─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #یازدهم
با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود.
اهل پسانداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد.
موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت میایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم.
به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند.
وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمیکردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند!
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم.
از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
خیلیها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد.
اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بیپولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت:
رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعهها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضههایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میآمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه.
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود.
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند.
نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛
کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایدهای نداشت!
دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم.
مزهاش که رفت زیر زبانم، کلهپاچه خور حرفهای شدم.
به هرکس میگفتم که کلهپاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکرد.
میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟!
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم میرفت دهن زده کسی را نمیخوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم.
اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.
میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی.
در محرم بعضیها یک هیئت برود میگویند بس است ولی او از این هیأت بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد.
بهش میگفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد.
آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید!
ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست.
بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون میآمد.
هر وقت روضهها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره میافتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند.
معمولاً شالش را میانداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته!
داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی میکرد.
یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمیشنیدیم.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم.
اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد.
میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دوازدهم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه...
بیشتر از پنج شش نفر نبودند، مراسم گرفتیم.
یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند؛ زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن.
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم، چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.
البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنیاش چند خط روضه هم میخواندیم، بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.
میگفت این خوردنیها الان مال هیئته! هر وقت چای میآوردم، میگفت: بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم!
زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم، اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود، موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم ابمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم.
گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت، دهانمان میجنبید.
همیشه دنبال این بود که برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید.
من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد.
جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت، چون قیمه، امام حسین و هیأت را به یادش میانداخت، کیف میکرد.
هیات که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانمها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد.
وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند.
چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میآمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت: مگه اینا خونه زندگی ندارند!
ولی باز ابراز محبتهای اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.
میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.
معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی!
بدشانسی آورده بود؛ با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود، کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.
آب گوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر میپخت.
املتش شبیه املت نبود، نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا میشد.
یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم شفته پلو شد.
وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت: فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم!
اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش، رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود، اگر پارچهای پاره میشد، دکمهای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم!
خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.
درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.
پنجشنبهها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یکجا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیرد، نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم!
یک روز هم هشت تا از سنگ قبرها رو عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا
گفتم: مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بود همینو میگفتی؟
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #سیزدهم
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجاتهایش.
شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت، اسم جهادیاش را گذاشته بود عمار عبدی.
عمار از کلیدواژه «أین عمار» حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود.
بعضیها هم میگفتند از نظر صورت، شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق میکرد تا آن را میشنید.
الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود.
زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا بهم ریخت، داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را مرتب میکردیم؛
میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زادهای که روی همه را کم کرد.
تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت.
همه شهدا را زنده فرض میکرد که: اینا حیات دارند ولی ما نمیبینیم.
تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و میبوسید، بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد.
تاریخ تولد شهدا را که میخواند میزد تو سرش که: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن، ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم!
تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی.
برای دوره آموزش پاسداری رفت اصفهان؛ پنجشنبه و جمعهها میآمد یزد.
ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.
از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودن، صبحها ساعت هشت میرفت تا دو بعد از ظهر.
میخوابیدم تا نزدیک ظهر بعد هم تا ختم قرآن روزانهام رو میخواندم میرسید استراحتی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری رو بیرون میخوردیم.
خیلی وقتها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکانهای تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی و سه پل و پل خواجو.
همانجا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا.
هروقت میخاست بپیچاند میگفت:امام و شهدا!
_کجا میری؟
پیش امام و شهدا
_با کی میری؟
با امام و شهدا
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.
زیاد کتاب میخواند، رمانهای انقلاب، کتاب خاطرات عزتشاهی و زندگینامه شهدا.
کتابهای شهدا به روایت همسرشان رو خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت و مدق.
همیشه میگفت: دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگیام رو روایت فتح چاپ کنه!
حتی اسم برد که در قالب کتابهای نیمه پنهان ماه باشد.
میگفت در خاطراتت چه چیزهایی رو بگو چه چیزهایی رو نگو.
شعرهایش را تایپ و در فایل جدا در کامپیوتر ذخیره کرد و گفت اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!
عادت نداشتیم هرکس برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش یا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش بازی نمیکرد.
