─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #شانزدهم
اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن…
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد.
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم،
همه خیلی حواسشون به ما بود؛ حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد
حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن
تمام این لطفها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد
روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشیم شده بود زینب...
حرفهای علی چنان توی روح این بچه ده ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد
درس میخوند وپا به پای من از بچهها مراقبت میکرد
وقتی از سرکار برمیگشتم خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود؛
هر روز بیشتر شبیه علی میشد...نگاهش که میکردم انگار خود علی بود
دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم...
اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید؛ عین علی هرگز از چیزی شکایت نمیکرد، حتی از دلتنگیها و غصههاش...
به جز اون روز …
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش چهرهاش گرفته بود تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست گریهکنان دوید توی اتاق و در رو بست
تا شب، فقط گریه کرد
کارنامههاشون رو داده بودن با یه نامه برای پدرها
بچه یه مارکسیست زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره...
– مگه شما مدام شعر نمیخونید شهیدان زندهاند الله اکبر خوب ببر کارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه
اون شب زینب نهارنخورده و شام هم نخورده خوابید
تا صبح خوابم نبرد همهاش به اون فکر میکردم
_خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟
هر چند توی این یه سال مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما میدونم توی دلش غوغاست.
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه میکردم که صدای اذان بلند شد
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ، خیلی خوشحال بود
مات و مبهوت شده بودم نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش
دیگه دلم طاقت نیاورد
سر سفره آخر به روش آوردم
اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست
- دیشب بابا اومد توی خوابم کارنامهام رو برداشت و کلی تشویقم کرد، بعد هم بهم گفت: زینب بابا … کارنامهات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهـــــرا امضا بگیرم؟
منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم منم اون رو انتخاب کردم... بابا هم سرم رو بوسید و رفت.
مثل ماست وا رفته بودم
لقمه غذا توی دهنم... اشک توی چشمم...
حتی نمیتونستم پلک بزنم بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم
قلم توی دستم میلرزید …
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم .
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد
علی کار خودش رو کرد، اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمیاومد...
با شخصیتش، همه رو مدیریت میکرد، حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میاومد قبل از من با زینب حرف میزدن؛
بالاخره من بزرگش نکرده بودم
وقتی هفده سالش شد خیلی ترسیدم یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد...
میترسیدم بیاد سراغ زینب اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود
پایینترین معدلش، بالای هجدهونیم بود
هر جا پا میگذاشت از زمین و زمان براش خواستگار میومد...
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید
اما باز هم پدرم چیزی نمیگفت، اصلا باورم نمیشد ...
گاهی چنان پدرم رو نمیشناختم که حس میکردم مریخیها عوضش کردن...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود
سال ۷۵، ۷۶ تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود...
همون سالها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجهاش زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش میرسید...
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگتر و وسوسهانگیزتری میداد
ولی زینب محکم ایستاد...
به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …
اما خواست خدا در مسیر دیگهای رقم خورده بود چیزی که هرگز گمان نمیکردیم ...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هفدهم
علی اومد به خوابم
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین...
– ازت درخواستی دارم؛ میدونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه
تو تنها کسی هستی که میتونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم
خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم، فکر کردم یه خواب همینطوریه پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود
چند شب گذشت...
علی دوباره اومد اما این بار خیلی ناراحت
– هانیه جان... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه
خیلی دلم سوخت
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمیتونم زینب بوی تو رو میده، نمیتونم ازش دل بکنم و جدا بشم برام سخته با حالت عجیبی بهم نگاه کرد...
– هانیهجان باور کن مسیر زینب، هزاران بار سختتره... اگر اون دنیا شفاعت من رو میخوای راضی به رضای خدا باش...
گریهام گرفت؛ ازش قول محکم گرفتم هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود همه این سالها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت...
