رفتیم مهمانسرای حضرت.
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود.
میدانستم چقدر منتظر است.
مأموریت بود.
زنگ که زد بهش گفتم.
ذوق کرد، میخندید.
وسط صحبت قطع شد.
فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیاش مشکل پیدا کرده.
دوباره زنگ زد، گفت: قطع کردم برم نماز شکر بخونم!
اینقدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرفهایم را نشنید.
انتظارش را میکشید.
در مأموریتهای عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح.
در زندگی مراقبم بود، ولی در دوران بارداری بیشتر.
از نه ماه، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم.
دست به سیاه و سفید نمیزدم.
از بارداری قبل ترسیده بودم.
خیلی لواشک و قرهقروت دوست داشتم.
تا اسمش میآمد یا هوس میکردم، در دهنم آب جمع میشد.
پدر و مادرم میگفتند: نخور فشارت میافته!
محمد حسین برایم میخرید.
داخل اتاق صدایم میزد: بیا باهات کار دارم!
لواشک و قرهقروتها را یواشکی به من میداد.
و با خنده میگفت: زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!
نمیتوانستم زیاد در هیأتها شرکت کنم.
وقتی میدید مراعات میکنم، خوشحال میشد و برایم غذای تبرکی میآورد.
برای خواندن خیلی از دعاها و چلهها کمکم میکرد.
پا به پایم میآمد که دوتایی بخوانیم.
زیاد تربت به خوردم میداد، بخصوص قبل از سونوگرافی و آزمایشها.
خودش از کربلا آورده بود و میگفت: اصل اصله!
اسمه بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیر حسین.
در اصل، امیر حسین اسم بچه اولمان بود.
به پیشنهاد یکی از علمای تهران، گذاشتیم امیر محمد.
گفته بود: اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم، خدا نظر کنه و شفا بگیره!
میگفت: اگه چهارتا پسر داشته باشم، اسم هر چهارتاشون رو میذارم حسین!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوششم
با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم،
راه افتاد.
روضه گذاشت، روضه حضرت علی اصغر.
سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین.
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود.
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق.
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر میکردند الان گوشهای مینشیند و لام تا کام حرف نمیزند.
برعکس، روی پایش بند نبود،
هی قربان صدقهام میرفت.
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش!
با گوشی فیلم میگرفت.
یکی از پرستارها میگفت: کاش میشد از این صحنهها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن!
قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت.
همانجا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر پرستارها.
روضه حضرت علی اصغر، آنجایی که لالایی میخوانند.
بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت.
اصرار میکرد شب به جای همراه بماند کنارم.
مدیر بخش میگفت: شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه؟
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند.
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد.
به زور بیرونش کردند.
باز صبح زود سر و کلهاش پیدا شد.
چند بار بهش گفتم: مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم!
راضی نشد.
بهش گفتم: نکنه چون خودت درد بیمویی کشیدی، دلت نمیاد؟
میگفت: حیفم میاد!
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیأت.
تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیأت هم شلوغ.
مدام به من میگفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیأت!
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به دیوار هیئت.
برایش دوبار عقیقه کرد.
یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه.
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش.
در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد.
در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.
با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی.
حرفهایی را که رد و بدل میشد، میشنیدم.
وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمد حسین گفت: دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم!
دلم هری ریخت.
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن.
بعد که دعا تمام شد، گفتند: ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی، مثل شهید دستغیب!
داخل ماشین بهش گفتم: دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟
سری بالا انداخت و گفت: همه این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد!
روزی که میخواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود.
دل کندن از آن برایش سخت بود.
چند قدم میرفت سمت در، برمیگشت دوباره نگاهش میکرد و میبوسیدش.
وقتی میرفت مأموریت، با عکسهای امیر حسین اذیتش میکردم.
لحظه به لحظه عکس تازه میفرستادم برایش، میخواستم تحریکش کنم زودتر برگردد.
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و میفرستادم، ذوق میکرد.
هرچی استیکر بوس داشت میفرستاد.
دائم میپرسید: چی بهش میدی بخوره؟ چیکار میکنه؟
وقتی گله میکردم که اینجا تنهایم و بیا، میگفت: برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست!
میگفت: امیر حسین رو ببر تموم هیئتهایی که باهم میرفتیم.
