eitaa logo
کتاب یار
899 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: پدرم که از داماد طلبه‌اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد... با ده نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی☕️🍰 هرچند مورد استقبال علی قرار گرفت... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور... هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی... هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد همه بهم میگفتن...هانیه تو یه احمقی😕 _خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد...تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول...به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمیبینی... گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم می‌لرزید گاهی هم پشیمون میشدم...اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده... من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردی‌باید همونجا میمردی... واقعا همین طور بود... اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون...مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود...از شوهرش بپرس و قطع کرده بود...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور میلرزید با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی‌آقا...میخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ -شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید...من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام هرچند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید...هرکاری که مردونه بود، به روی چشم...فقط لطفا طلبگی باشه اشرافیش نکنید😊 مادرم با چشمهای گرد 😳و متعجب بهم نگاه میکرد اشاره کردم -چی میگه؟ از شوک که دراومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت: _علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چندتا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد _گفت خودتون برید...دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده‌ای اجازه بگیرن و برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد...حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و میگفت شما باید راحت باشی... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه یه مراسم ساده، یه جهیزیه ساده، یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من همیشه از ازدواج کردن میترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در میرفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس میریخت... غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید - به به، دستت درد نکنه... عجب بویی راه انداختی😍😋 با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم... انگار فتح‌الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت درش رو برداشتم...آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود...قاشق رو کردم توش بچشم که نفسم بند اومد نه به اون ژست گرفتن‌هام نه به این مزه... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه‌ام گرفت...خاک بر سرت هانیه... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... -کمک میخوای هانیه خانم؟☺️ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم قاشق توی یه دست در قابلمه توی دست دیگه…همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود با بغض گفتم:😢نه علی‌آقا… برو بشین الان سفره رو می‌اندازم... ⏯ ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می‌رفتیم، می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه‌اش حسینیه‌ی گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دو‌کوهه، شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیه‌ی گردان‌تخریب، این پیشنهاد ‌را مطرح کردیم یک پا ایستاد که: نه، چون دیر‌ اومدیم و بچه‌ها خسته‌ان، بهتره‌ برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن! و‌ اجازه نداد. گفت: همه برن بخوابن! هرکی خسته نیست، می‌تونه بره داخل حسینیه‌ی حاج همت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می‌نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت‌ سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم، کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن‌ را از پنجره‌ی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا‌ نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک‌بار هم کوله‌اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می‌داد، وقتی روحانی کاروان می‌گفت: باندای بلندگو رو‌‌ زیر‌‌ سقف اتوبوس نصب کنین تا‌ همه صدا رو بشنون، من با‌ آن شال باندها را می‌بستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمی‌کرد. در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد. گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه‌اش:هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامه‌ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟ دق دلی‌ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که! گفت: گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون؛ بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین! میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان مسخره‌اش کردم که از اینجا تا حرم فاصله‌ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم! کلی کل کل کردیم، متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ میشود و دست از سرم برنمیدارد، چطور یک ساعت بعد میشود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه‌های فردا گفت: خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاج آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. رفتارهایش را قبول نداشتم، فکر میکردم ادای رزمنده‌های دوران جنگ را درمی‌آورد! نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلنبه‌اش کنار بیایم، دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی‌ با چنین آدمی اصلاً کار‌ من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی میگشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: - من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط‌ عمومی نیستم. خداحافظ! فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را‌ برای اصرارش‌ آماده‌ کرده بودم‌، شاید هم دعوایی جانانه و‌ مفصل. بر عکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونه‌ی پر‌ ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت: - یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید! نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه‌ها را‌ به‌ خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه‌ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود. آزاد‌ شدم! صدایی حس می‌کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به‌خیالم بازی تمام‌‌ شده بود. زهی خیال‌ باطل! تازه‌اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می‌فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز‌ شد. خیلی جدی و بی‌مقدمه پرسید: - چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون‌مکث گفتم: ما به‌درد هم نمی‌خوریم! با اعتماد‌ به نفس صدایش را صاف کرد: - ولی من فکر میکنم به هم میخوریم جوابم را کوبیدم توی صورتش: - آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به‌دلش بشینه! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم: پس من چی؟ نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد: قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم! کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم: هنوز که درسمون تموم نشده! و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید: مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟ به‌ هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم: چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟ نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید: نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! این دفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟ دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم: برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده‌ام! برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید: حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم: بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد: نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی! سقوط بشّار اسد به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک عدالت‌خواهی‌ام را عَلم کردم: اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می‌کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از آشوب شهر لذت می‌برد. در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد: امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم: خب چرا نمی‌ریم خونه خودتون؟ بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم: اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم: اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام! نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید: تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد: نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه‌اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید: با ولید هماهنگ شده! پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