رفتم دم در استقبالش
– سلام دختر گلم خسته نباشی... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم
– دیگه از خستگی گذشته چنان جنازهام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمیخورم یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم
رفتم براش شربت بیارم
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد
– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم همه چیزش عین علی بود
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید
– تا نگی چی شده ولت نمیکنم
بغض گلوم رو گرفت
– زینب سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دستهاش شل شد و من رو ول کرد
چرخیدم سمتش صورتش بهم ریخته بود...
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت پارچ و لیوان رو از دستم
گرفت
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگتر واسه کوچیکتر شربت میاره!؟
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت دربره از صبح تا حالا زحمت کشیدی
رفت سمت گاز
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم برنامه نهار چیه؟ بقیهاش با من...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست...هنوز نمیتونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه، شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم
- خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده
– نه... شایدم... نمیدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم
– توی چشمهای من نگاه کن و درست جوابم رو بده این جوابهای بریده بریده جواب من نیست...
چشمهاش دو دو زد؛ انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه اصلا نمیفهمیدم چه خبره...
– زینب... چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونههای درشت اشک از چشمش سرازیر شد
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم تا برنگردی من هیجا نمیرم... نه سومیش، نه چهارمیش نه اولیش... تا برنگردی من هیجا نمیرم
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون
اون رفت توی اتاق، من کیش و مات وسط آشپزخونه
تازه میفهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که میتونه زینب رو به رفتن راضی کنه.
اشک توی چشمهام حلقه زد
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
– بیانصاف خودت از پس دخترت برنیومدی من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمیخواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره دنبالش راه افتادم سمت دستشویی پشت در ایستادم تا اومد بیرون
زل زدم توی چشمهاش با حالت ملتمسانهای بهم نگاه کرد التماس میکرد حرفت رو نگو
چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم
– یادته ۹ سالت بود تب کردی
سرش رو انداخت پایین منتظر جوابش نشدم
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم...
التماس چشمهاش بیشتر شد گریهاش گرفته بود
– خوب پس نگو... هیچی نگو حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه
پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود
– برو زینب جان...حرف پدرت رو گوش کن، علی گفت باید بری
و صورتم رو چرخوندم قطرات اشک از چشمم فرو ریخت؛ نمیخواستم زینب اشکم رو ببینه
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد...
براش یه خونه مبله گرفتن حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش میکنیم
هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود
پای پرواز به زحمت جلوی خودم رو گرفتم، نمیخواستم دلش بلرزه
با بلند شدن پرواز، اشکهای من بیوقفه سرازیر شد، تمام چادر و مقنعهام خیس شده بود
بچهها، حریف آرام کردن من نمیشدن...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #هجدهم
ادامه داستان از زبان سیده زینب حسینی
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه اومد وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد
چند لحظه موند نمیدونست چطور باید باهام برخورد کنه
سوار ماشین که شدیم این تحیر رو به زبان آورد
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده
نمیدونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن...
ولی یه چیزی رو میدونستم به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم میچرخید، اما سکوت کردم...
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو میسنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم...
من رو به خونهای که گرفته بودن برد؛ یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانههای سنتی انگلیسی... تمام وسایلش شیک و مرتب
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه
اما به شدت اشتباه میکردن...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود، برای مادرم، خواهر و برادرهام
من تا همونجا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم...
قبل از رفتن توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده
خودم اینجا بودم دلم جا مونده بود با یه علامت سوال بزرگ...
– بابا چرا من رو فرستادی اینجا؟
دوره تخصصی زبان تموم شد
و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود
اگر دقت میکردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد
جالبترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود
همه چیز، حتی علاقه رنگی من...
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود...
از چینش و انتخاب وسائل منزل تا ترکیب رنگی محیط و
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر میکرد
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت
هر چی جلوتر میرفتم
حدسهام از شک به یقین نزدیکتر میشد فقط یه چیز از ذهنم میگذشت
– چرا بابا؟ چرا؟
توی دانشگاه و بخش مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق میشدم
و همچنان با قدرت پیش میرفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش میکردم
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرا رسید...
اون هم کناریکی ازبهترین جراحهای بیمارستان
همه چیز فوق العاده به نظر میرسید
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم رختکن جدا بود اما آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت...