بلند میخواند که بشنوم.
در آشپزی خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند.
چون ریخت و پاش میکرد و کارم دو برابر میشد؛ بهش میگفتم شما کمک نکنید بهتره.
آدم منظمی نبود، راستش اصلا برایش مهم نبود؛
در قوطی زردچوبه و نمک را جابجا میگذاشت، ظرف و ظروف را طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.
روزه هم اگر میگرفتیم باید باید باهم نیت میکردیم.
عادت داشت مناسبتها روزه بگیرد مثل عرفه، رجب، شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.
اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی به روزهدار تعارف کند.
جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزهاش را افطار کند، اینطوری ثوابش هم میبرد.
برای خواندن نماز شب کاری به من نداشت،
اصرار نمیکرد با هم بخوانیم.
خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای تجهد؛
نه، هر وقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمیداد.
گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد؛ گاهی هم فقط یک سجده.
کم پیش میآمد مفصل و با اعمالش بخواند.
میگفت آقای بهجت فرمودند اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته فقط یه سجده شکر به جا بیاور که سحر بیدار شدی، همونم خوبه.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #چهاردهم
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم، دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
آن دورانی که به خوابم هم نمیآمد روزی با او ازدواج کنم.
در اردوها، کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان میایستادند ما هم پشت سرشان، صوت و لحن خوبی داشت.
بعد از ازدواج فرقی نمیکرد، خانه خودمان باشد یا خانه پدر و مادرهایمان، گاهی آنها هم میآمدند پشت سرش اقتدا میکردند.
مواقعی که نمازش را زود شروع میکرد بلند بلند میگفتم (والله یحب الصابرین).
مقید بود به نماز اول وقت، مسافرت که میرفتیم، زمان حرکت را طوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانههای بین راهی یا پمپ بنزین میگفت: نگه دارین!
اغلب در قنوتش این آیه را میخواند: (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا)
قرآنی جیبی داشت و بعضی وقتها که فرصتی پیش میآمد میخواند: مطب دکتر، در تاکسی.
گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند.
با موبایل بازی میکرد؛
انگری بردز، هندوانهای بود که با انگشت قاچ قاچ میکرد، اسمش را نمیدانم و یک بازی قورباغه.
بعضی مرحلههایش را کمکش میکردم.
اگر من هم در مرحلهای میماندم برایم رد میکرد.
میگفتم نمیشه وقتی بازی میکنی صدای مداحی پخش بشه؟!
تنظیم کرده بود که بازی میکردم و به جای آهنگش، مداحی گوش میدادیم.
اهل سینما نبود ولی فیلم اخراجیها را با هم رفتیم دیدیم.
بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینفهای جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهاش را میشناخت.
از همان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک در میرود.
هفتهای یکبار را حتما گل میخرید. همه جوره میخرید.
گاهی یک شاخه ساده، گاهی تزیین شده. یک بسته لواشک، پاستیل یا قرهقوروت هم میگذاشت کنارش.
اوایل چند دفعه بو بردم از سر چهارراه میخرد.
گفتم: واقعاً برای من خریدی یا دلت برای آن بچه گل فروش سوخت؟
از آن به بعد فقط میرفت گلفروشی.
دلرحمیهایش را دیده بودم. مقید بود پیادههای کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانوادهها را.
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم.
ازش پرسیدم: این مال کیه؟ گفت: راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و آمده بودند برای دوادرمون. پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون!
به مقدار نیاز پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آنها داده بود.
بعد برگشته بود آنها را رسانده بود بیمارستان.
میگفت: از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره!
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
گاهی به بهزیستی سر میزد و کمک مالی میکرد.
وقتی پول نداشت، نصف روز میرفت با بچهها بازی میکرد.
یکجا نمیرفت، هر دفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت، بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود، میدیدی چند وقت بعد با کادو آمد و میگفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!
یا مناسبت بعدی، عیدی میداد در حد دوتا عیدی.
سنگ تمام میگذاشت. اگر بخواهم مثال بزنم مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه(س) وحضرت علی(ع) رفته بود عراق برای مأموریت.
بعد که آمد، یک عطر و تکهای از سنگ حرم امام حسین برایم آورده بود.
