eitaa logo
کتاب یار
914 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یه کم چپ چپ😏و با تعجب بهم نگاه کرد...منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون -کاری داری علی جان؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن شاید بهت کمتر سخت گرفت... -حالت خوبه؟ -آره، چطور مگه؟ -شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه... به زحمت خودم رو کنترل میکردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم _نه اصلا ... من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد...هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود...اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم...قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید😰مردی هانیه...کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد،زل زد توی چشمهام _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه😭 _آره...افتضاح شده... با صدای بلند زد زیر خنده😂با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت...غذا کشید و مشغول خوردن شد...یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای بهشتیه یه کم چپ چپ ...زیرچشمی بهش نگاه کردم... -میتونی بخوریش؟!خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت😃 - خیلی عادی...همین طور که میبینی...تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه😋 - مسخره ام میکنی؟😥 -نه به خدا چشمهام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم...جدی جدی داشت میخورد کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه...قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم...نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود مغزش خام بود. دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...حتی سرش رو بالا نیاورد -مادرجان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی سرش رو آورد بالا با محبت 😍بهم نگاه می کرد _برای بار اول، کارت عالی بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود...اما بعد خیلی خجالت کشیدم... شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک میکرد هرروز که میگذشت علاقم بهش بیشتر میشد لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود... چشمم به دهنش بود،تمام تلاشم رو میکردم تا کانون محبت و رضایتش باشم…من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام… علی یه طلبه ساده بود میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته…چیزی بخوام که شرمنده من بشه… هرچند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام میکنه یا چیزی برام میخره، تمام توانش همین قدره... خصوص زمانی که فهمید باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشمهاش جمع شد…دیگه نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم،این رفتارهاش حرص پدرم رو در می‌آورد…مدام سرش غر میزد که _تو داری اینو لوسش میکنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه و… اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود…تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ فقط بهم گفته بود از دست احدی،حتی پدرم،چیزی نخورم و دائم‌الوضو باشم و… منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم… ۹ماه گذشت...۹ماهی که برای من تمامش شادی بود😊اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده… اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: _لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم میخوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد...مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد مادرم بعد کلی دل دل کردن حرف پدرم رو گفت...بیشتر نگران علی وخانواده‌اش بود ومیخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده...تا خبردار شده بود،سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه‌ام گرفت...نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد... چقدر گذشت؟ نمیدونم... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین... -شرمنده‌ام علی‌آقا...دختره😞 نگاهش خیلی جدی شد... هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم -حاج‌خانم، عذرمیخوام…ولی امکان داره چند لحظه مارو تنها بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد…رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش... دیگه اشک نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود... -خانم گلم...آخه چرا ناشکری میکنی؟ دختررحمت خداست...برکت زندگیه... خدا به هرکی نظر کنه بهش دختر میده... عزیزدل پیامبر و غیرت آسمان وزمین هم دختر بود😊 و من بلند و بلندتر گریه میکردم😭 با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر میشد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه... بغلش کرد در حالیکه بسم‌الله میگفت و صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد چند لحظه بهش خیره شد...حتی پلک نمیزد در حالیکه لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد...  -بچه اوله و اینهمه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم... مکث کوتاهی کرد -زینب یعنی زینت پدر... پیشونیش رو بوسید😘خوش آمدی زینب‌خانم😍 و من هنوز گریه میکردم...اما نه از غصه، ترس و نگرانی😢 بعد از تولد زینب و بی‌حرمتی که از طرف خانواده خودم بهم شده بود علی همه رو بیرون کرد... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت...  خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام میداد مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود... تا تکان میخوردم از خواب میپرید... اونقدر که از خودم خجالت میکشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد... بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود اون روز همونجا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم با اون دستهای زخم و پوستکن شده داشت کهنه‌های زینب رو میشست...