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دستها و پوشیدن لباس اصلی یکی...
چند لحظه توی ورودی ایستادم
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاقهای عمل بهش باز میشد نگاه کردم حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک میکرد، مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن
حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس میکردم
– اونها که مسلمان نیستن، تو یه پزشکی؛
این حرفها و فکرها چیه؟
برای چی تردید کردی؟
حالا مگه چه اتفاقی میافته...
اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمیفرستاد!!
خواست خدا این بوده که بیای اینجا
اگر خدا نمیخواست شرایط رو طور دیگهای ترتیب میداد
خدا که میدونست تو یه پزشکی
ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، میدونی چی میشه؟
چه عواقبی دربرداره؟
این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بیارزش از دست نده
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود
حس میکردم دارم زیر فشارش له میشم
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم...
– بابا! من رو کجا فرستادی؟
تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبهات رو...
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله میکشید،
چشمهام رو بستم
– خدایا! توکل به خودت... یا زهرا، دستم رو بگیر...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون…
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم
پرستار از داخل گوشی رو برداشت
از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم:
-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست...
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود…
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط جلو برم،
حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن...
مهم نبود به چه قیمتی…
چیزهای با ارزشتری در قلب من وجود داشت...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #نوزدهم
ماجرا بدجور بالا گرفته بود...
همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه...
دانشجوها سرزنشم میکردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم...
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن،
و هرچه قدر توضیح میدادم فایدهای نداشت
نمیدونم نمیفهمیدن یا نمیخواستن متوجه بشن...
دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازیها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم؛
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه میکردم، فایدهای نداشت...
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم
شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیهاش حس زندگی وسط جهنم رو داشت...
وقتی برمیگشتم خونه تازه جنگ دیگهای شروع میشد
مثل مردهها روی تخت میافتادم، حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم
تمام فشارها و درگیریها با من وارد خونه میشد
و بدتر از همه شیطان...
کوچک ترین لحظهای رهام نمیکرد
در دو جبهه میجنگیدم...
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر میکرد
نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سختتر و وحشتناک بود...
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سالها رو ازم میگرفت
دنیا هم با تمام جلوهاش جلوی چشمم بالا و پایین میرفت
میسوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم.
حدود ساعت نه، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم؛ پشت در ایستادم...
چند لحظه چشمهام رو بستم
بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو...
در رو باز کردم و رفتم تو…
گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود
جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت...
پشت سر هم حرف میزدن،
یکی تندتر، یکی نرمتر
یکی فشار وارد میکرد،
یکی چراغ سبز نشون میداد...
همشون با هم بهم حمله کرده بودن
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود
وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار، و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف...
یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری...
من ساکت بودم، اما حس میکردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم؛ به پشتی صندلی تکیه دادم...
– زینب! این کربلای توئه...چیکار میکنی؟
کربلائی میشی یا تسلیم؟
چشمهام رو بستم، بیخیال جلسه و تمام آدمهای اونجا
– خدایا... به این بنده کوچیکت کمک کن
نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه،
نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه...
خدایا! راضیم به رضای تو...
با دیدن من توی اون حالت، با اون چشمهای بسته و غرق فکر، همشون ساکت شدن...سکوت کل سالن رو پر کرد
خدایا، به امید تو...
بسم الله الرحمن الرحیم
و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم...
– این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید
حالا هم بهم میگید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم میکنید
فردا میگید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
چند روز بعد هم لابد میخواید حجاب سرم رو هم بردارم
چشمهام رو باز کردم
–همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود
چند لحظه مکث کردم...
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم
شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبهام؛
و شما چنین آدمی رو دعوت کردید؛ حالا هم این مشکل شماست، نه من...
و اگر نمیتونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم
و از جا بلند شدم...
همه خشکشون زده بود
یه عده مبهوت، یه عده عصبانی...
فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خندهاش گرفته بود
به ساعتم نگاه کردم
– این جلسه خیلی طولانی شده
حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره
هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید با کمال میل برمیگردم ایران...