گفت: این سنگ هم سوغاتیت.
عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه و حضرت علی!
در همان مأموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
در کاظمین محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را بازی میکرد، گنبد را به راحتی میدید.
شب جمعهها که میرفتند کربلا!
بهش میگفتم: خوش به حالت، داری حال میکنی از این زیارت به آن زیارت!
در مأموریتها دست به نقد تبریک میگفت. زیر سنگ هم بود گلی پیدا میکرد و ازش عکس میگرفت و برایم میفرستاد.
گاهی هم عکس سلفیاش را میفرستاد یا عکسی که قبلا با هم گرفته بودیم.
همه را نگه داشتهام، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید.
در کل چیزایی که از تفحص آورده بود، یادگاری نگه داشتم برای بچهام.
تفحص را خیلی دوس داشت.
بعد از ازدواج، دیگر پیش نیامد که برود.
زیاد هم از آن دوران تعریف میکرد، میگفت: با روضه کار را شروع میکردیم، با روضه هم تموم!
از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردن میگفت.
جزئیاتش یادم نیست، ولی رفتن تفحص را عنایت میدانست.
کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #شانزدهم
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.
به زور دو نفر پای سماور میایستادند و بعد از روضه چایی میدادند.
به نظرم همه کاره آنجا حاج محمود بود.
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا.
در آن آشپزخانه پلههایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد!
خواستی گریه بکنی، یه چیزی بگیر جلو دهنت!
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد، بیام پایین.
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریهام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود.
یک نفر روضه را شروع کرد؛ باء بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد.
همینطور این روضه دست به دست میچرخید.
یکی گوشهای از روضه قبلی را میگرفت و ادامه میداد.
گاهی روضه در روضه میشد.
تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.
حتی حاج محمود همانطور که در آشپزخانه چایی میریخت، با جمع هم ناله بود.
نمیدانم بخاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.
توصیف نشدنی بود.
فقط میدانم گریه آقایان تا آخر قطع نشد، گریهای شبیه مادر جوان از دست داده.
چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید،
و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد.
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که اینقدر ساکت بودم، اجازه بدین فردا هم بیام!
بنده خدا سرش پایین بود،
مکثی کرد و گفت: من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا! ولی چه کنم!
باورم نمیشد قبول کند.
نمیرفت از خدام تقاضای تبرکی کند. میگفت: آقا خودشون زوار رو میبینن، اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!
معتقد بود: همون آب سقاخونهها و نفسی که تو حرم میکشیم، همه مال خود آقاست!
روزی قبل از روضه داخل رواق، هوس چای کردم.
گفتم: الان اگه چایی بود چقدر میچسبید!
هنوز صدای روضه میآمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.
خیلی مزه داد.
برنامه ریزی میکرد تا نماز را در حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماندیم.
خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.
مراسم صحن گردی داشت.
راه میافتاد در صحنهای حرم میچرخید، درست شبیه طواف.
از صحن جامع رضوی راه میافتادیم میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب و آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.
گاهی هم در صحن قدس یا رو به روی پنجره فولاد داخل غرفهها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد.
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد.
خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال درآورد.
برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم.
گیج بودم؛ نه خوشحال نه ناراحت!
پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد.
با جعبه کیک وارد شد، زنگ زد به پدر مادرش مژده داد.
اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شد.
از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد:
از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری.
با موتور من را میبرد هیأت.
حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا (س).
هرکس میشنید، کلی بد و بیراه بارمان میکرد: که مگه دیوونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو به کشتن بدین؟
حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم ، پدرش بو برد و مخالفت کرد.
پشت موتور میخواند و سینه میزد.
حال و هوای شیرینی بود، دوست داشتم.
تمام چلههایی که در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا به پای من انجام میداد.
بهش میگفتم: این دستورات مال مادر بچهس!
میگفت: خب منم پدرشم، جای دوری نمیره که!
خیلی مواظب خوردنم بود.
اینکه هر چیزی را از دست هر کسی نخورم.
اگر میفهمید مال شبههناکی خوردهام، سریع میرفت رد مظالم میداد.
گفت: بیا بریم لبنان!
میخواست هم زیارتی برویم هم آب و هوایی عوض کنم.
