─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
📋✅لیست اطلاعات کانال جهت جستجوی سریع
#تلنگر
#استوری
#معرفی_کتاب
#نوای_عاشقی
#دانلود_کتاب
#دانلود_مقاله
#دانلود_جزوه
#کتاب_صوتی
#نکات_تربیتی
#نکات_پژوهشی
#یک_جرعه_کتاب
#دانلود_نرم_افزار
#روش_نویسندگی
#یک_دقیقه_مطالعه
#کارگاهمقالهنویسی
🔵موضوعات کتب موجود:
#حقوقی
#سیاسی
#مذهبی
#تفسیر
#منطق
#اصول
#کودک
#اخلاقی
#حجاب
#فلسفه
#عرفان
#احادیث
#فقه
#تاریخ
#رمان
#داستانی
#سفرنامه
#زندگینامه
#روانشناسی
#نهج_البلاغه
#علوم_قرآنی
#علوم_حدیث
#دفاع_مقدس
#استاد_شجاعی
#شهید_مطهری
#علامه_مصباح
#سیمین_دانشور
#جلال_آل_احمد
#نمایش_رادیویی
#سیره_معصومین
🔴 مطالب ویژه:
🔸شنبهها: #شرح_حکمت نهج البلاغه
🔹یکشنبهها: #کتابشناسی
🔸دوشنبهها: #نکات_پژوهشی_تربیتی_اخلاقی
🔹سشنبهها: #درس_اخلاق_رهبر
🔸چهارشنبهها: #کلیپ_تصویری
🔹پنجشنبهها: #سخن_بزرگان #نمایش_رادیویی
🔸جمعهها: #حدیث_روز #مستند_صوتی
🔹هروزه: #داستان_شب
#رمان_آنلاین
⚫️ عناوین ویژه:
#عمار_حلب
#قصه_دلبری
#صدای_کربلا
#بدون_تو_هرگز
#دمشق_شهر_عشق
#مستند_صوتی_شنود
#کفشهای_ماهیگیر
#کتاب_صوتی_هفتگی
#سه_روایت_از_یک_مرد
#یک_دقیقه_حرف_حساب
#نمایش_رادیویی_سووشون
🆔 @ketabyarr
🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #اول
همیشه از پدرم متنفر بودم ...
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ...
می گفت:
_دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ...
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم میکرد ... میتونم ساعتها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ...
مهمتر از همه، میخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونیهای باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت میکرد ...
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که میکرد، به شدت خواهرم رو کتک میزد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ...
مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ...
_هر چی درس خوندی، کافیه ...
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ...
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: _هانیه دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین 😢حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ...
_ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ...
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو میبندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ...
با داد و بیداد اینها رو میگفت و میرفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه میکرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ...
مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...😥
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...
به هیچ قیمتی ...
چند روز به همین منوال میرفتم مدرسه…
پدرم هر روز زنگ میزد خونه تا مطمئن بشه من خونهام … میرفتم و سریع برمیگشتم…
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد …
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت … با چشمهای سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون میزد…
بهم زل زده بود …
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو …
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمیتونستم درست راه برم …
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه… به زحمت میتونستم روی صندلیهای چوبی مدرسه بشینم …
هر دفعه که پدرم میفهمید بدتر از دفعه قبل کتک میخوردم …
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود …
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد …
هر چقدر التماس کردم😭 …
نمرات و تلاشهای تمام اون سالهام جلوی چشمهام میسوخت …
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت…
اون آتش داشت جگرم رو میسوزوند …
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم …
خیلی داغون بودم …
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد…
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود…
و بعدش باز یه کتک مفصل …
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش میاومد …
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ترجیح میدادم بمیرم اما ازدواج نکنم.
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #دوم
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم...😭🙏
التماس میکردم...خدایا! تو رو به عزیزترینهات قسم...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده...
هر خواستگاری که زنگ میزد، مادرم قبول میکرد... زن صاف و سادهای بود...
علیالخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم...
عین همیشه داد میزد و اینها رو میگفت، مادرم هم بهانههای مختلف میآورد...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون...