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد
– دکتر حسینی!
واقعا علیرغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر میکردید.
جملهاش تا تموم شد، جوابش رو دادم...
میترسیدم با کوچکترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه.
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم
پاهام حس نداشت...
از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقههام حس میکردم...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستم
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد
– دکتر حسینی لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی
در زدم و وارد شدم...
با دیدن من، لبخند معناداری زد؛ از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی...
–شما با وجود سنتون واقعا شخصیت خاصی دارید
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمیکردید
خندهاش گرفت
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت میکنه
اما کمک هزینههای زندگیتون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید
ناخودآگاه خندهام گرفت
–اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید،
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم،
هم نمیخواید من رو از دست بدید،
و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار میدید تا راضی به انجام خواستتون بشم
چند لحظه مکث کردم
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید
برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسیها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن
این رو گفتم و از جا بلند شدم...
با صدای بلند خندید
–دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم.
از جاش بلند شد
–تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم
هر چند فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه!؟
نفس عمیقی کشیدم...
– چرا، من به اجبار اومدم؛ به اجبار پدرم... و از اتاق خارج شدم
برگشتم خونه
خستهتر از همیشه، دلتنگ مادر و خانواده،
دل شکسته از شرایط و فشارها
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانهای تماسها رو رد میکردم...
سعی میکردم بهانههام دروغ نباشه، اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم،
به خاطر بهانه آوردنها از خدا خجالت میکشیدم
از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم
رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم
–بابا میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم،
اما من، یه نفره و تنها، بییار و یاور،
وسط این همه مکر و حیله و فشار
میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام...
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم
همونطور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف میزدم و بیاختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر میشد
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم
باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن
نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العادهای که برام ترتیب داده بودن گاهی اوقات ازم دلبری نمیکرد؛
گاهی اونقدر قوی که ته دلم میلرزید...
زنگ زدم ایران و به زبان بیزبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد...
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد
توضیح برام سخت بود...
– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت اما شرایط برای من مناسب نیست منم تصمیم گرفتم برگردم
خدا برای من، شیرینتر از خرماست...
– اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت
– من نمیدونم چرا بابا گفت بیام...
فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم
گریهام گرفت...
مامان نمیدونی چی کشیدم
من، تک و تنها، له شدم
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچهاش، اون سر دنیاست، چه میکنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم...
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.
– چطور تونستی بگی تک و تنها!؟
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود، خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده...
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد
اما یه چیزی ته دلم میگفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه...
و حق، با حس دوم بود...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#حجاب
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستویکم
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفتهای من، از همه طولانیتر شد
نه تنها طولانی، پشت سرهم و فشرده...
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود،
گاهی اونقدر روی پاهام میایستادم که دیگه حسشون نمیکردم
از ترس واریس، اونها رو محکم میبستم؛
به حدی خسته میشدم که نشسته خوابم میبرد
سختتر از همه، ماه رمضان از راه رسید
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم، عمل پشت عمل... انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو دربیاره
اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم
کل شب بیدار...
از شدت خستگی خوابم نمیبرد
بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک
رفتم توی حیاط، هوای خنک کمی حالم رو بهتر کرد
توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد
– امشب هم شیفت هستید؟
– بله...
– واقعا هوای دلپذیری شده
با لبخند، بله دیگهای گفتم و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرفها، زودتر بره...
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنین موضوعاتی
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم
اومدم برم که دوباره صدام کرد
– خانم حسینی، من به شما علاقمند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه میخواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم...
برای چند لحظه واقعا بریدم
-خدایا، بهم رحم کن
حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت میکرد
از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود
و پاسخم، میتونست من رو در بدترین
شرایط قابل تصور قرار بده.
– دکتر حسینی مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچکترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت...
پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آرومتر بشه
– دکتر دایسون!
من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم
علیالخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه،
اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره، بین ما تعریفی نداره...
اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سالها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچهدار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه ولی بین مردم من، نه...
ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت میکنیم
با کمال احترامی که برای شما قائلم
پاسخ من منفیه...
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم
در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس میکردم یه بلای جدید سرم نیاد...
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود
سعی میکرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه
مشخص بود تلاش میکنه باهام مواجه نشه
توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من میپرید و من رو خطاب قرار نمیداد...
اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم
حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت...
توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم
– پس شما چطور با هم آشنا میشید؟
اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور میتونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم میخورن یا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه میکردن
با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورتشون موج میزد
هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم...
-دکتر دایسون... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟
اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟
یا اینکه حتی بعد از بچهدار شدن، به زندگیشون به همین سبک ادامه میدن!؟
و وقتی یه مرد، بعد از سالها زندگی، از اون زن خواستگاری میکنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین میپره و میگن این حقیقتا عشقه؟
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟
یا بوده اما حقیقی نبوده؟!
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم...
خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود... منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم...
در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس میکردم که بحث همونجا تموم بشه
که یهو از پشت سر، صدام کرد...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#حجاب
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستودوم
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد
میخواستم گریه کنم...
چشمهام مملو از التماس بود
توروخدا دیگه نیا...
که صدام کرد…
– دکتر حسینی...دکتر حسینی پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم
– من چطور آدمی هستم؟
جا خورد...
– شما شخصیت من رو چطور معرفی میکنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفی..
معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت:
– پس علائقتون چی؟
– مثلا اینکه رنگ مورد علاقهام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمیتونن با هم زندگی کنن؟
چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم:
-طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن... در کنار اخلاق، بقیهاش هم به شخصیت و روحیه است،
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدمها چه کار میکنن یا چه واکنشی دارن...
اما این بحثها و حرفها تمومی نداشت، بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف میزد؛
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرفهای جدید واقعا سخت بود..
دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم:
– دکتر دایسون میشه دیگه درمورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرفها صرفا کاری باشه؟
خندهاش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد
– یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
چند لحظه مکث کردم، گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود...
– صادقانه، من اصلا به شما فکر نمیکنم؛
نه به شما، که به هیچ شخص دیگهای هم فکر نمیکنم... نه فکر میکنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم.
دوباره لبخند زد...
– شخص دیگه که خیلی خوبه
اما نمیتونید واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه،تمام وجودم پر از التماس شده بود.
– نه نمیتونم دکتر دایسون...نه وقتش رو دارم، نه...
چند لحظه مکث کردم
بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران میکنید.
– ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران درمورد خودتون توجه کنید!؟
یهو زد زیر خنده و گفت:
-اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا میتونید بهم فکر کنید؟
– انسان یه موجود اجتماعیه دکتر...
من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که میکنم درسته
حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم...
بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده؛ وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم
حتی اگر هم داشته باشم ،من یه مسلمانم
و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما خدا، قیامت و روح وجود نداره.
– خواهش میکنم تمومش کنید
و از اتاق رفتم بیرون....
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید...
شده بودم دستیار دایسون😩
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم،
باورم نمیشد
کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر میشد...
دلم میخواست رسما گریه کنم.
برای اولین عمل آماده شده بودیم، داشت دستهاش رو میشست...
همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد
– من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار میکنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن...
داشتم از خجالت نگاهها و حالتهای بقیه آب میشدم
زیرچشمی بهم نگاه میکردن و بعضیها لبخندهای معناداری روی صورتشون بود...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم:
– اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق میکرد، میدونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید،
حتی اگر دستیار باشه...
خندید... سرش رو آورد جلو
– مشکلی نیست، انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه.
اگر بخوای، میتونی بایستی و فقط نگاه کنی.
برای اولین بار توی عمرم، دلم میخواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم😡
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم
البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود
چون هر بار قبل از هر عمل، چند جملهای در مورد شخصیتش نطق میکرد و من چارهای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم...
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم، به نوبت جراحیهای ما میگفتن:
جراحی عاشقانه!!!!