خیلی یادش میکردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش.
هیچوقت نمیگذاشت هیچکدام را بردارم، چه یه ساک چه سه تا.
به مادرم میگفتم: ببین چقدر قُده!
نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!
امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر میکرد و گذر ایام خیلی راحتتر بود.
البته زیاد که با امیرحسین سر و کله میزدم، تازه یاد پدرش میافتادم و اوضاع برایم سختتر میشد.
زمانهایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میآمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضیهای معمولی، حسابی به هم میریختم.
هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمیخواستم بهش اطلاع بدهم.
چون میدانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشود.
میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع میگفتم: امیرحسین سرماخورده بود، حالا خوب شده!
امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت.
میخواست ببیند امیرحسین او را میشناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه!
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد میریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند.
خیلی ناز و نوازشش میکرد، از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس میزد.
میگفتم: یه وقت نخوریش!
همهاش میگفت: من و بابام و پسرم خوبیم!
بینهایت پدرش را دوست داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوهفتم
تا در خانه بود، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد؛
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
چپ و راست گوشیاش را میگرفت جلویم که: این کلیپ رو ببین!
زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.
میگفت: اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه زاری نکن! مثه این زن محکم باش!
آن قدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم.
آخریها از دستش کفری میشدم، بهش میگفتم: شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول میدم محکم باشم!
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی بعضی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد.
میگفت: اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم، برای اینه که هم شما راحتتر دل بکنین هم من!
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت: فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن روی تابوت!
بعد میگفت: اگر من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت، بزار روی سینهم!
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم.
وسط هال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده، و میخندید.
بعد هم میگفت: محکم باش!
و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرفایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاریها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت.
وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد.
برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگهای قشنگی میساخت.
تا نصف شب مینشست پای این کارها.
عکسهای خودش را هم، همانهایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازه و یادوارههایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود.
یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ.
اذیتش میکردم میگفتم: پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!
در کنار همه کارهای هنریاش، خوش خط هم بود.
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت.
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد؛
پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیهها:
میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم را درمیآورد.
به قول خودش، فیلم هندی میشد و جمعش میکرد.
گاهی برای اینکه لجم را درآورد، صدایم میزد: همسر شهید محمد خانی!
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود.
همه چیز را تعطیل میکردم.
مثلا وقتی میرفتیم بیرون، بخاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم.
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید: همسر شهید محمد خانی!
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای چشن.
ناسازگاریام گل کرد که: این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم دراومد که چی؟ همه چی عادی شد چ؟
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم.
فردایش داده بودند به خودش آوردخانه.
گفت: چرا نرفتی بگیری؟
آتش گرفتم .
با غیظ گفتم: ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسر فلانیام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟
محتاج چندر غاز پولشون نبودم!
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش، حتی گفت: اگه شهید هم شدم، نرو!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#ایران_تسلیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوهشتم
همیشه عجله داشت برای رفتن.
اما نمیدانم چرا این دفعه، اینقدر با طمأنینه رفتار میکرد.
رفتیم پلیس +۱۰ تا پاسپورت امیر حسین را بگیریم، بعد هم کافی شاپ.
میگفتم: تو چرا اینقدر بیخیالی؟
مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که آمدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید.
گفتم: برای چی؟
گفت: تولدته!
تولدم نبود؛ رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم.
از زیر آینه قرآن ردش کردم.
خداحافظی کرد، رفت کلید آسانسور را زد، برگشت و خیلی قربان صدقهام رفت.
هم من، هم امیر حسین.
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور.
برایش پیامک فرستادم:
لطفی ک تو کردهای به من، مادرم نکرد
ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین!
۴۵ روزش پر شد، نیامد.
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام!
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، و بعد هم باهم برگردیم ایران.
با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود؛
از طرفی هم دیگر تحمل دوریاش را نداشتم.
با خودم گفتم: اگه برم، زودتر از منطقه دل میکنه!
از پیامهایش میفهمیدم خیلی سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، و وقتی هم وصل میشد، بد موقع بود و عجلهای.
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم که: این چه وضعیه برام درست کردی؟
نوشت: دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم!
اهل قهر و دعوا هم نبودیم؛ یعنی از اول قرار گذاشت.
