─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #بیستم
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد
– دکتر حسینی لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی
در زدم و وارد شدم...
با دیدن من، لبخند معناداری زد؛ از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی...
–شما با وجود سنتون واقعا شخصیت خاصی دارید
– مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمیکردید
خندهاش گرفت
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت میکنه
اما کمک هزینههای زندگیتون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید
ناخودآگاه خندهام گرفت
–اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید،
اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم،
هم نمیخواید من رو از دست بدید،
و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار میدید تا راضی به انجام خواستتون بشم
چند لحظه مکث کردم
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید
برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسیها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن
این رو گفتم و از جا بلند شدم...
با صدای بلند خندید
–دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا میکنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم.
از جاش بلند شد
–تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم
هر چند فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه!؟
نفس عمیقی کشیدم...
– چرا، من به اجبار اومدم؛ به اجبار پدرم... و از اتاق خارج شدم
برگشتم خونه
خستهتر از همیشه، دلتنگ مادر و خانواده،
دل شکسته از شرایط و فشارها
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانهای تماسها رو رد میکردم...
سعی میکردم بهانههام دروغ نباشه، اما بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم،
به خاطر بهانه آوردنها از خدا خجالت میکشیدم
از طرفی هم، نمیخواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم
رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم
–بابا میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمیترسم،
اما من، یه نفره و تنها، بییار و یاور،
وسط این همه مکر و حیله و فشار
میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام...
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم
همونطور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف میزدم و بیاختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر میشد
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم
باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن
نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العادهای که برام ترتیب داده بودن گاهی اوقات ازم دلبری نمیکرد؛
گاهی اونقدر قوی که ته دلم میلرزید...
زنگ زدم ایران و به زبان بیزبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد...
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد
توضیح برام سخت بود...
– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت اما شرایط برای من مناسب نیست منم تصمیم گرفتم برگردم
خدا برای من، شیرینتر از خرماست...
– اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت
– من نمیدونم چرا بابا گفت بیام...
فقط میدونم این مدت امتحانهای خیلی سختی رو پس دادم
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم
گریهام گرفت...
مامان نمیدونی چی کشیدم
من، تک و تنها، له شدم
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچهاش، اون سر دنیاست، چه میکنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم...
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.
– چطور تونستی بگی تک و تنها!؟
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو میبستم که تلفن زنگ زد
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود، خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده...
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد
اما یه چیزی ته دلم میگفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه...
و حق، با حس دوم بود...
⏯ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#حجاب
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستم
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت.
مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقهاش میرفت.
اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.
دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد، هی سیاه میشد.
حتی نمیتوانست راحت گریه کند.
تا شب صبر کردیم اما فایدهای نداشت.
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.
پدرم با عصبانیت میگفت: از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.
حال و روز همه بدتر شد.
تا نیاورده بودیمش خانه، اینقدر بهم نریخته بودیم.
پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت: این بچه یه شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت!
محمدحسین باید میرفت.
اوایل ماه رمضان بود.
گفتم: تو برو، اگه خبری شد زنگ میزنیم!
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کنندهای بود.
بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
دور خانه راه میرفتم، گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونیها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشه.
عکسها، سونوگرافیها و هرچیزی که نشانهای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدر مادرش برگشت.
میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم.
خانوادهاش گفتند: بچه کوچک این مراسما رو نداره!
حرف حرفه خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوینژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمدحسین روی حرفش حرف نمیزد،
خیلی باهم رفیق بودند.
از من پرسید: راضی هستی این مراسمها رو نگیریم؟
چون دیدم خیلی حالش بد است، رضایت دادم که بیخیال مراسم شود.
گفت: پس کسی حق نداره بیاد خلد برین (قبرستان یزد) برای خاکسپاری.
خودم همه کارهاش رو انجام میدم!
در غسالخانه دیدمش.
بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.
حاج آقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست وحسابی اجازه میدهد بچه را ببینم، آن هم تنها!
بعد از غسل و کفن چند لحظهای باهم کنارش تنها نشستيم؛
خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم با آن روضهای که امام حسین (ع) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.
تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب!
سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
میدانستم اگر بیتابیام را ببیند، بیشتر به او سخت میگذرد و همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان، خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد، شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضههایش میسوختند۔
حاج آقا مهدوی نژاد وسط خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد، کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون، یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد.
پدرش رفت و گفت: «دیگه بسه!»
فایده نداشت؛ من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضههای امام حسین بود که زود به خود آمدیم.
چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین،
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترک اصغر تو را
طفلم فدای روضه صد پاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #بیستم
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد.
مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد:
-هنوز شام نخوردی مامان؟
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید.
با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد:
-مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.
درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید:
-اهل کجایی دخترم؟
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت:
-ایشون از ایران اومده!
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید:
-همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!
به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.
به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد:
-اسمت چیه دخترم؟
و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد:
-زینب!
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم…
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست:
-لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید:
-تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد: -بفرمایید!
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد: -خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد:
-من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت:
-شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم.
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