یکی از بچهها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد:
– واقعا نمیفهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز میکنی!؟
اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه...
همین طور از دکتر دایسون تعریف میکرد و من فقط نگاه میکردم
واقعا نمیدونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم!
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوسوم
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عملهای جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که…
سرمای سختی خورده بودم...
با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن
تب بالا، سر درد و سرگیجه...
حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد
چشمهام میسوخت و به سختی باز شد... پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه اما دایسون بود...
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن...
– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست!
گریهام گرفت...
حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم با اون حال، حالا باید...
حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست.
و تلفن رو قطع کردم
به زحمت صدام در میاومد
صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود
پشت سر هم زنگ میزد...
توان جواب دادن نداشتم
اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم
توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد
–چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت
– در رو باز کن زینب، من پشت در خونهات هستم...
تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه
– دارو خوردم... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان
یهو گریهام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم...
حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود...
تب، تنهایی، غربت…
دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم...
–دست از سرم بردار...چرا دست از سرم برنمیداری؟
اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک میریختم و سرش داد میزدم...
– واقعا داری گریه میکنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم
توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟
پریدم توی حرفش
– باشه، واقعا بهم علاقه داری؟
با پدرم حرف بزن، این رسم ماست...
رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم
چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود...
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذرههای انرژیم رو هم از دست داده بودم
دیگه توان حرف زدن نداشتم...
– باشه، شماره پدرت رو بده.
پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم
– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری...
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم:
از اینجا برو... برو...
و دیگه نفهمیدم چی شد؛ از حال رفتم...
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم سرگیجهام قطع شده بود،
تبم هم خیلی پایین اومده بود...
اما هنوز به شدت بیحس و جون بودم...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم،
دیدم تلفنم روی زمین افتاده
باورم نمیشد چهل و شش تماس بیپاسخ از دکتر دایسون....
با همون بیحس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد...
پتوی سبکی رو که روی شونههام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پلهها رفتم پایین
از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم
انگار نصف جونم پریده بود...
در رو باز کردم باورم نمیشد
دایسون پشت در بود...
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام
– با پدرت حرف زدم... گفت از صبح چیزی نخوردی مطمئن شو تا آخرش رو میخوره...
این رو گفت و بی معطلی رفت...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل
توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ که روش نوشته بود...
– از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم...
دیگه هیچ بهانهای برای نخوردنش نداری...
نشستم روی مبل... ناخودآگاه خندهام گرفت...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوچهارم
برگشتم بیمارستان باهام سرسنگین بود...
غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگهای نمیزد
هر کدوم از بچهها که بهم میرسید اولین چیزی که میپرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم...
چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
–واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه!
–از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه!
– من چیزی رو که نمیبینم قبول نمیکنم
– پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمیبینم
آسانسور ایستاد...
این رو گفتم و رفتم بیرون
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود، چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمیکرد بهش نزدیک بشه سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد
تمام عملهاش رو هم کنسل کرد
گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود.
– دکتر حسینی همین الان میخوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان...
رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد
بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمهای گفت:
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟
من دیگه چطور میتونستم خودم رو به شما نشون بدم؟
حتی اون شب، ساعتها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم...
حالا چطور میتونید چشمتون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوالها رو ازم پرسید
ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم
– احساس قابل دیدن نیست، درک کردنی و حس کردنیه...
حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس میزنید؟
– اینها بهانه است دکتر حسینی...
بهانهای که باهاش، فقط از خرافاتتون دفاع میکنید!
کمی صدام رو بلند کردم…
– نه دکتر دایسون...اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مردهها رو زنده نمیکرد!
نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح میگذره،
شما میتونید کسی رو زنده کنید؟
یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟
تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمیکنید؟
اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون... زنده شون کنید
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد
نگاهش جور خاصی بود
حتی نمیتونستم حدس بزنم توی فکرش چی میگذره!