دیگه دلم طاقت نیاورد... همینطور که سر تشت نشسته بود باچشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد  -چی شده؟ چرا گریه می کنی؟😟 تا اینو گفت خم شدم و دستهای خیسش رو بوسیدم خودش رو کشید کنار -چی کار میکنی هانیه؟ دستهام نجسه نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد😭 -تو عین طهارتی علی...عین طهارت... هرچی بهت بخوره پاک میشه آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه...  من گریه میکردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد زینب، شش هفت ماهه بود... علی رفته بود بیرون...داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش...چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش...حالش که بهتر شد با خنده گفت... _عجب غرقی شده بودی...نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم... منم که دل شکسته همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم همینطور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد...یه نیم نگاهی بهم انداخت - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی... یهو حالتش جدی شد...سکوت عمیقی کرد... -میخوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود...باورم نمیشد... یه لحظه به خودم اومدم -اما من بچه دارم زینب رو چیکارش کنم؟😢 -نگران زینب نباش بخوای کمکت میکنم😊 ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد... چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم گریه‌ام گرفته بود... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه علی همونطور با زینب بازی میکرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود خودش پیگیر کارهای من شد...بعد از ۳ سال پرونده‌ها رو هم که پدرم سوزونده بود... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند... هانیه داره برمیگرده مدرسه ... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...  - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔 علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊 _هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗 زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...  علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... _دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡 - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...  - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... _لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...  - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡 در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید .. ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم... نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت... تنها حسم شرمندگی بود... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم... چند لحظه بعد...علی اومد توی اتاق با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟😧  بغضم ترکید😭نمیتونستم حرف بزنم خیلی نگران شده بود -هانیه‌جان... میخوای برات آب قند بیارم؟ در حالیکه اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم - علی - جان علی؟ - میدونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😓 لبخند ملیحی زد چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم میگفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده  سکوت عمیقی کرد... -همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی...چی هستی... و روی این انتخاب چقدر محکمی و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست... خیلی حزب بادن با هر بادی به هر جهت... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست میگفت... من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم... اکثر دخترها بی‌حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو میدونستم... از اون روز علی بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبیرستان... زمانیکه من نبودم علی از زینب نگهداری میکرد... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه... هم درس میخوند، هم مراقب زینب بود... سر درست کردن غذا از هم سبقت میگرفتیم من سعی میکردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می‌رسیدم، غذا حاضر بود... دست پختش عالی بود😋☺️ حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست میکرد...  واقعا سخت میگذشت علی‌الخصوص به علی... اما به روم نمی‌آورد... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید سر سفره روی پای اون می‌نشست و علی دهنش غذا میگذاشت صددرصد بابایی شده بود...گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد🙁 زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم حس میکردم یه چیزی رو ازم مخفی میکنه... هر چی زمان میگذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک میشد... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش... همه رو زیر و رو کردم حق با من بود... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی میکرد...  شب که برگشت... عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش... همونطور که با زینب خوش و بش میکرد و میخندید زیر چشمی بهم نگاه کرد -خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟😉 چشمهام رو ریز کردم و زل زدم توی چشمهاش - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ حسابی جاخورد وخند‌ه‌اش کور شد زینب رو گذاشت زمین... - اتفاقی افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم از لای ساک لباس گرمها، برگه‌ها رو کشیدم بیرون... -اینها چیه علی؟ رنگش پرید 😨 -تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ -من میگم اینها چیه؟ تو میپرسی چطور پیداشون کردم؟😐 با ناراحتی اومد سمتم و برگه‌ها رو از دستم گرفت...  -هانیه‌جان... شما خودت رو قاطی این کارها نکن با عصبانیت گفتم ... _یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم... نازدونه علی به شدت ترسیده بود... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین...  - عمر دست خداست هانیه‌جان... اینها رو همین امشب میبرم... شرمنده نگرانت کردم... دیگه نمیارمشون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد... حسابی لجم گرفته بود -من رو به یه پیرمرد فروختی؟ خنده‌اش گرفت...رفتم نشستم کنارش -اینطوری ببندیشون لو میری... بده من میبندم روی شکمم...هرکی ببینه فکر میکنه باردارم😊 - خوب اینطوری یکی دوماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره...نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط توی چشمهاش نگاه کردم...  -نه نمیگن... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...☺️ ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب‌دومین دخترمون هم به دنیا اومد... این بار هم علی نبود... اما برعکس دفعه قبل اصلا علی نیومد... این بار هم گریه😢میکردم اما نه به خاطر بچه‌ای که دختر بود... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علی ازمون مراقبت میکرد... من میزدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه میکرد... زینب بابا هم با دلتنگیها و بهانه‌گیریهای کودکانه‌اش روی زخم دلم نمک میپاشید... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد تهران، پرستاری قبول شده بودم... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود... هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشیها و قوم مغول، میریختن توی خونه... همه چیز رو بهم میریختن... خیلی از وسایلمون توی اون مدت شکست زینب با وحشت به من میچسبید و گریه میکرد... چندبار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم میکردن... روزهای سیاه و سخت ما میگذشت... پدر علی سعی میکرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود... درس میخوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو دربیارم... اما روزهای سخت‌تری انتظار ما رو میکشید...  ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکیها ریختن تو دستها و چشمهام رو بستن و من رو بردن... اول فکر میکردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت... چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم روزگارم با طعم شکنجه شروع شد... کتک خوردن با کابل، ساده‌ترین بلایی بود که سرم می‌اومد...  چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود...  اما حقیقت این بود همیشه میتونه بدتری هم وجود داشته باشه... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه توی اون روز شوم شکل گرفت... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن... چشم که باز کردم علی جلوی من بود بعد از دو سال که نمیدونستم زنده است یا اونو کشتن زخمی و داغون جلوی من نشسته بود... اول اصلا نشناختمش... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید...لبهاش میلرزید...چشمهاش پر از اشک شده بود... اما من بی‌اختیار از خوشحالی گریه میکردم...از خوشحالی زنده بودن علی... فقط گریه میکردم... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه‌گرها اومدن تو... من رو آورده بودن تا جلوی چشمهای علی شکنجه کنن علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود... سرسخت و محکم استقامت کرده بود... و این ترفند جدیدشون بود...اونها، من رو جلوی چشمهای علی شکنجه میکردن و اون ضجه میزد و فریاد میکشید... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمیشد...  با تمام وجود، خودم رو کنترل میکردم، میترسیدم... میترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه... با چشمهام به علی التماس میکردم و ته دلم خدا خدا میگفتم... نه برای خودم... نه برای درد... نه برای نجاتمون... به خدا التماس میکردم به علی کمک کنه، التماس میکردم مبادا به حرف بیاد... التماس میکردم که...  بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود...😖 ثانیه‌ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید...  ما همدیگه رو میدیدیم، اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه‌های سخت‌تر بود... هرچند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد... فقط به خدا التماس میکردم - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست به علی کمک کن طاقت بیاره، علی رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه... منم جزء شون بودم...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها...و چرک وخون میداد...😖 بعد از ۷ ماه، بچه‌هام رو دیدم... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش... تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود... -علی زنده است من، علی رو دیدم... علی زنده بود...  بچه‌هام رو بغل کردم فقط گریه میکردم... هممون گریه میکردیم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب یار
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 #رمان_آنلاین 🌀 #بدون_تو_هرگز ◀️ قسمت: #اول همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: شلوغیها به شدت به دانشگاه‌ها کشیده شده بود... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه... منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس میخوندم...  ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود😊 صدای زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم علی بود😍  علی ۲۶ ساله من... مثل یه مرد چهل ساله شده بود چهره شکسته... بدن پوست به استخوان چسبیده... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بینشون دید و پایی که میلنگید...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود... حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود...مریم به شدت با علی غریبی میکرد... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود😔 من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم... نمیفهمیدم باید چه کار کنم... به زحمت خودم رو کنترل میکردم دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو... - بچه‌ها بیاید... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم... ببینید بابا اومده... بابایی برگشته خونه😊😢 علی با چشمهای سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوممون دختره... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم - مریم مامان... بابایی اومده علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم، چشمها و لبهاش میلرزید...دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم - میرم برات شربت بیارم علی‌جان😢 چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی😭 بغض علی هم شکست😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بی‌امان گریه میکرد...  من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبی‌کنان... شادترین لحظات اون سالهام به سخت‌ترین شکل میگذشت...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن... مادرش با اشتیاق و شتاب علی گویان دوید داخل... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت... علی من، پیر شده بود😭😔 روزهای التهاب بود... ارتش از هم پاشیده بود، قرار بود امام برگرده... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن 😒اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم 😕 علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده... توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد... پیش یه چریک لبنانی توی کوه‌های اطراف تهران آموزش دیده بود  اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود...  🌺و امام آمد ...🌺 ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون...مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز میکردیم... اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام...همه چیزش امام بود، نفسش بود و امام بود، نفسمون بود و امام بود😊 با اون پای مشکل‌دارش، پا به پای همه کار میکرد... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد... میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود، نیم ساعت، یه ساعت همونطوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچه‌ها رو برد عاشقش شده بودن مخصوصا زینب... هر چند خاطره‌ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود آتش درگیری و جنگ شروع شد؛ کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود... حالا داشت طعم جنگ و بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم؛ سریع رفتم دنبال کارهای درسیم... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاهها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا میکرد... اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد، رفتم جلو در استقبالش بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم... دنبالم اومد توی آشپزخونه... _چرا اینقدر گرفته‌ای؟ ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دنبالم اومد توی آشپزخونه... _چرا اینقدر گرفته‌ای؟ حسابی جا خوردم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده‌اش گرفت... -اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟ -علی... جون من رو قسم بخور تو ذهن آدمها رو میخونی؟ صدای خنده‌اش بلندتر شد😂 نیشگونش گرفتم -ساکت باش بچه‌ها خوابن... صداش رو آورد پایینتر، هنوز میخندید -قسم خوردن که خوب نیست... ولی بخوای قسمم میخورم، نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته... رفت توی حال و همونجا ولو شد -دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چای رفتم کنارش نشستم -راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم... آخر سر گریه همه دراومد دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم😔 تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در میرفتن -اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگهای من تمرین کن -جدی؟😳 لای چشمش رو باز کرد -رگ مفته...جایی برای فرار کردن هم ندارم و دوباره خندید منم با خنده سرم رو بردم در گوشش -پیشنهاد خودت بودها...وسط کار جازدی، نزدی وبا خنده مرموزانه‌ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... بیچاره نمیدونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه‌ای کرد و بلند شد نشست از حالتش خنده‌ام گرفت... -بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم کارم رو شروع کردم... یا رگ رو پیدا نمیکردم یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد هی سوزن رو میکردم و درمیاوردم... می‌انداختم دور بعدی رو برمیداشتم نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم...ناخودآگاه و بی‌هوا، از خوشحالی داد زدم -آخجون... بالاخره خونت دراومد... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده زل زده بود به ما... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد خندیدم و گفتم -مامان برو بخواب، چیزی نیست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... -چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی اونوقت میگی چیزی نیست...تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش محکم بغلش کرد... -چیزی نشده زینب گلم... بابایی مَرده، مردها راحت دردشون نمیاد سعی میکرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی کبود و قلوه کن شده بود... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود.  تلاشهای بی‌وقفه من و علی هم فایده‌ای نداشت… علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش…  تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم لیلی و مجنون شده بودیم اون لیلای من؛ منم مجنون اون روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت؛ مجروح پشت مجروح…  کم خوابی و پرکاری تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد من گاهی به خاطر بچه‌ها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود…اون میموند و من باز دنبالش…  بو میکشیدم کجاست… تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح‌ها، علی رو نمیدیدم  هر شب با خودم میگفتم خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه  همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه… بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت…  داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد…  حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن…  این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم  تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد…تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد  یه گوشه روی زمین…تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود با عجله رفتم سمتش خیلی بیحال شده بود یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش، تا دست به عمامه‌اش زدم، دستم پرخون شد...عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد اما فقط خون بود چشمهای بی‌رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد زبانش به سختی کار میکرد _برو بگو یکی دیگه بیاد بی‌توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم، دوباره پسش زد…قدرت حرف زدن نداشت،سرش داد زدم… -میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود سرش رو بلند کرد و گفت  -خواهر… مراعات برادر ما رو بکن… روحانیه…شاید با شما معذبه با عصبانیت بهش چشم غره رفتم… -برادرتون غلط کرده…من زنشم؛ دردش اینجاست که نمیخواد من زخمش رو ببینم… محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم،تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو ببینم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔https://eitaa.com/joinchat/69527161 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم…  مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن…  اما علی با اولین هلی‌کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم… از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن… یه علی بودن…  جبهه پر از علی بود … بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی بالاخره تونستم برگردم... دل توی دلم نبود توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم اما تماسها به سختی برقرار میشد، کیفیت صدای بد وکوتاه... برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان... علی حالش خیلی بهتر شده بود، اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود _فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی... خودش شده بود پرستار علی نمی‌گذاشت حتی به علی نزدیک بشم... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه، تازه اونم از این مدل جملات... همونم با وساطت علی بود خیلی لجم گرفت، آخر به روی علی آوردم... _تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم...تنهایی بزرگش کردم... ناله‌های بابا، باباش رو تحمل کردم...باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه... و علی باز هم خندید😃 اعتراض احمقانه‌ای بود وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم... بعد از مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون…  علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه… منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره… بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش…قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن…  هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه‌اش پیدا شد… پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه‌ها نداشت… زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش…دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه…  مراقب پدرم و دوستهای علی باشم یا مراقب بچه‌ها که مشکلی پیش نیاد… یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه‌های علی، بار اولشون بود دعوا میشدن…  قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون… توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد…قولش قول بود راس ساعت زنگ خونه رو زد بچه‌ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده… – بابا… بابا… مامان، مریم رو زد… علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد …  اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه‌ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود…خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد… تنها اشکال این بود که بچه‌ها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمونها و از همه بدتر، پدرم😕 علی با شنیدن حرف بچه‌ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت… نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه‌ای گفت… – جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه‌ها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن… و علی بدون توجه به مهمونها و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچه‌ها شده بود… داستانشون که تموم شد با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه‌ها گفت… – خوب بگید ببینم… مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟ و اونها هم مثل اینکه فتح‌الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن _با دست چپ… علی بی‌درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من… خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد😊😘 – خسته نباشی خانم… من از طرف بچه‌ها از شما معذرت میخوام ☺️ و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها… هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود… بچه‌ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن… منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین…  از همه دیدنی‌تر، قیافه پدرم بود…  چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد  این، اولین و آخرین بار وروجکها شد و اولین و آخرین بار من... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم…  دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی میشدم؛ هر چند با بمبارانها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین میرفت؟  اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا میرفت، عروسکهاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله‌بازی اساسی راه انداخته بود…  توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیکترم بیخبر اومد خونمون😊 پدرم دیگه اونروزها مثل قبل سختگیری الکی نمیکرد… دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظبمون باشه جایی بریم علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد، مثل لبو سرخ شده بود☺️🙈 – هانیه… چند شب پیش توی مهمونیتون مادر علی آقا گفت:  این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده میخواد دامادش کنه جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم به زحمت خودم رو کنترل کردم… –به کسی هم گفتی؟ یهو از جا پرید … – نه به خدا… پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم🙈 دوباره نشست نفس عمیق و سنگینی کشید… –تا همینجاش رو هم جون دادم تا گفتم  با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم… – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید هر کاری بتونم میکنم… گل از گلش شکفت… لبخند محجوبانه‌ای زد و دوباره سرخ شد توی اولین فرصت که مادر علی خونمون بود موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …  البته انصافا بین ما چند تا خواهر از همه آرام‌تر، لطیف‌تر و با محبت‌تر بود حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود، خیلی صبور و با ملاحظه بود…حقیقتا تک بود؛ خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود…  مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید؛ تنها حرف اسماعیل، جبهه بود…از زمین گیر شدنش میترسید… این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت…  اسماعیل که برگشت تاریخ عقد رو مشخص کردن   و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن…  سه قلو پسر… احمد، سجاد، مرتضی…😊 این بارهم موقع تولد بچه‌ها علی نبود…زنگ زد، احوالم رو پرسید...گفت؛ _فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده وقتی بهش گفتم سه قلو پسره فقط سلامتیشون رو پرسید –الحمدلله که سالمن؟! –فقط همین؟!! بی‌ذوق😕همه کلی واسشون ذوق کردن –همین که سالمن کافیه…سرباز امام زمان رو باید سالم تحویلشون داد…مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه‌هاست، دختر و پسرش مهم نیست... همین جملات رو هم به زحمت میشنیدم ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود…الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم...خیلی دلم براش تنگ شده بود… حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم😢 زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت میکردم تازه به حکمت خدا پی بردم …شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره...  این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود… سه قلو پسر…بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک هنوز درست چهار دست و پا نمیکردن که نفسم رو بریده بودن توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود… اما واضح، دیگه پابند زمین نبود 😢 هر بار که بچه‌ها رو بغل میکرد بند دلم پاره میشد ناخودآگاه یه جوری نگاهش میکردم انگار آخرین باره دارم میبینمش... نه فقط من، دوستهاش هم همینطور شده بودن برای دیدنش به هر بهانه‌ای میومدن در خونه…  هی میرفتن و برمیگشتن و صورتش رو میبوسیدن...  موقع رفتن چشمهاشون پر اشک میشد دوباره برمیگشتن بغلش میکردن...  همه حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت...😭 حالم خراب بود …  میرفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه میکردم قاطی کرده بودم پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت 😢 برعکس همیشه، یهو بیخبر اومد دم در   بهانه‌اش دیدن بچه‌ها بود اما چشمش توی خونه میچرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند…  آخر صداش دراومد – این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست… به زحمت بغضم رو کنترل کردم –برگشته جبهه  حالتش عوض شد …سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره‌اش خیلی توی هم بود یه لحظه توی طاق در ایستاد… – اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید…خیلی بهت بد کردم دیگه رسما داشتم دیوونه میشدم … شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمیبرد اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد…  ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی هر کدوم یه تیکه از بدنش رو میکند و میبرد از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونمون بابام هنوز خونه بود... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد...بچه‌ها رو گذاشتم اونجا حالم طبیعی نبود...چرخیدم سمت پدرم – باید برم؛ امانتیهای سید همشون بچه سید... و سریع و بی‌خداحافظی چرخیدم سمت در...مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید  –چکار میکنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم...  برای اولین بار توی کل عمرم پدرم پشتم ایستاد...  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون _برو … و من رفتم... احدی حریف من نبود گفتم یا مرگ یا علی... به هر قیمتی باید برم جلو...دیگه عقلم کار نمیکرد با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا اما اجازه ندادن جلوتر برم... دو هفته از رسیدنم میگذشت... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن آتیش روی خط سنگین شده بود، جاده هم زیر آتیش... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمیتونست به خط برسه... توپخونه خودی هم حریف نمیشد حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده...  چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن...علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن...  ارتباط بی‌سیم هم قطع شده بود دو روز تحمل کردم دیگه نمیتونستم...اگر زنده پرتم میکردن وسط آتیش، تحملش برام راحتتر بود...  ذکرم شده بود علی علی...  خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم  یکی از بچه‌های سپاه فهمید دوید دنبالم... _خواهر ... خواهر... جواب ندادم _پرستار... با توام پرستار... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه با عصبانیت داد زد... _کجا همینطوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش میکنن؟ رسما قاطی کردم... _آره ... دارن حلوا پخش میکنن، حلوای شهدا رو به اون که نرسیدم، میخوام برم حلواخورون مجروحها –فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشینها و جنازه سوخته بچه‌ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت، به جاده نرسیده میزننت این ماشین هم بیت‌الماله... زیر این آتیش نمیشه رفت ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن… –بیت المال اون بچه‌های تکه تکه شده‌ان، من هم ملک نیستم من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن... و پام رو گذاشتم روی گاز دیگه هیچی برام مهم نبود... حتی جون خودم... و جعلنا خوندم، پام تا ته روی پدال گاز بود ویراژ میدادم و میرفتم... حق با اون بود …  جاده پر بود از لاشه ماشینهای سوخته، بدنهای سوخته و تکه تکه شده... آتیش دشمن وحشتناک بود؛ چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود تازه منظورش رو میفهمیدم وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن واضح گرا میدادن،آتیش خیلی دقیق بود... باورم نمیشد توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو... تا چشم کار میکرد شهید بود و شهید  بعضیها روی همدیگه افتاده بودن...  با چشمهای پر اشک فقط نگاه میکردم   دیگه هیچی نمیفهمیدم صدای سوت خمپاره‌ها رو نمیشنیدم... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز میزدن... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم  بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم غرق در خون، تکه تکه و پاره پاره... بعضیها بی‌دست، بی‌پا، بی‌سر  بعضیها با بدنهای سوراخ و پهلوهای دریده...هر تیکه از بدن یکیشون یه طرف افتاده بود... تعبیر خوابم رو به چشم میدیدم  بالاخره پیداش کردم... به سینه افتاده بود روی خاک، چرخوندمش  هنوز زنده بود... به زحمت و بی‌رمق، پلکهاش حرکت میکرد...سینه‌اش سوراخ سوراخ و غرق خون...از بینی و دهنش، خون میجوشید...  با هر نفسش حباب خون میترکید و سینه‌اش میپرید... چشمش که بهم افتاد لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد؛ با اون شرایط هنوز میخندید... زمان برای من متوقف شده بود... سرش رو چرخوند چشمهاش پر از اشک شد محو تصویری که من نمیدیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم؛ پرشهای سینه‌اش آرامتر میشد ... آرام آرام... آرامتر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش خوابیده بود... پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا علی‌الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره‌های وجودشان سوختند و چشم از دنیابستند صلوات... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: وجودم آتش گرفته بود... میسوختم و ضجه میزدم؛ محکم علی رو توی بغل گرفته بودم... صدای ناله‌های من بین سوت خمپاره‌ها گم میشد... از جا بلند شدم... بین جنازه شهدا علی رو روی زمین میکشیدم، بدنم قدرت و توان نداشت هر قدم که علی رو میکشیدم محکم روی زمین می‌افتادم تمام دست و پام زخم شده بود، دوباره بلند میشدم و سمت ماشین میکشیدمش... آخرین بار که افتادم چشمم به یه مجروح افتاد... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن، هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن تا حرکت شون میدادم ناله درد، فضا رو پر میکرد... دیگه جا نبود؛ مجروحها رو روی همدیگه میگذاشتم... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه... آمبولانس دیگه جا نداشت... چند لحظه کوتاه ایستادم و محو علی شدم... کشیدمش بیرون پیشونیش رو بوسیدم... – برمیگردم علی جان، برمیگردم دنبالت😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس آتیش برگشت سنگین تر بود... فقط معجزه مستقیم خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک... بیمارستان خالی شده بود؛ فقط چند تا مجروح با همون برادر سپاهی اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید، باورش نمیشد من رو زنده میدید مات و مبهوت بودم... – بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه باید خالیشون کنیم دوباره برگردم خط  به زحمت بغضش رو کنترل کرد... – دیگه خطی نیست خواهرم؛ خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... یهو حالتش جدی شد شما هم هرچه سریعتر سوار آمبولانس شو برو عقب فاصلشون تا اینجا زیاد نیست بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط میکنه یهو به خودم اومدم – علی... علی هنوز اونجاست...و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد – میفهمی داری چه کار میکنی؟ بهت میگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد جا خورد...سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب، اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده بیان دنبالمون من اینجا پیششون میمونم. سوت خمپاره‌ها به بیمارستان نزدیکتر میشد... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد – بسم الله خواهرم... معطل نشو... برو تا دیر نشده... سریع سوار آمبولانس شدم... هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم – مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون اومد سمتم و در رو نگهداشت  – شما نه... اگر هممون هم اینجا کشته بشیم ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره جون میدیم، ناموسمون رو نه… یا علی گفت و در رو بست... با رسیدن من به عقب خبر سقوط بیمارستان هم رسید... نه دلی برای برگشتن داشتم نه قدرتی... همونجا توی منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن – سریع برگردید موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران. دل توی دلم نبود... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره‌های داغون و پریشان منتظرم بودن... انگار یکی خاک غم و درد روی صورتشون پاشیده بود... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود دستهای اسماعیل میلرزید، لبها و چشمهای نغمه... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمیگفت... –به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ –نه زن داداش...صداش لرزید...امانته با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشمهام گر گرفت، بغضم رو به زحمت کنترل کردم –چی شده؟ این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن، زیرچشمی به نغمه نگاه میکرد چشمهاش پر از التماس بود فهمیدم هر خبری شده اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد _حال زینب اصلا خوب نیست بغض نغمه شکست... _خبر شهادت علی‌آقا رو که شنید تب کرد به خدا نمیخواستیم بهش بگیم؛ گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم باور کن نمیدونیم چطوری فهمید جملات آخرش توی سرم میپیچید، نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر میکرد چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمیداد –یعنی چقدر حالش بده؟ بغض اسماعیل هم شکست  –تبش از ۴۰ پایینتر نمیاد، سه روزه بیمارستانه صداش بریده بریده شد _ازش قطع امید کردن... دنیا روی سرم خراب شد اول علی...  حالا هم زینبم...😭 پ.ن: در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد؛ پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: هزار بار مُردم و زنده شدم... چشمهام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم از در اتاق که رفتم تو مادر علی داشت بالای سر زینب دعا میخوند، مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد... چشمشون که بهم افتاد حالشون منقلب شد، بی‌امان گریه میکردن... مثل مرده‌ها شده بودم بی‌توجه بهشون رفتم سمت زینب... صورتش گر گرفته بود، چشمهاش کاسه خون بود، از شدت تب من رو تشخیص نمیداد... حتی زبانش درست کار نمیکرد اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت دست کشیدم روی سرش – زینبم... دخترم... هیچ واکنشی نداشت – تورو قرآن نگام کن، ببین مامان اومده پیشت...زینب مامان تو رو قرآن... دکترش، من رو کشید کنار... توی وجودم قیامت بود، با زبان بی‌زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه‌ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم... پرستار زینبم شدم اون تشنج میکرد من باهاش جون میدادم دیگه طاقت نداشتم زنگ زدم به نغمه بیاد جای من اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون  رفتم خونه... وضو گرفتم و ایستادم به نماز... دو رکعت نماز خوندم سلام که دادم همونطور نشسته اشک بی‌اختیار از چشمهام فرو میریخت😭 - علی جان... هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم، هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، هیچ وقت؛ حتی زیر شکنجه شکایت نکردم، اما دیگه طاقت ندارم... زجرکش شدن بچم رو نمیتونم ببینم یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری یا کامل شفاش میدی... والا به ولای علی شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود، روز و شبش تو بودی... نفس و شاهرگش تو بودی... چه ببریش، چه بزاریش دیگه مسئولیتش با من نیست اشکم دیگه اشک نبود، ناله و درد از چشمهام پایین می‌اومد تمام سجاده و لباسم خیس شده بود... برگشتم بیمارستان... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده؛ مثل مرده‌ها همه وجودم یخ کرد، شقیقه‌هام شروع کرد به گز گز کردن با هر قدم، ضربانم کندتر میشد... – بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم التهاب همه بیشتر میشد، حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام بالا و پایین میشد، میرفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب... به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید مثل مادری رو به موت ثانیه‌ها برای من متوقف شد رفتم توی اتاق زینب نشسته بود... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم بی حستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم، هنوز باورم نمیشد... فقط محکم بغلش کردم اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم دیگه چشمهام رو باور نمیکردم، نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد – حدود دو ساعت بعد از رفتنت یهو پاشد نشست حالش خوب شده بود... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم نشوندمش روی تخت - مامان... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا هیچکی باور نمیکنه، بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه‌اش نور بود اومد بالای سرم من رو بوسید و روی سرم دست کشید بعد هم بهم گفت: به مادرت بگو چشم هانیه‌جان... اینکه شکایت نمیخواد، ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن مسئولیتش تا آخر با من... اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه اون مثل تو میمونه محکم و صبور ... برای همینم من همیشه اینقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم وقتش که بشه خودش میاد دنبالم... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن اما من دیگه صدایی رو نمیشنیدم حرفهای علی توی سرم میپیچید، وجود خسته‌ام، کاملا سرد و بیحس شده بود دیگه هیچی نفهمیدم، افتادم روی زمین... مادرم مدام بهم اصرار میکرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها میگفت: _خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه‌ها کمک میکنم مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم همه دوره.ام کرده بودن...  اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم چند ماه دیگه یازده سال میشه از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم بغضم ترکید... این خونه رو علی کرایه کرد... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه... هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده  دیگه اشک امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگاری علی... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