آن موقع هنوز داعش و اینا نبود.
بار اولم بود میرفتم لبنان.
اون قبلا رفته بود و همه جا رو میشناخت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#امام_زمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #هفدهم
هر روز پیاده میرفتیم روضه الشهیدین.
آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی با صفا بود.
بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز میخواستی بری!
شهدای آنجا را برایم معرفی کرد؛
و توضیح میداد که عماد مغنیه و پسر سید حسن نصرالله چطور به شهادت رسیدهاند.
وقتی زنان بیحجاب را میدید، اذیت میشد.
ناراحتی را در چهرهاش میدیدم.
در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود.
سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به سلیقه و مزاجم جور میآمد، میخرید.
تمام ساندویچها و غذاهای محلیشان را امتحان کردم، حتی تمام میوههای خاص آنجا را.
رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان.
ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند: ملیتا، حکایت الارض للسماء؛ ملیتا روایت زمین برای آسمان.
از جادههای کوهستانی و از کنار باغهای سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا، پرچمهای حزب الله و خانههای مخروبه از جنگ ۳۳ روزه.
محوطهای بود شبیه به پارک.
از داخل راهروهای سنگچین جلو رفتیم.
دو طرف، ادوات نظامی، جعبههای مهمات، تانکها و سازهها جاسازی شده بود.
از همه جالبتر مرکاواهایی بود که لوله آن را گره زده بودند.
طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگی، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد. گفتند نمونه امضای عماد مغنیه است.
به دهانه تونل رسیدیم؛
همان تونل معروفی که حزبالله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است.
در راهرو، فقط من و محمدحسین میتوانستیم شانه به شانه هم راه برویم.
ارتفاعش هم طوری بود که بتوانی بایستی.
عکسهای زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سید عباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند.
محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی در آن نماز میخوانده، مناجات حضرت علی در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش میشد.
از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سیمهای خاردار.
خط مرزی لبنان و اسرائیل. آنجا محمد حسین گفت: سختترین جنگ، جنگ توی جنگله!
یک روز هم رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین را زیارت کردیم، حضرت خولته بنت الحسین.
اولین باری بود شنیدم امام حسین همچین دختری هم داشتهاند.
محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که: وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر میرسند، دختر امام حسین در این مکان شهید میشه.
امام سجاد ایشون رو اینجا دفن میکنند و عصاشون رو برای نشونه، بالای قبر توی زمین فرو میکنن!
از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل میشود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل میبندن.
نمیدانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که: بیا برویم روی پشت بوم!
رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم.
میخندید و میگفت: ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!
بعد رفتیم روستای شیث نبی.
روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه.
بعد از زیارت حضرت شیث نبی، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی، دومین دبیر کل حزب الله.
محمد حسین گفت: از بس مردم دوسش داشتن، براش بارگاه ساختن!
قبر زن و بچهاش هم در آن ضریح بود، با هم در یک ماشین شهید شده بودند.
هلیکوپتر اسرائیلیها ماشینشان را با موشک زده بود.
برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شدهاند.
پشت آرامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
ناهار را در بعلبک خوردیم هم من غذای لبنانی را میپسندیدم، هم او با ولع میخورد.
خدا را شکر میکرد، بعد هم در حق آشپزش دعا.
آخر سر هم گفت: بهبه! عجب چیزی زدیم بر بدن!
زود میرفت دستور پخت آن غذا را میگرفت که بعداً در خانه بپزیم.
نماز مغرب را در مسجد رأسالحسین خواندیم.
مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند.
در این مسجد، مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد مشخص شده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین.
همانجا نشست زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم میخواند.
«رأس تو میرود بالای نیزهها/ من زار میزنم در پای نیزهها
آه ای ستاره دنبالهدار من/ زخمیترین سر نیزه سوار من
با گریه آمدم اطراف قتلگاه/ گفتی که خواهرم برگرد خیمهگاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت/ در خون فتاده و بر نیزهها سرت
ای بیکفن چه با این پاره تن کنم؟/ با چادرم تو را باید کفن کنم
من میروم ولی جانم کنار توست/ تا سالهای سال شمع مزار توست»
بعد هم دم گرفت:
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان مهربانم!
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان نگرانم!