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم
– شما از من میخواید احساسی رو که شما حس میکنید، من ببینم
محبت و احساس رو با رفتار و نشانههاش میشه درک کرد و دید
از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانهها ببینم،
اما چشمم رو روی رفتار و نشانههای خدا ببندم...
شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها میکردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد
– زنده شدن مردهها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا، بیشتر نیست
همونطور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود
چند لحظه مکث کرد
– چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم
حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر میکنید؟
اگر این حرفها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه
با قاطعیت بهش نگاه کردم
– این من نبودم که تحقیرتون کردم،
شما بودید..
شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست
عصبانیت توی صورتش موج میزد
میتونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهرهاش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد، اما باید حرفم رو تموم میکردم
– شما الان یه حس جدید دارید
حس شخصی رو که با وجود تمام لطفها و توجهش، احدی اون رو نمیبینه
بهش پشت میکنن...
بهش توجه نمیکنن، رهاش میکنن و براش اهمیت قائل نمیشن
تاریخ پر از آدمهاییه که خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن
اما نخواستن ببینن و باور کنن
شما وجود خدا رو انکار میکنید اما خدا هرگز شما رو رها نکرده
سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده...
من منکر لطف و توجه شما نیستم
شما گفتید من رو دوست دارید
اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمیبینم، آشفته شدید و سرم داد زدید
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده
چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد
اما این، تازه آغاز ماجرا بود...
اسم من از توی تمام عملهای جراحی دکتر دایسون خط خورد
چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه میشدیم
تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد...
میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم
فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوپنجم
بعد از چند سال به ایران برگشتم...
سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت؛
حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود...
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه، همشون اومده بودن
همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد
خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف میزدن
هر کدوم از یک جا و یک چیز میگفت
حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی میکرد و خجالت میکشید،
محمدحسین که اصلا نمیگذاشت بهش دست بزنم
خونه بوی غربت میداد...
حس میکردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل میشدم
اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن؛
اما من، فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمیبرد از پشت تلفن همه چیز رو میشنیدم...
غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه میکردم، کمی آروم میشدم
چشمم همه جا دنبالش میچرخید...
شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بیهوش...
برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن میخوند
رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش
یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم
با اولین حرکت نوازش دستش، بیاختیار اشک از چشمم فرو ریخت...
– مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود؛
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد...
دستش بین موهام حرکت میکرد و من بیاختیار، اشک میریختم...
غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم...
– خیلی سخت بود؟
– چی؟
– زندگی توی غربت...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
قدرت حرف زدن نداشتم و چشمهام رو بستم
حتی با چشمهای بسته نگاه مادرم رو حس میکردم
– خیلی شبیه علی شدی...
اون هم، همه سختیها و غصهها رو توی خودش نگه میداشت
بقیه شریک شادیهاش بودن...
حتی وقتی ناراحت بود میخندید که مبادا بقیه ناراحت بشن.
اون موقعها جوون بودم
اما الان میتونم حتی از پشت این چشمهای بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم...
ناخودآگاه با اون چشمهای خیس، خندهام گرفت... دختر کوچولو!!
چشمهام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم
با ناراحتی، دوباره بستمشون...
– کاش واقعا شبیه بابا بودم؛ اون خیلی آروم و مهربون بود
چشم هر کی بهش میافتاد جذب اخلاقش میشد ولی من اینطوری نیستم...
اگر آدمها رو از خدا دور نکنم، نمیتونم اونها رو به خدا نزدیک کنم
من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم
اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و میسوخت
دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانوادهام هم حذف میشدم
علت رفتنم رو هم نمیفهمیدم و جواب استخاره رو درک نمیکردم...
” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ”
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوششم
زمان به سرعت برق و باد سپری شد...
لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم
نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم،
نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم...
هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه میکردم...
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد؛
ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود...
حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید،
اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد
نه فقط با من، با همه عوض میشد
مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود
ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت...
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل میکرد
دیگه به شخصی زل نمیزد...
در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بیپروا برخورد نمیکرد...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن
به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود...
در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم!
شیفتم تموم شد...