درجلسه خواستگاری به من گفت: توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت!
بحثهای پیش پا افتاده را جدی نمیگرفتیم.
قهرهایمان هم خندهدار بود.
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی.
خیلی که پافشاری میکرد، من قهر میکردم، میافتاد به لودگی و مسخره بازی.
خیلی وقتها کاری میکرد نتوانم جلوی خندهام را بگیرم، میگفت: آشتی آشتی!
و سر و ته قضیه را به هم میآورد.
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیریها بود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را میگذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد!
باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.
میگفت: قول دادی باید پاشم وایستی!
با این مسخره بازیهایش، خود به خود قهر کردنم تمام میشد.
این آخریها حرفهای بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، آنقدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمیکردم.
هی مینوشت: من یه عمره که شرمندتم، شرمندگیام جواب نداره، امام زمانم بهم کار داده، به خدا گیر افتادم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش میکنم!
ماموریتهای قبلی هم میگفت، ولی شاید در کل سفرش یکی دو بار.
این دفعه در هر تماس تلگرامی یا تلفنی چندین بار این کلمات را تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت می.کرد، با تشر میگفتم: به جای این ننه من غریبم بازیا، پاشو بیا!
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد، ولی در ماموریت آخر قشنگ مینوشت: واقعا اینجا حضور دارن! همونطور که امام حسین شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعا همون جوریه!
اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگتر حس کنی!
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم، سه بار زنگ زد.
آنجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمان هم قطع شد.
خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود.
هیچ وقت اینقدر مؤدب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ میشود، دوباره به پیامهایش نگاه میکنم.
میبینم آن موقع به من همه چیز را گفته، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفتهام.
از این واضحتر نمیتوانست بنویسد:
_قبل از اینکه من شهید بشم، خدا به تو صبر و تحمل میده!
_مطمئنم تو و امیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه!
سفرم افتاده بود در ایام محرم.
خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا میکند، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمیچسبید.
زمان خاصی داشت، بیشتر از دو ساعت هم طول نمیکشید.
سالهای قبل با محمدحسین، محرم و صفر سرمان را میگرفتی هیئت بود، تهمان را میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم، دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه میشدم.
افسوس میخوردم چرا تهران نماندم، ولی دلم را صابون میزدم برای ایام اربعین.
فکر میکردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم میافتد به هیئت و روضه، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران میشود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت، باهم برویم پیاده روی اربعین.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستونهم
یادم نمیرود، یکشنبه بود زنگ زد.
بهش گفتم: اگه قرار نیست بیای، راست و پوست کنده بگو، برمیگردم ایران!
گفت: نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز.
شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود.
با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمیشد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت.
۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا آمد.
داخل اتاق راه میرفت.
تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید.
نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود.
حرف نمیزد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد.
مانده بودم چه اتفاقی افتاده.
قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: پاشو جمع کن بریم دمشق!
مکث کرد، نفس به سختی از سینهاش بالا آمد،
خودش را راحت کرد: حسین زخمی شده!
ناگهان حاج خانم داد زد: نه، شهید شده! به همه اول میگن زخمی شده!
سرم روی صفحه قرآن خشک شد.
داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد.
انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین میچرخید.
نمیدانسم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم.
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد.
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز.
نفسم بند آمده بود.
فکر میکردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود.
تا به حال مجروح نشده بود که آمادگیاش را داشته باشم.
نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.
مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم.
حاج آقا گفت: چمدونت رو ببند!
اما نمیتوانستم.
حس از دست و پایم رفته بود.
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد.
قرار بود ماشین بیاید دنبالمان.
در این فرصت، تند تند نماز میخواندم.
داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت: ماشین اومد!
به سختی لباسم را پوشیدم.
توان بغل کردن امیر حسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش میآمد و تمامی نداشت.
نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت.
هی میپرسیدم: چرا هرچی میریم، تموم نمیشه؟
حتی وقتی راننده نگه داشت، عصبانی شدم که: الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لبهایم میلرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم.
میخواستم نذر کنم.
شاید زودتر خون ریزیاش بند میآمد.
مغزم کار نمیکرد.
ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟
میخواستم داد بزنم.
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد
و گفت: برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست!
وقتی عزیزترین چیزت رو در راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره!
هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
میگفتم: درسته که چمران شهید شد و به آرزویش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد!
زیر بار نمیرفت.
میگفت: ربطی نداره!
جمله شهید آوینی را میخواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد.
هر وقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد، میگفت: همه چیو بسپار دست خدا.
پدر مادر خیر بچشون رو میخوان.
خدا که بندههاشو از پدر مادر بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمیفهمیدند، با خودشان حرف میزدند، گریه میکردند.
آنقدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم،
مدام میگفتم: خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه!
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم، نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگر.
حاج آقا دلداریام میداد و میگفت: گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان!
باورم شده بود، سرم را به شیشه تکیه دادم.
صورتم گر گرفته بود.
میخواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمیکرد.
چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.
انگار در چشمم لامپی روشن کردند.
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین/ زینب صدا میزد حسین.
بغضم ترکید، میگفتم: خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!
بیهوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندنهایش.
هر موقع مسئلهای پیش میآمد، برای خودش روضه میخواند.
دیدم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیام
نمیدانم کجا بود، باید ماشین را عوض میکردیم.
دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.
جوانی دوید جلو، حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت: تسلیت میگم!
نفهمیدم چی شد.
اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا.
یک حلقه از آقایان دورهاش کرده بودند.
پاهایش سست شد و نشست.
نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم.
جلوی جمعیت یقهاش را گرفتم.
نگاهش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه میکرد.
با دستم چانهاش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم.
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم،
گفتم: به من نگاه کنید!
اشکهایش ریخت.
پشت دستم خیس شد.
با گریه داد زدم: مگه نگفتین مجروح شده؟
نمیتوانست خودش را جمع کند.
به پایین نگاه میکرد.
مردهای دور و بر نمیتوانستند کمکی کنند، فقط گریه میکردند.
دوباره داد زدم: مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟
اشکش را پاک کرد، باز به چشمهایم نگاه نکرد؛
و گفت: منم الان فهمیدم!
نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگهای جدول و گریه کردم.
روضه خواندم، همان روضهای که خودش در مسجد رأسالحسین برایم خواند:
من میروم، ولی جانم کنار توست
تا سالهای سال، شمع مزار توست
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان قد کمانم
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان
نگرانم عمهجانم، عمهجانم، عمهجان مهربانم
انگار همه بیتابی و پریشانیام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شل شد، بیحس بیحس.
احساس میکردم که یکی آرامشم داد، جسمم تموان نداشت، ولی روحم سبک شد.
ما را بردند فرودگاه.
کم کم خودم را جمع کردم.
بازیها جدی شده بود.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که: توام همین طور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کلی آدم منتظرمان بودند.
شوکه شدند از کجا باخبر شدهایم.
به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداریام میداد.
بعد که دید آرام نشستهام، فکر کرد بهت زدهام.
هی میگفت: اگه مات بمونی دق میکنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!
با دو دستش شانههایم را تکان میداد: یه چیزی بگو!
گفتند: خانواده شهید باید برن، شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میآریم!
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که: بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم!
هرچه عز و جز کردند، به خرجم نرفت.
زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه، حاضر بود برگردم.
میگفتم: قرار بود با هم برگردیم!
میگفتند: شهید هنوز تو حلب توی فریزه!
گفتم: میمونم تا از فریز درش بیارن!
گفتند: پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ میزنی! اصلاً زن نباید سوارش بشه، همه کادر پرواز مرد هستن!
میگفتم: این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!
مرتب آدمها عوض میشدند.
یکی یکی میآمدند راضیام کنند، وقتی یکدندگیام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.
آخر سر خود حاج آقا آمد، گفت: بیا یه شرطی با هم بذاریم! تو بیا بریم، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمد حسین تنها باشی!
خوشحال شدم، گفتم: خونه خودم، هیچ کسم نباشه!
حاج آقا گفت: چشم!
تو هواپیما پذیرایی آوردند.
از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب.
هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بگیرم.
نه اینکه نخواهم، توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم: الهی بنفسی انت! آفریننده که خود تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه.
پاهایش جلو نمیآمد.
اشک از روی صورتش میغلتید اما حرف نمیزد.
نه او، همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بیحس و حال خودم را ول کردم در آغوشش.
رفته بودم با محمدحسین برگردم، ولی چه برگشتنی!