ولی به همین راحتیها نبود...
من یه ایده فوقالعاده داشتم...نقشهای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم... خودشه هانیه...
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی از دستش نده...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود... نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش میسوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم... وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت☺️
_به به... چه عجب... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهنمون رو هم میتونیم شیرین کنیم یا...
مادرم پرید وسط حرفش
_حاج خانم، چه عجلهایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت
برق شادی خانواه داماد رو... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشمهای گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشمهای من... و من در حالی که خندهی😏 پیروزمندانهای روی لبهام بود بهش نگاه میکردم
میدونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم...
بیحال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی میکرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت
نعره میکشید و من رو میزد… اصلا یادم نمیاد چی میگفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه…
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود…
_شرمنده، نظر دخترم عوض شده….
چند روز بعد دوباره زنگ زد
_من وقتی جواب رو به پسرم گفتم،
ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه…
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره…
بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت
اون هم عین همیشه عصبانی شد
– بیخود کردن … چه حقی دارن میخوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
ادب؟ احترام؟ 😳
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
–یه شرط دارم … باید بزاری برگردم مدرسه
با شنیدن این جمله چشماش پرید…
میدونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود …
اون شب وقتی به حال اومدم… تمام شب خوابم نبرد
هم درد، هم فکرهای مختلف...روی همه چیز فکر کردم
یأس و خلا بزرگی رو درونم حس میکردم
برای اولین بار کم آورده بودم
اشک، قطره قطره از چشمهام میاومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم …
به چهره نجیب علی نمیخورد اهل زدن باشه... از طرفی این جملهاش درست بود
من هیچ وقت بدون فکر تصمیمهای احساسی نمیگرفتم …
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست درمورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره…
اما چطور میتونستم پدرم رو راضی کنم؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ….
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستها، همسایهها و اقوام زنگ زدم
و غیرمستقیم حرف رو کشیدم سمتی که میخواستم و در نهایت
–وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب شیرینی خوردیم...بله، داماد طلبه است
خیلی پسر خوبیه …
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد
وقتی مادرم برگشت، من بیهوش روی زمین افتاده بودم
اماخیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد
البته دراولین زمانیکه کبودی صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دوماه بعد
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #سوم
پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد...
با ده نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی☕️🍰
هرچند مورد استقبال علی قرار گرفت... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور...
هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی...
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد
همه بهم میگفتن...هانیه تو یه احمقی😕
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد...تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی هم بی پول...به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمیبینی...
گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم میلرزید
گاهی هم پشیمون میشدم...اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده...
من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود
رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردیباید همونجا میمردی...
واقعا همین طور بود...
اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون...مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود...از شوهرش بپرس و قطع کرده بود...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور میلرزید با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علیآقا...میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
-شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید...من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام
هرچند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید...هرکاری که مردونه بود، به روی چشم...فقط لطفا طلبگی باشه اشرافیش نکنید😊
مادرم با چشمهای گرد 😳و متعجب بهم نگاه میکرد
اشاره کردم
-چی میگه؟
از شوک که دراومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای
دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت:
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چندتا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن
تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد
هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد
_گفت خودتون برید...دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز سادهای اجازه بگیرن
و برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود
برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد...حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت شما باید راحت باشی... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه
یه مراسم ساده، یه جهیزیه ساده، یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم...
من همیشه از ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم
بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید
- به به، دستت درد نکنه... عجب بویی راه انداختی😍😋
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانهای به خودم گرفتم...
انگار فتحالفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت درش رو برداشتم...آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود...قاشق رو کردم توش بچشم که نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتنهام نه به این مزه...
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریهام گرفت...خاک بر سرت هانیه... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد...
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
-کمک میخوای هانیه خانم؟☺️
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست در قابلمه توی دست دیگه…همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود
با بغض گفتم:😢نه علیآقا… برو بشین الان سفره رو میاندازم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