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد
– سلام خانم حسینی... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟
میخواستم درمورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم
وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید...
نشست... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
– خانم حسینی … میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم
اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم...
این بار مکث کوتاهتری کرد
– البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید...
مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید...
حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم
دو سال از بحثی که بینمون در گرفت، گذشته بود...
فکر میکردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود
لحظات سختی بود...
واقعا نمیدونستم باید چی بگم
برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود
نفسم از ته چاه در میاومد
به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
– دکتر دایسون
من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم...
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم
نفسم بند اومد...
– اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط میتونم بگم... متاسفم!
چهرهاش گرفته شد
سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد...
– اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه؛ من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم...
این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره...
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید
چه من رو انتخاب کنید، چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه...
من کاملا به تصمیم شما احترام میگذارم حتی اگر خلاف احساس من باشه...
هرگز باعث ناراحتیتون در زندگی و بیمارستان نمیشم.
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد
تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس میکردم...
مغزم از کار افتاده بود و گیج میخوردم
هرگز فکرش رو هم نمیکردم
یان دایسون یک روز مسلمان بشه...
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقمند شده بودم
اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود...
و من در تصمیمم مصمم و هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم...
اما حالا به زحمت ذهنم رو جمع کردم.
– بعد از حرفهایی که اون روز زدیم، فکر میکردم...
دیگه صدام در نیومد...
– نمیتونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم
حرفهای شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو میخورد
تمام عقل و افکارم رو بهم میریخت
گاهی به شدت از شما متنفر میشدم و به خاطر علاقهای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت میکردم
اما اراده خدا به سمت دیگهای بود...
همون حرفها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم...
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژیهای فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستوهفتم
دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد...
– من درمورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد...
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم
و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری میکنم
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود...
و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم؛
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست...
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم...
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم،
در کنار تمام اهانتهایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید...
من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم...
اون صادقانه و بی پروا، تمام حرفهاش رو زد
و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم
وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد...
– هر چند نمیدونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم...
بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم؛
ولی میترسیدم که مناسب هم نباشیم
از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود،
و من یک دختر ایرانی از خانوادهای نجیب با عفت اخلاقی و نمیدونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن...
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بیحال و بیرمق، همونطوری ولو شدم روی تخت
– کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟
چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟
الان بیشتر از هر لحظهای توی زندگیم بهت احتیاج دارم؛
بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی...
بیاختیار گریه میکردم و با پدرم حرف میزدم.
چهل روز نذر کردم
اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا میسپارم
اما هر چه میگذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل میگرفت تا جایی که ترسیدم...
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید...
تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن
قبل از فشار دادن دکمهها، نشستم روی مبل و چشمهام رو بستم
– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی میخوام
من، مطیع امر توام...
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم،بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم
تو پیش از این نمیدانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت میکنیم
و تو مسلما به سوی راه راست هدایت میکنی ”
سوره شوری، آیه ۵۲
و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود...
تلفن رو قطع کردم
و از شدت شادی رفتم سجده... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید میکنه
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت....
گوشی توی دستم بود و میخواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بیاختیار از چشمهام پایین اومد...
وقتی مریم عروس شد و با چشمهای پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله...
هیچ صدای جواب و اجازهای از طرف پدر نیومد
هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر!
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام میآوردن و ما میرفتیم بالای سر تابوتها، روی تک تکشون دست میکشیدم و میگفتم
– بابا کی برمیگردی؟
تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد میگذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری...
تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم...
حداقل قبل عروسیم برگرد
حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک…
هیچی نمیخوام فقط برگرد
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه میکردم
تمام پهنای صورتم اشک بود...
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم
فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه میکردن...
توی اولین فرصت، اومدیم ایران...
پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن
مراسم سادهای که ماه عسلش، سفر ده روزه مشهد و یک هفتهای جنوب بود...
هیچوقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم میخواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه
توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش میگرفت...
🔚پایان...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