میگفتند: بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!
داد و فریاد راه نمیانداختم، گریه هم نمی کردم.
نمیدانم چرا، ولی آرام بودم.
حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم.
از قطرههای آب که پاشیده میشد روی صورتم، حدس زدم بیهوش شدهام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود.
همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامیاش را بخوانم.
رفتم داخل اتاق، در را بستم.
امیرحسین را سپردم دست مادرم.
حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیویکم
بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود!
یکی یکی خواندم:
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
جنگ چیز خوبی نیست، مکر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شقالقمری، معجزهای، تکه ماه/ لاحول ولا قوةالابالله
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم بگو این بار باور کردی!
عشق در قاموس من از نان شب واجبتر است!
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی!
تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظه
زندگیام را میسازد و عشقت ذره ذره ذره وجودم را.
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیدهای مرا، که من هرگز طاقت گریهات را ندارم!
بهش فحش دادم.
قبل از رفتن، خیالم را راحت کرده بود.
گفت: قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه به
حالا که امیرحسینم هست، اصلاً نمیشه!
مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.
خیلی تکرار میکرد: اگه شهید نشی میمیری!
ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیامهایش فرق میکرد.
نمی دانم به خاطرایام محرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم، روضههای گوشیام...
این تناقض تا ابد شیرینترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بیسر گذاشت
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الا حسین/ ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین
پیامم به دستش نمیرسید.
نمیدانستم گوشیاش کجاست،
ولی برایش نوشتم: نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارکدار شدی!
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمیدانم دست خودش بود یا نه.
میگفت: ۴۵ روزه برمی گردم!
اما سر ۵۷ روزیا ۶۳ روز برمیگشت.
بار آخر بهش گفتم: تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهرا قرار نیست برگردی!
گفت: نه، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم!
این یکی را زیر قولش نزد.
روز نودونهم برگشت، ولی چه برگشتنی!
همانطور که قول داده بود، یکشنبه برگشت.
اجازه ندادند بیاورمش خانه.
وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی روبه رو شوم.
میگفتند: برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن.
اگه گرم بشه، شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!
ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب.
گفتند: بیا معراج!
حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،
از طرفی نگران بود حالم بد شود.
گفتم: مگه قرار نبود تنها باشیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!
خیالم راحت شد، سر به بدن داشت.
آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید شود.
پیشانیاش مثل یخ بود.
به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!
اول از همه ابروهایش را هم مرتب کردم، دوست داشت.
خوشش میآمد.
وقتی ابروهایش را نوازش میکردم، خوابش میبرد.
دست کشیدم داخل موهایش، همان موهایی که تازه کاشته بود.
همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد، میخندید: نکش! میدونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!
یک سال هم نشد.
مشمای دور بدن را باز کرده بودند، بازتر کردم.
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
از من پرسیدند: کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟
گفتم: اتفاقاً من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد!
میگفت: من که شهید میشم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!
ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند.
میخواستم بدنش را خوب ببینم.
سالم سالم بود، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود.
همه کارهایی را که دوست داشت، انجام دادم.
همان وصیتهایی که هنگام بازیهایمان میگفت.
راحت کنارش زانو زدم،
امیرحسین را نشاندم روی سینهاش، درست همانطور که خودش میخواست.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیودوم
بچه دست انداخت به ریشهای بلندش: یا زینب، چیزی جز زیبایی نمیبینم!
گفته بود: اگه جنازهای بود و من رو دیدی، اول از همه بگو نوش جونت!
بلند بلند میگفتم: نوش جونت! نوش جونت!
میبوسیدمش، میبوسیدمش، می بوسیدمش.
این نیم ساعت را فقط بوسیدمش.
بهش میگفتم: بی بی زینب هم بدن امام را وقتی از میان نیزهها پیدا کرد، در اولین لحظه بوسیدش... سلام منو به ارباب برسون!
به شانههایش دست کشیدم،
شانههای همیشه گرمش، سرده سرد شده بود.
چشمش باز شد.
حاج آقا که آمد، فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده.
آنقدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشم باز کردنش نشدم.
حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.
آمدند که: باید تابوت را ببریم داخل حسینیه!
نمیتوانستم دل بکنم.
بعد از ۹۹ روز دوری، نیم ساعت که چیزی نبود.
باز دوباره گفتند: پیکر باید فریز بشه!
داشتم دیوانه میشدم هی که میگفتن فریز، فریز، فریز.
بلند شدن از بالای سر شهید، قوت زانو میخواست که نداشتم.
حریف نشدم.
تابوت را بردند داخل حسینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند.
زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو میبرن نه من رو!
بعد از معراج، تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم.
موقع تشییع خیلی سریع حرکت میکردند.
پشت تابوتش که راه میرفتم، زمزمه میکردم:
ای کاروان آهسته ران، آرام جانم میرود!
این تک مصراع را تکرار میکردم و نمیتوانستم به پای جمعیت برسم.
فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانهمان تا مقبرةالشهدا تشییع شد.
همانجا کنار شهدا نمازش را خواندند.
یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک.
مداح داشت روضه حضرت علی اصغر میخواند.
نمیدانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی خواندن.
بعد هم گفت: همین دفعه آخر که داشت میرفت، به من گفت: من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچهام لالایی بخون!
محمد حسین نوحه
«رسیدی به کربوبلا خیره شو/ به گنبد به گلدستهها خیره شو/ اگر قطره اشکی چکید از چشات/ به بارون قطرهها خیره شو»
را خیلی میخواند و دوست داشت.
نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیوسوم
یکی از رفیقهای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که:
اگه میخواین، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا!
خواهر و مادر محمدحسین هم بودند، موقع سوار شدن به من گفت: محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اونجا با هم عهد کردیم، هر کدوم زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچهاش رو داشته باشه!
گفتم: میتونین کاری کنین برم توی قبر؟
خیلی همراهی و راهنماییام کرد.
آبان ماه بود و خیلی سرد.
باران هم نم نم میبارید.
وقتی رفتم پایین قبر، تمام تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد.
همه روضههایی که برایم خوانده بود، زمزمه کردم.
خاک قبر خیس بود و سرد.
گفته بود: داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر، تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه!
برایش خواندم.
همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه میخواندند، خیلی دوستش داشت:
دل من بسته به روضههات/ جونم فدات میمیرم برات
پدر و مادر من فدات/ جونم فدات میمیرم برات
چی میشه با خیل نوکرات/ جونم فدات میمیرم برات
سرجدا بیام پایین/ جونم فدات میمیرم برات
صدای «این گل پر پر از کجا آمده» نزدیکتر میشد.
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.
میخواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر میریزم، اشک بر روضه امام حسین باشد نه شک از دست دادن محمدحسین.
هرچه به روضه ذهنم میرسید، میخواندم و گریه میکردم.
دست و پاهایم کرخت شده بود و نمیتوانستم تکان بخورم.
یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من میگفت: شما زودتر برو بیرون!
نگاهی به قبر انداختم، باید میرفتم.
فقط صداهای درهم و برهمی میشنیدم که از من میخواستند بروم بالا اما نمیتوانستم.
تازه داشت گرم میشد داییام آمد و به زور من را برد بیرون.
مو به مو همه وصیتهایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازیها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریهزاری با کسی صحبت کنم.
آقایی رفت پایین قبر.
در تابوت را باز کردند.
وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سختتر.
چشمهایش کامل بسته نمیشد، میبستند دوباره باز میشد.
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بیحس شد.
کنار قبر زانو زدم، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.
از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم، همان که محرمها میپوشید.
چفیه مشکی هم بود.
صدایم میلرزید،
به آن آقا گفتم: این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!
خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: شهید میخواست براش سینه بزنم، شما میتونید؟
بغضش ترکید.
دست و پایش را گم کرده بود، نمیتوانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینهاش.
بهش گفتم: نوحه هم بخونید!
برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود.
نمیدانم اشک بود یا آب باران.
پرسید: چی بخونم؟
گفتم: هرچی به زبونتون اومد!
گفت: خودت بگو!
نفسم بالا نمیآمد.
انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد.
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم.
گفتم: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین/ زینب صدا میزد حسین!
سینه میزد برای محمدحسین و شانههایش تکان میخورد.
برگشت.
با اشاره به من فهماند که: همه را انجام دادم!
خیالم راحت شد. پیش پای ارباب تازه سینه زده بود.
🔚پایان...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