عمهجانم، عمهجانم، عمهجان قد کمانم!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #هجدهم
موقع برگشتن از لبنان رفتیم سوریه.
از هتل تا حرم حضرت رقیه راهی نبود، پیاده میرفتیم.
حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت، ماشین میگرفتیم.
حال و هوای حرم حضرت زینب رو شبیه حرم امام رضا و امام حسین دیدم.
بعد از زیارت، سر صبر نقطه به نقطه مکانها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازه ساعات، مسجد اموی، خرابه شام، محل سخنرانی حضرت زینب.
هرجا را هم که بلد نبود، از اهالی و مسئول مسجد اموی به عربی میپرسید و به من میگفت.
از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین چوب خیزران میزدن؟
ریخت بهم؛ گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت!
گاهی من روضه میخواندم، گاهی او.
میخواستم از فضای بازار و زرق و برقهای آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم،
یکدفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است.
تنها بود، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه میخواند.
حال خوشی داشت.
به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟
به قول خودش: تا آخر بازار ما را بازی داد!
کوتاه بود ولی پر معنویت.
به حرم که رسیدیم احساس کردیم میخواهد تنها باشد، از او خدا حافظی کردیم.
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه؛ باید استراحت مطلق داشته باشی!
دوباره در یزد ماندگار شدم.
میرفت و میآمد، خیلی بهش سخت میگذشت.
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون از محل کار میرفت مانور یا آموزش، میگفت: میرم بیابون!
شرایط خیلی سختتر از زمانی بود که میرفت دانشکده.
میگفت: عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونه سوت و کور!
از صبح برم سرکار و بعدازظهر هم برم توی خونهای که تو نباشی!
دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمیتوانستم بروم تهران.
سونوگرافیها بیشتر شد.
یواش یواش به من فهماندند ریه بچه مشکل دارد.
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میرود.
هرکسی نظری میداد:
-آب به ریش میره!
-اصلا هوا به ریش نمیرسه!
-الان باید سزارین بشی!
دکترها نظرات متفاوتی داشتند.
دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!
چندتا از پزشکان گفتند: میتونیم نامه بدیم به پزشک قانونی، که بچه رو سقط کنی!
اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم، فکرش هم عذاب بود.
با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه.
اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز؛ خودت راحت، بچه هم راحت.
زیربار نمیرفتم.
میگفتم: نه پیش پزشک قانونی میام، نه پیش حاکم شرع!
یکی از دکترها میگفت: اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم، جز تسلیم خود خدا!
میدانستم آن کسی که این بچه را آفریده، میتواند نجاتش بدهد.
چون روح در این بچه دمیده شده بود، سقط کردن را قتل میدانستم.
اگر تن به اینکار میدادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم.
اطرافیان میگفتن: شما جوونین و هنوز فرصت دارید!
با هر تماسی بهم میریختم، حرف و حدیثها کشنده بود.
حتی یکی از دکترها وجهه مذهبیمان را زیر سوال برد.
خیلی ما را سوزاند، با عصبانیت گفت: شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه! شماها میگین جانم فدای رهبر! شماها میگین ریش! شماها میگین چادر! اگه اینا نبود میتونستم توی همین بیمارستان خصوصی کارو تمام کنم!
شماها که مدافع این حکومتید، پس تاوانش رو هم بدین!
داشت توضیح میداد که میتواند بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد.
نگذاشتیم جملهاش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاقی زندانی کردم.
تند تند برایمان نسخه جدید میپیچیدند .
گوشیام را پرت کردم گوشهای و سیم تلفن را کشیدم بیرون.
به پدر مادرم هم گفتم: اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین!
هر هفته باید میومد یزد.
بیشتر از من اذیت میشد، هم نگران من بود، هم نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود، گاهی بیهوا از پیادهرو میرفت وسط خیابان، مثل دیوانهها.
به دنبال نقطهای میگشتم ببینم که چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟
دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.
حرف همشان یکی بود: در گذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #نوزدهم
در علم پزشکی، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه همینطور بماند.
دکتر میگفت: در طول تجربه پزشکیام، به چنین موردی برنخورده بودم.
بیماری این جنین خیلی عجیبه!
عکسالعملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!
هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!
