─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوهفتم
دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد...
– من درمورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد...
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم
و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری میکنم
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود...
و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم؛
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست...
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم،
در کنار تمام اهانتهایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید...
من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم...
اون صادقانه و بی پروا، تمام حرفهاش رو زد
و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد...
– هر چند نمیدونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم...
بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛
ولی میترسیدم که مناسب هم نباشیم
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود،
و من یک دختر ایرانی از خانوادهای نجیب با عفت اخلاقی و نمیدونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بیحال و بیرمق، همونطوری ولو شدم روی تخت
– کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟
چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟
الان بیشتر از هر لحظهای توی زندگیم بهت احتیاج دارم؛
بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی...
بیاختیار گریه میکردم و با پدرم حرف میزدم.
چهل روز نذر کردم
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا میسپارم
اما هر چه میگذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل میگرفت تا جایی که ترسیدم...
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن
قبل از فشار دادن دکمهها، نشستم روی مبل و چشمهام رو بستم
– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی میخوام
من، مطیع امر توام...
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم،بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم
تو پیش از این نمیدانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت میکنیم
و تو مسلما به سوی راه راست هدایت میکنی ”
سوره شوری، آیه ۵۲
و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود...
تلفن رو قطع کردم
و از شدت شادی رفتم سجده... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید میکنه
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت....
گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بیاختیار از چشمهام پایین اومد...
وقتی مریم عروس شد و با چشمهای پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله...
هیچ صدای جواب و اجازهای از طرف پدر نیومد
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر!
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام میآوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها، روی تک تکشون دست میکشیدم و میگفتم
– بابا کی برمیگردی؟
تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میگذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری...
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم...
حداقل قبل عروسیم برگرد
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک…
هیچی نمیخوام فقط برگرد
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه میکردم
تمام پهنای صورتم اشک بود...
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم
فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه میکردن...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران...
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن
مراسم سادهای که ماه عسلش، سفر ده روزه مشهد و یک هفتهای جنوب بود...
هیچوقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه
توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش میگرفت...
🔚پایان...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوهفتم
تا در خانه بود، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام میداد؛
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیر کمکی و گرفتن آروغش.
چپ و راست گوشیاش را میگرفت جلویم که: این کلیپ رو ببین!
زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز میخواند.
میگفت: اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه زاری نکن! مثه این زن محکم باش!
آن قدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم.
آخریها از دستش کفری میشدم، بهش میگفتم: شهادت مگه الکیه؟ باشه تو برو شهید شو، قول میدم محکم باشم!
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی بعضی و گاهی هم جدی حرفهایش را میزد.
میگفت: اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم، برای اینه که هم شما راحتتر دل بکنین هم من!
بعد از تشییع دوستانش میآمد میگفت: فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن روی تابوت!
بعد میگفت: اگر من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت، بزار روی سینهم!
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی میکردیم.
وسط هال دراز به دراز میخوابید که مثلا شهید شده، و میخندید.
بعد هم میگفت: محکم باش!
و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرفایش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاریها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت.
وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس و تیزر و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد.
برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگهای قشنگی میساخت.
تا نصف شب مینشست پای این کارها.
عکسهای خودش را هم، همانهایی که دوست داشت بعدا در تشییع جنازه و یادوارههایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوتر جدا کرده بود.
یکی سرش پایین است با شال سبز و عینک، یکی هم نیم رخ.
اذیتش میکردم میگفتم: پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه!
در کنار همه کارهای هنریاش، خوش خط هم بود.
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ مینوشت.
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد؛
پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیهها:
میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم را درمیآورد.
به قول خودش، فیلم هندی میشد و جمعش میکرد.
گاهی برای اینکه لجم را درآورد، صدایم میزد: همسر شهید محمد خانی!
من هم حسابی میافتادم روی دنده لج که از خر شیطان پیاده شود.
همه چیز را تعطیل میکردم.
مثلا وقتی میرفتیم بیرون، بخاطر این حرفش مینشستم سر جایم و تکان نمیخوردم.
حسابی از خجالتش در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید: همسر شهید محمد خانی!
روزی از طرف محل کارش خانوادهها را دعوت کردند برای چشن.
ناسازگاریام گل کرد که: این چه جشنی بود؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای این زن؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم دراومد که چی؟ همه چی عادی شد چ؟
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم.
فردایش داده بودند به خودش آوردخانه.
گفت: چرا نرفتی بگیری؟
آتش گرفتم .
با غیظ گفتم: ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسر فلانیام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟
محتاج چندر غاز پولشون نبودم!
گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکارش، حتی گفت: اگه شهید هم شدم، نرو!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#ایران_تسلیت
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #بیستوهفتم
دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد…
نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت:
-تو اینو از کجا میشناختی؟
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست:
-شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم:
-همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید:
-ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد:
-میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد:
-همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!
از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد:
-خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم:
-چرا خونه خودمون نرم؟
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید:
-بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!
و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم:
-چی شده داداش؟
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد:
-هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر شهید شدن.
مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت:
-مامان بابا تو اون اتوبوس بودن…
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم از کمر شکست و روی زمین زانو زدم.
باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