نصف شب درد شدیدی حس کردم.
پدرم زود مرا رساند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است، حتی در سونوگرافیها گفتند ضربان قلب ندارد.
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه میکند یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است، سزارینم کرد.
هرچه را که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه میشدم.
رفت و آمدها، گفت و شنودهای دکتر و پرستارها.
در بیابان بود.
میگفت انگار به من الهام شد.
نصف شب زنگ زده بود به گوشیام که مادرم گفته بود بستری شده.
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند، راه افتاده بود سمت یزد.
صدای گریهاش آرامم کرد.
نفس راحتی کشیدم.
دکتر گفت: بچه رو مرده دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!
اجازه ندادند بچه را ببینم.
دکتر تأکید کرد اگه نبینی به نفعه خودته!
گفتم: یعنی مشکلی داره؟
گفت: نه، هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینیش!
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.
حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت، نا و نفسی برایش نمانده بود.
آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.
هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.
اعصابش خرد بود و با همه دعوا میکرد.
سه نصف شب حرکت کرده بود.
میگفت: نمیدونم چطور رسیدم اینجا!
وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد، گفتم: میخوام ببینمش!
باز اجازه ندادند.
گفتند: بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!
محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودند. روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.
هیچ فرقی با بچههای دیگر نداشت. طبیعی طبیعی.
فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانهاش باز بود.
بخیههای روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت.
هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی.
دوبار ریهاش را عمل کردند، جواب نداد.
نمیتوانست دوتا کار را همزمان انجام بدهد:
اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد.
پرسنل بیمارستان میگفتند: تا ازش دل نکنی، این بچه نمیره!
دوباره پیشنهاد و نسخههایشان مثله خوره افتاد به جانم.
- با دستگاه زندس؛ اگه دستگاه رو جدا کنی، بچه میمیره!
- رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه.
اگه بمونه تا آخر عمرش باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند!
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین.
هردو مثل جنازهای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.
نامنظم میرفتیم و به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.
یکی دوبار تا رسیدیم إن آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!
ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریهش شروع میشه!
میگفت: انگار بو میکشه که اومدین!
میخواست کارش رو ول کند، روز به روز شکستهتر میشد.
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت امالبنین مجلس گرفت.
مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر، روضه حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.
همه طلاها و سکههایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات.
میگفتند: نذر کنین اگه خوب شد، بعد بدین!
قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست!
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.
وقتی میرفتم، قطرهای شیر نداشتم.
تا کمی شیر میآمد، زنگ میزدم که: الان بیام بهش شیر بدم؟
میگفتند: الان نه، اگه میخوای بده به بچههای دیگه!
محمدحسین اجازه نمیداد، خوشش نمیآمد از این کار.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستم
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت.
مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقهاش میرفت.
اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.
دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد، هی سیاه میشد.
حتی نمیتوانست راحت گریه کند.
تا شب صبر کردیم اما فایدهای نداشت.
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.
پدرم با عصبانیت میگفت: از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.
حال و روز همه بدتر شد.
تا نیاورده بودیمش خانه، اینقدر بهم نریخته بودیم.
پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت: این بچه یه شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت!
محمدحسین باید میرفت.
اوایل ماه رمضان بود.
گفتم: تو برو، اگه خبری شد زنگ میزنیم!
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کنندهای بود.
بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
دور خانه راه میرفتم، گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونیها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشه.
عکسها، سونوگرافیها و هرچیزی که نشانهای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدر مادرش برگشت.
میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم.
خانوادهاش گفتند: بچه کوچک این مراسما رو نداره!
حرف حرفه خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوینژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمدحسین روی حرفش حرف نمیزد،
خیلی باهم رفیق بودند.
از من پرسید: راضی هستی این مراسمها رو نگیریم؟
چون دیدم خیلی حالش بد است، رضایت دادم که بیخیال مراسم شود.
گفت: پس کسی حق نداره بیاد خلد برین (قبرستان یزد) برای خاکسپاری.
خودم همه کارهاش رو انجام میدم!
در غسالخانه دیدمش.
بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.
حاج آقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست وحسابی اجازه میدهد بچه را ببینم، آن هم تنها!
بعد از غسل و کفن چند لحظهای باهم کنارش تنها نشستيم؛
خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم با آن روضهای که امام حسین (ع) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.
تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب!
سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
میدانستم اگر بیتابیام را ببیند، بیشتر به او سخت میگذرد و همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان، خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد، شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضههایش میسوختند۔
حاج آقا مهدوی نژاد وسط خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد، کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون، یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد.
پدرش رفت و گفت: «دیگه بسه!»
فایده نداشت؛ من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضههای امام حسین بود که زود به خود آمدیم.
چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین،
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترک اصغر تو را
طفلم فدای روضه صد پاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستویکم
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم.
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانمان.
میگفتند: فقط خانمها میتوانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا.
راه نمیدادند بیاید داخل.
کل کل میکرد، داد و فریاد راه مینداخت.
بهش میگفتم: حالا اگه تو بیای داخل، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت: نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت میرفتیم، اجازه میدادن ایشان هم بیاید داخل.
هر روز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم، در مأموریتهایش چطور دوام میآورد، از بس که بند من بود.
در مهمانیهایی که میرفتیم، چون خانمها و آقایان جدا بودند، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد.
جایی مینشست که بتواند من را ببیند.
با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم، سر حرف را با کی باز کنم و با کی دوست شوم.
گاهی آنقدر تک زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت.
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد.
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده
و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نبش قبر میکنند و میخواهد حرمها را ویران کند.
با آب و تاب هم تعریف می کرد.
خوب که تنورش داغ شد، در یک جمله گفت: منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم بیمعطلی گفتم: خب برو!
فقط پرسیدم: چند روز طول میکشه؟ گفت: نهایتاً ۴۵روز.
از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم.
دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.
هرچه دمه دستم میرسید، در کولهاش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛
تا نسکافه و پاستیل.
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد.
پسته و نباتها را لای لباسهایش پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینا رو میخوریم!
یکی را مسخره کرد مثه لودر هرچی بزاری جلوش میبلعه!
دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه!
وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.
بهش گفتم: اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم/
روی تمام سینه زنانت حساب کن!
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنهاش را ببندد.
همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند، حالتی شبیه کلاغ پر.
بهش گفتم: خب حالا توام! خیالت راحت جا نمیمونی!
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم: کی برمیگردی؟ چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتیها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.
خداحافظی کرد و رفت.
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم،
نمیخواستم باور کنم که رفت.
خنده روی صورتم خشکید.
هنوز هیچی نشده، دلم برایش تنگ شد.
برای خندههایش، برای دیوانهبازیهایش، برای گریههایش، برای روضه خواندنهایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
محمد حسین بود،
بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده!
تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد.
حتی پای پرواز که: الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم!
میگفت: میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!
من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.
شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند.
میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم.
دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند.
انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود، دلم میخواست باشد و خروپف کند.
نمیگذاشتم بخوابد، اول باید من خوابم میبرد بعد او.
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستودوم
تا صبح مدام گوشیام را نگاه میکردم.
نکند خاموش شود یا احیانا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.
مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.
صبح از دمشق زنگ زد.
کد دار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست!؟
خیلی تلگرافی حرف میزد.
آنتن نمیداد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدیاش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم.
بعد از بیست دقیقه قطع میشد؛ دوباره باید زنگ میزد.
روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقهای حرفمان طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم.
تلگرام که آمد، خیلی بهتر شد.
حرفهایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.
این طوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
۴۵روز سفر اولش، شد ۶۳روز.
دندانهایش پوسیده بود.
رفتیم پیش داییاش دندانپزشکی.
داییاش گفت: چرا مسواک نمیزنی؟
گفت: جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟!
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طمع و مزه یا نوع غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردند، میگفت: ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن!
بعد از سفر اول، بعضیها از او میپرسیدند که: تو هم قسیالقلب شدی و آدم کشتی؟
میگفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب تجاور کنه، همون بهتر که کشته بشه!
بعضی میپرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟
میگفت: ما که نمیکشیم، ما فقط برای آموزش میریم!
اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش میرسید، خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود.
بعضی وقتها میگفتم: تو اگه نویسنده بشی، کتابات پر فروش میشن!
با اینکه ادبیات نخوانده بود ولی دست به قلمش عالی بود.
یکسری شعر گفته بود.
اگر اشعار و نوشتههای دوران دانشجوییاش را جمع کرده بود، الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت.
خیلی دلنوشته مینوشت.
میگفتم: حیف که نوشتههات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قواره آوینی شناخته میشی!
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد.
هر دفعه بین وسایل شخصیاش، دوتا از عکسهای من را با خودش میبرد:
یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود.
در مأموریت آخری، با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد.
گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟
گفت: میخوام رو گوشی داشته باشم!
هر موقع بیمقدمه یا بد موقع پیام میداد، میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد، ۲۴ ساعته نگاهم به صفحهاش بود، مثل معتادها.
هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه.
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت.
خیلیهایش را که اصلا متوجه نمیشدم. یک دفعه برایم میفرستاد.
عکس سفرهایمان را میفرستاد که: یادش بخیر، پارسال همین موقع!
فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره، ولی اینطور نیست.
هیچجا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!
گرفتاری شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت، درخانه هم همینطور.
خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد: به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت!
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم.
بعضی اطلاعات را که لو میداد، خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد روحم در حال معلق زدن است.
با این ترفند خیلی از چیزها دستم میآمد.
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمیزدم.
میدانستم اگر کلمهای درز کند، سریع به گوش همش میرسد و تهش برمیگردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم، اما به سختیاش میارزید.
میگفت: افغانستانیا شیعه واقعی هستن!
و از مردانگیهایشان تعریف میکرد.
از لا به لای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانیها و عراقیها خیلی دوستش دارند.
برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند.
خودش هم اگر در محرم و صفر مأموریت میرفت، یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها میخرید و میبرد.
میگفت: حتی سنیها هم با ما اونجا عزاداری میکنن!
یا میگفت: من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن!
جو هیأت خیلی بهش چسبیده بود.
از این روحیهاش خیلی خوشم میآمد که در هر موقعیتی برای خودش هیأت راه میانداخت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستوسوم
کم میخوابید. من هم شبها بیدار بودم.
اگر میدانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار میماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.
وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم.
میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند.
زمانی که برای عملیات میرفتند، پیش میآمد تا ۴۸ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم.
یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت!
نوشت: گیر افتاده بودم!
بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر میکردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمیرود که نوشت: تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای ما دعا کن!
گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت میکردیم.
میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یطوری درست کردن که قصه جمع شد!
بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش میپرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده میشی از دنیا؟
اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگیت از جلوی چشمات رد میشه!
متوجه منظورش نمیشدم.
میگفتم: وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!
ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگهای ۳۳ روزه لبنان پخش میکرد.
در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا، بیا باهات کار دارم!
گفتم: چیکار داری؟
گفت: اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه!
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی.
اطرافش را اسرائیلیها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات میآمد جلوی چشمانش.
وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش میلرزید.
تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز با خودم میگفتم: اگه رفتنی باشه میره، اگه موندنی باشه میمونه!
به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه، تورا نمیبرن!» این جمله افکارم را راحت میکرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمیشود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام میشود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود.
میگفت: من رو هم بازی دادن!
متوجه نمیشدم چه میگوید.
بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
میخواستم بگویم نرو.
نیازی به قهر و دعوا نبود.
میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.
باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم میداد.
میگفت: مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، به زور راضی میشه.
وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.
یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه!
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود؛
با خودم میگفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم.
از اول قول دادم مانع نشم!
وقتی از سوریه برمیگشت، بهش میگفتم: حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید.
این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.
میگفتم: فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.
میگفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته!
تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخمهایم را به جان میخریدند.
دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غر میزدم.
مثل بچهها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم.
پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که: اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم!
بعد میگفت: گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری؛
میگفتم: همه چیز دارم، فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اونو برام بیار!
نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداریام میداد.
بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که: یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر؛
خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدین؟
پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا میبرد.
البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت، میگفت: تنها مشکل اینجا، نبود توئه!
همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو!
نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید میکرد: کسی از ارتباطمون بو نبره!
فقط مادرم خبر داشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